نگاه من به «نگاهی به شاه»

حدود دو ماه درگیر خوندن کتاب «نگاهی به شاه» دکتر عباس میلانی بودم. کتاب واقعا جذاب، دقیق، محققانه و منصفانه بود. عباس میلانی در سال ۱۳۵۶ به جرم عضویت در سازمانهای کمونیستی دستگیر و زندانی شده بوده، ولی با خوندن این کتاب متوجه میشید که این موضوع به هیچ وجه تاثیری در قضاوت و تحقیقاتش در مورد محمدرضاشاه نداشته. گرچه از متن کتاب مشخصه که نویسنده نگاه مثبتی به جمهوری اسلامی نداره، اما این قضیه باعث نشده که نکات منفی شاه رو نادیده بگیره.

محققانه بودن این کتاب رو از چند مورد میشه فهمید: تعداد زیادی از مصاحبه‌های دکتر میلانی با افراد بانفوذ و فعال داخلی و خارجی زمان حکومت محمدرضاشاه، در دهه‌ی اول قرن ۲۱ (۲۰۰۰ تا ۲۰۰۹) انجام شده و نسخه‌ی انگلیسی کتاب برای اولین بار در سال ۲۰۱۱ منتشر شده که نشون میده یه برنامه‌‌ریزی طولانی مدت برای نوشتن این کتاب وجود داشته. البته کتابهای دیگه‌ی دکتر میلانی مثل «معمای هویدا» نشونه‌ی یه پروژه‌ی تحقیقاتی مفصل در مورد تاریخ معاصر ایرانه. از طرفی، تعداد زیاد مصاحبه‌ها با آدمهای مختلف و همینطور تعداد خیلی خیلی زیاد اسناد و مدارکی که از بایگانی افراد مختلف و وزارت خارجه‌‌ی آمریکا و انگلیس استخراج و بررسی شده، نشون‌دهنده‎ی وسعت کار و تحقیقاتی بودن پروژه است.

کتاب روی توصیف زوایای مختلف شخصیت محمدرضاشاه پهلوی تمرکز داره. در واقع مستقیم و به صراحت، چیزی از دلایل سقوط حکومت پهلوی به خواننده نمیگه، ولی خواننده رو به خوبی با فضای دوران حکومت محمدرضاشاه پهلوی آشنا میکنه و باعث میشه دید خوبی نسبت به اتفاقات و افراد اون دوره پیدا کنه و احتمالاً با خوندن کتابهای تکمیلی و تحلیلی در مورد فضای سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و خصوصاً  اقتصادی دوران حکومت محمدرضاشاه، ذهنیت بهتری از دلایل سقوط شاه پیدا میکنه.

نسخه‌ی فارسی کتاب چاپ ۲۰۱۳ تورنتو کانادا که من خوندم، حدود ۶۰۰ صفحه بود. نگاهم به این کتاب، آشنایی بیشتر با فضای حکومت و شخصیت آخرین شاه ایران بود. مهمترین نکاتی رو که موقع خوندن کتاب یادداشت کرده‌ام و در واقع دنبالش بودم، میتونم توی چند دسته خلاصه کنم:

۱- نحوه‌ی اداره‌ی حکومت و رفتار گروه حاکم مثل پروسه‌های تصمیم‌گیری، تاثیر و نفوذ اشخاص در تصمیمات، نحوه‌ی عملکرد اشخاص بانفوذ
۲- نحوه‌ی برخورد حکومت با مخالفان
۳- روحیات و ویژگی‌های شخصی محمدرضاشاه

هر کدوم از این دسته‌بندی‌ها، برداشتهایی رو از محمدرضاشاه و دوران حکومتش در ذهن من ایجاد کرده که سعی میکنم خیلی خلاصه در موردش بنویسم و موارد مرتبط رو هم از متن کتاب کنارش بیارم:


۱- اثرات قبضه‌ی هر چه بیشتر قدرت و حکومت تک‌نفره و عدم توجه به نظرات اطرافیان، توی اغلب صفحات کتاب دیده میشه. از سیر اتفاقاتی که توی کتاب بهشون اشاره شده، کاملاً مشخصه محمدرضاشاه تمام تلاشش رو میکرده که قدرت رو شخصاً در اختیار بگیره و نظرات شخصی خودش رو برای همه‌ی مسایل تجویز کنه. از دخالت شخصی و تغییر برنامه‎ی سالانه‌ی بودجه‌ی کشور بعد از کار کارشناسی سازمان برنامه تا اقدام مستقیم شخصی در خریدهای نظامی کشور. یا مواردی مثل این: در حدود سال ۱۳۳۷ «شاه در جلسه‌ی هیأت دولت به وزرا به صراحت گفته بود “امروز سرمنشا قدرت در ایران” اوست و از وزرا انتظار دارد “در مورد تحولات حتی جزیی حوزه‌ی وزارتشان به او گزارش بدهند”» (ص ۲۵۴). طبق پیش‌بینی‌های به نظرم کاملاً درست، نتیجه‌ی این تلاشها برای دخالت در همه‌ی امور جزیی این بود که «در بزنگاه بحران – که بروزش در هر حال برای هر رژیمی اجتناب‌ناپذیر است – مردم ناراضی چاره‌ای نخواهند داشت که به جای تعویض دولت، خواستار تغییر رژیم شوند. اگر شاه بخواهد امتیاز همه‌ی پیشرفت‌ها و دستاوردها را از آن خود کند، آنگاه مسئول همه‌ی ناکامی‌ها و نامرادی‌ها هم خواهد بود» (ص ۲۵۴). چیزی که برام جالبه اینه که این مورد، در حال حاضر دقیقاً در جمهوری اسلامی هم داره اتفاق میفته و هر نارسایی موجود، مستقیماً به بالاترین سطوح حاکمیت نسبت داده میشه. «اما شاه این هشدارها را نادیده میگرفت. گاه حتی هشدار دهندگان را به سخره میگرفت. میگفت اینها جوهر ماندگار و تاریخی وحدت شاه و مردم در ایران را درک نمیکنند» (ص ۲۵۴).

طبق گزارشهای موجود در بایگانی وزارتهای خارجه‌ی انگلیس و آمریکا، شخص شاه، خانواده‌ی شاه و افراد بانفوذ و نزدیک به شاه و خانواده‌ش، درگیر فساد و تجارت گسترده‌ای بوده‌ان. این موارد خصوصاً برای کسانی باید جالب باشه که شاه رو انسان پاک‌دستی میدونستن و میدونن و معتقدن که شاه وقتی از ایران خارج شد، چندان مال و منالی همراه خودش نداشت و حرفهای «فرح دیبا» در همین مورد رو به راحتی قبول میکنن. یه سری از این موارد واقعاً دردناک و ناراحت‌کننده‌س: «شایعات مربوط به درگیریهای مالی خاندان سلطنتی و شخص شاه به حدی رسیده بود که سرانجام در اواسط سال ۱۹۵۸ (۱۳۳۷)، سفارت آمریکا و انگلیس از همه‌ی امکانات خود بهره گرفتند تا تصویری واقعی از فعالیتهای اقتصادی خاندان سلطنتی ترسیم کنند و آنچه بالمآل حاصل شد، تصویری چندان مثبت نبود» (ص ۲۹۴). آمریکا و انگلیس سعی میکردن که به شاه بفهمونن که باید با فساد برخورد کنه. مجلس با تصویب قانون «از کجا آورده‌ای»، راه رو برای بررسی ابعاد ثروت مقامات عالی‎رتبه‌ی ارتشی و دولتی و چگونگی دستیابی به این ثروت باز کرد. اما در نهایت، «در سال ۱۹۶۰، دولت اعلان کرد که ۴۲۴۷ مقام دولتی یا ارتشی را یا از کار برکنار کرده، یا به حبس انداخته، یا خدمتشان را به تعلیق درآورده و یا پرونده‌شان را به دادگاه ارجاع داده، ولی به گفته‌ی سفارت آمریکا، گمان و باور عمومی این بود که همه‌ی افرادی که در این سیاهه جای داشتند، کارمندان دون‌‌پایه بودند و تاکنون ریشه‌های واقعی فساد که گاه به خاندان سلطنتی هم میرسید، از هرگونه پیگرد و فشار مصون مانده‌اند … به گفته‌ی سفارت انگلیس، اشتهای شاهانه برای تجارت به حدی رسیده که کمتر برنامه‌ی نوسازی و کمتر عرصه‎ی اقتصادی وجود دارد که در آن شاه و دوستان و اقوامش دستی نداشته باشند. به گفته‌ی این گزارش، سرمایه‌گذاری‌های مستقیم و شخصی شاه به عرصه‌های بانکی، انتشاراتی، تجارت عمده و خرده فروشی، کشتی‎رانی، مقاطعه‎کاری، صنایع نوپا، هتل‎داری، سرمایه‌گذاری، کشاورزی و خانه‌سازی تسری پیدا کرده … بانک عمران که صددرصد سهامش به شاه تعلق دارد … اخیراً ۴۹ درصد از سهام دو شرکت را که یکی در خدمت آبرسانی و دیگر در کشتی‌سازی در دریای خزر فعالیت میکنند خریداری کرده است … شاه به طور مستقیم در تجارت هم دست داشت. صاحب اصلی شرکتی به نام بنگاه تجارتی ماه بود. این شرکت عمدتاً کالاهایی از انگلستان وارد میکرد و در آن زمان، به طور مشخص مشغول وارد کردن اقلام مورد نیاز در طرح برق‌رسانی کشور است و در این کار رقیب اصلی‌اش سازمان برنامه است» (صص ۲۹۳-۲۹۵). اینکه حاکم مملکت خودش رقیب دستگاه دولتی باشه، واقعا گریه‌آوره. از این دست موارد خیلی زیاده توی کتاب و به وضوح مدل حکومت کردن و اداره‌ی مملکت رو نشون میده.

یه مورد خیلی جالب دیگه که در جاهای مختلف کتاب دیده میشه، اطلاع کامل شاه از وضعیت مملکته. یه سری نامه به رمز بین شاه و اردشیر زاهدی سفیر ایران در آمریکا رد و بدل میشده که شاه معمولاً شخصاً و مکتوب جواب زاهدی رو روی نامه‌ها مینوشته که دکتر میلانی از بایگانی اردشیر زاهدی توی کتاب آورده. این نامه‌ها مربوط به حدود سال ۱۳۵۲ هستن. «پاسخهای شاه به این پرسشها، گویای ذهنیت او در آن سالهای پر اهمیت‌اند. این گزارش و بسیاری گزارش‌های مشابه دقیقاً بی‌اساسی نظریه‌ای را نشان می‌دهند که ریشه‌ی انقلاب را عمدتاً در بی‌اطلاعی شاه از واقعیات می‌داند. نشان می‌دهد که بودند کسانی که گاه واقعیات را بی‌پرده با شاه در میان می‌گذاشتند و او بود که دیگر در سالهای دهه‌ی هفتاد (میلادی)، رغبت چندانی به شنیدن اینگونه گزارشها نداشت … مقام آمریکایی (از زاهدی) پرسیده بود که آیا درست است که شاه به شکلی فزاینده در انزوا است و اطرافیانش را تنها کسانی تشکیل میدهند که جرأت بازگفتن حقیقت به او را ندارند؟ … شاه (در جواب) نوشت: هنوز ما نواقص خیلی داریم ولی حتماً از آمریکا خیلی کمتر. این مطالب را یا یک عده ایرانی لوس می‌گویند یا روزنامه‌نگار غیرمسئول مست که دائم پشت barهای تهران چیزی می‌نویسند … چندی بعد از این گزارش، شاه در مصاحبه‌ی مطبوعاتی‌اش با اوریانا فالاچی، روزنامه‎نگار پرآوازه‌ی ایتالیایی گفت که “نه تنها از خدا” الهام‌هایی می‌گیرد، بلکه دست کم از حدود دوازده منبع مختلف از جزییات آنچه در مملکت می‌گذرد، مطلع می‌شود. وقتی در سال ۱۹۷۱ (۱۳۵۰)، علم به شاه پیشنهاد کرد که گهگاه دیدارهایی با اقشار گوناگون جامعه داشته باشد و از طریق این دیدارها، درددل‌های مردم عادی را بشنود، شاه پیشنهاد او را نپذیرفت و دوباره به تکرار این قول بسنده کرد که از منابع گونه‌گون خبر می‌گیرد» (صص ۴۶۰-۴۶۲).

کم کم هم به دلیل عدم تحمل انتقاد، آدمهای خیرخواه و مطلع از دایره‌ی اطرافیان شاه خارج شدن و فقط تاییدکننده‌های حرفهای شاه، دور و برش رو گرفته بودن. در دی ماه ۱۳۵۷ و در آخرین روزهای حضور شاه در ایران، «شاه احساس میکرد مردم ایران به او پشت کرده‌اند. حتی میگفت قدر خدمتش را ندانسته‌اند. غرب را هم به خیانت متهم میکرد. میگفت “سالها متملقان اطرافش به او دروغ گفتند و مردم هم همه‌ی خدماتش را نادیده انگاشته‌اند و به آنها پشت کرده‌اند”. واقعیت این بود که در سالهای دهه شصت (۴۰ شمسی)، یعنی از آغاز قدرقدرتی‌اش، دیگر شاه صبر چندانی برای شنیدن نظرات انتقادی حتی کسانی که خیرخواهش بودند نداشت. بسیاری از سیاستمداران قدیمی را که حاضر به بازگویی حقیقت بودند، از دربار رانده بود.» (ص ۵۰۹)

۲- در اینکه مدارای شاه با مخالفانش حتماً بیشتر از وضعیت حال حاضر ایران بوده، شکی نیست. خیلی از کسانی که عملاً دنبال براندازی حکومت پهلوی بودن (البته مذهبی‌ها و نه چپ‌ها)، بعد از اینکه از زندان آزاد میشدن، برمیگشتن سر کلاس دانشگاه و تدریس و زندگی‌شون، در حالی که متاسفانه در حاکمیت حال حاضر ایران، منتقدین درون حکومت که هدفشون اصلاح وضعیت هست، به جرم براندازی از زندگی ساقط میشن. خیلی شنیدم و خوندم که شاه دلش نمیومد خون به پا کنه و با مخالفانش خیلی مدارا میکرد. اما کسی از مواردی که شاه به شدت پیگیر قتل مخالفان میشده چیزی نمیگه. متاسفانه فراموش کردم صفحه‌ی مربوط به این مورد رو یادداشت کنم.

از طرفی شاه هم مثل خیلی‌های دیگه، به‌جای سعی در آشتی با منتقدین و مخالفین، نمک روی زخمشون می‌پاشیده. «شاه شخصاً در تعیین نتایج تحولات روز ۲۸ مرداد هیچ نقشی نداشت. حتی میتوان گفت که فرار زودهنگامش از ایران، کار طرفدارانش را دشوارتر کرد. با این حال، میگفت بعد از ۲۸ مرداد من دیگر صرفاً پادشاه موروثی نبودم، بلکه برگزیده‌ی مردم شدم. به همسرش ثریا گفته بود، “می‎دانستم دوستم دارند…از ۲۸ مرداد به بعد به راستی برگزیده‌ی مردم‌ام شدم.” انگار متوجه نبود که ۲۸ مرداد زخمی بر روح ملت بود. بی‌توجه به عمق و پیامد این جراحت، هر سال با طمطراقی ویژه، قیام ملی ۲۸ مرداد را جشن میگرفت و با این کار نمک بر این زخم می‌پاشید.» (ص ۲۱۶) و چه آشناست این روایت …

۳- به نظرم مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیتی محمدرضاشاه که در این کتاب با شواهد و قراین اومده، اینهاست: دچار توهم توطئه، ضعیف و مردد در مقاطع حساس، ذاتاً خیرخواه ایران ولی در عمل در مسیر مخالف خیر ایران و البته مثل هر دیکتاتور دیگه، خود بزرگ‌ بین و متوهم و غیرواقع‌بین.

در باب توهم توطئه و عدم توجه به عملکرد خودش و حکومتش: «مصداق گویای این طرز تلقی شاه را می‌توان در “پاسخ به تاریخ” اش سراغ کرد که گر چه در تبعید نوشته شد و چند ماهی از تب حوادث انقلاب فاصله داشت، اما یکسره سقوط رژیمش را به توطئه‌ای خارجی تاویل میکرد. میگفت “برای درک تحولات ایران… باید سیاست نفت را درک کرد.” میگفت به محض آن که او بر دریافت سهم عادلانه‌ای از نفت ایران پافشاری کرد، “حرکت سازمان‌یافته‎ای علیه من و رژیمم آغاز شد… آن گاه بود که ناگهان به مستبد، قلدر و زورگو” بدل شدم. انگار شاه هرگز این اصل را نپذیرفت که خواستهای دمکراتیک مردم ایران، نقشی در تحولات انقلاب بازی کرد. بگذریم از اینکه سیاستهای نوسازی رژیم او در ایجاد طبقه‌ی متوسط، که منادی و مدافع اصلی حرکت دمکراتیک مردم بود، نقشی تعیین‎کننده داشت. حتی اگر بپذیریم که کشورهای کمونیستی و غربی، علیه شاه توطئه میکردند، باز هم به گمانم شکی نمیتوان داشت که اگر تکنوکراتها و اعضای طبقه‌ی متوسط ایران سودای مخالفت با شاه را در سر نداشتند، توطئه‌ی نیروی خارجی بخت پیروزی پیدا نمیکرد.» (ص ۴۸۱). جمله‌ای که زیرش خط کشیده‌م، تمام و کمال حرف دل من رو زده و به نظرم یکی از طلایی‎ترین جملات کتاب دکتر میلانی همین جمله‌س. من همیشه و همیشه هر جا صحبتی از دوران محمدرضاشاه میشه و از توطئه‌ی خارجی در سقوط حکومت پهلوی صحبت میشه، جمله‌ای با همین مضمون میگم و واقعاً اعتقاد دارم امکان نداره حاکمی خوب باشه و طبقه‌ی متوسط اون جامعه باهاش مخالف باشه.

در باب غیرواقع‌بینی محمدرضاشاه، «بارها میگفت این روحانیون به تحریک دشمنان خارجی ایران وارد کارزار شده‌اند و به کمک‌های مالی این دشمنان مستحضرند. چندین بار ادعا کرد که آیت‌الله خمینی از جمال عبدالناصر کمک دریافت کرده و میکند. سالها بعد، در “پاسخ به تاریخ”، شاه روایت مشابهی از رخدادهای آن زمان ارائه کرد. آنجا میگفت “در ۱۵ خرداد، تظاهرات تهران به تحریک یک رهبر مذهبی ناشناس به نام روح‌الله خمینی صورت پذیرفت. شکی نبود که او با عوامل خارجی در ارتباط بود. بعدها یکی از رادیوهای بیگانه که به حزب خدانشناس حزب توده تعلق داشت، به این روحانی لقب آیت‌الله داد.” … متاسفانه بیش و کم یک یک ادعاهای این بخش از کتاب شاه یا دست کم نادقیق‌اند یا یکسره نادرست. بسیاری از صفحات “پاسخ به تاریخ”، مصداق این قول معروف فرانسوا دوموریه فرانسوی‎اند که میگفت بعد از انقلاب فرانسه، درباریان “هیچ چیز یاد نگرفتند و هیچ چیز را هم فراموش نکردند”. نه پیک ایران حزب توده برای نخستین بار به خمینی لقب آیت‌الله داد و نه میتوان پذیرفت که در سال ۱۹۶۳، آیت‌الله خمینی صرفاً یک رهبر مذهبی گمنام بود … به گمانم غیرقابل انکار است که در سال ۱۹۶۳ آیت‌الله خمینی دیگر “گمنام” نبود و از سران مذهبی ایران بود.» (صص ۳۶۶-۳۶۷).

در باب ضعف و تردید شاه در لحظه‌های حساس، روایت فرار از ایران در مرداد ۱۳۳۲ در فصل دهم کتاب که بر اساس کتاب خاطرات ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه تنظیم شده، خوندنیه. «چند ساعت بعد، آنچه شاه نگرانش بود اتفاق افتاد. ساعت چهار صبح ۲۶ مرداد، شاه ثریا را از خواب بیدار کرد و گفت “نصیری توسط طرفداران مصدق بازداشت شده. باید هر چه زودتر از اینجا فرار کنیم”. به گفته‌ی شاه، در “ماموریت برای وطنم”، راننده‌ی نصیری خودش را به بی‌سیم ویژه‌ای که یک طرفش شاه و طرف دیگرش نصیری بود رساند و آنچه را که اتفاق افتاده بود به شاه خبر داد. شاه وحشت‌زده شده بود. گمان میکرد نه تنها طرح برکناری مصدق با شکست روبرو شده، بلکه تاج و تخت را هم از دست داده است. نگران جانش بود. بی‌آنکه میهمانان و همراهان دیگرش را از خواب بیدار کند، با ثریا و به همراهی ابوالفتح آتابای و محمد خاتمی، خلبان ویژه‌اش، به کمک هواپیمای چهار موتوره‌ی کوچک، خود و همراهانش را از کلاردشت به رامسر رساند و از آنجا با استفاده از هواپیمای بیچ کرافت خود از مملکت خارج شد» (ص ۲۲۵). یا این مورد: «شخصیت شاه، به ویژه این واقعیت که شرایط بحرانی را برنمیتابید و به محض رودررویی با وضعیتی پرمخاطره، گرایشی به گریز از مرکز بحران نشان میداد، سبب شد که ارزیابی‌ها و سیاست‎های نادرست او پیامدهایی دوچندان جدی پیدا کند. همان شاهی که در اواسط دهه‌ی هفتاد (پنجاه شمسی)، به رییس جمهور آمریکا تحکم میکرد و غربیها را چون مردمی ضعیف می‌نکوهید، در ماه‌‌های قبل از انقلاب، بدون مشورت و حتی اجازه‌ی سفرای آمریکا و انگلیس، هیچ تصمیمی نمیگرفت» (ص ۴۸۲)

و اما دو بند آخر فصل ۲۰ که آخرین فصل کتابه و خلاصه‌ای دقیق از محمدرضاشاه پهلوی: «نه تنها سیاستهای شاه متناقض بود و در عین ایجاد رشد، زمینه‌ی سقوط رژیمش را فراهم میکرد، بلکه سرشت شخصیت او هم سرشتی تراژیک داشت. مرغ‌دلی بود که اغلب چون شیر می‎غرید، اما در لحظه‌های بحرانی، مرغ‌دلی‌اش توان تصمیم‌گیری‌اش را سلب میکرد. به راستی گمان داشت که “نظرکرده” است و به قول و قوت الهی مستحضر است. در عین حال دایم بر این باور بود که نیروهایی دست اندر کار توطئه علیه‌اش هستند. وقتی احساس قدرتمندی میکرد، هیچ قطب و قدرتی را بنده نبود. اما به محض آن که احساس ضعف میکرد، عوارض مرغ‌دلی جبلی‌اش جلوه می‎یافت و دیگر بدون مشورت با سفیر  انگلیس و آمریکا از ساده‌ترین تصمیم‌گیری‌ها هم عاجز میماند. تسلیم حوادث میشد. به دام افسردگی فلج‌کننده‌‎ای می‎افتاد. به راستی باور داشت که میان او و مردم ایران پیوندی ناگسستنی در کار است که از سویی ریشه در تاریخ دیرین سلطنت در ایران دارد و از سویی دیگر از دستاوردهای اقتصادی کشور در دوران حکومتش تغذیه و تقویت میشود. وقتی سرانجام دریافت که این پیوند نه تنها گسسته، بلکه صدها هزار نفر در خیابان‌ها شعار “مرگ بر شاه” می‌دهند، دیگر نه تنها رغبتی به ماندن نداشت، بلکه ترسها، تردیدها و تزلزلهایی که اغلب در پس ظاهر قدرقدرتش پنهان می‎ماند، ناگهان رخ نمود و انگار شاهی یکسر متفاوت به عرصه آمد.

شاید آن‌چه را که اتللو درباره‌ی خود می‌گفت، بتوان مصداقی از دست‌کم یک جنبه از شخصیت شاه دانست. پس از آنکه اتللو از سر حسادت و در نتیجه‌ی شیطنت‌های یکی از معتمدانش، همسر دلبند و بی‌گناهش را کشت، به ناظران آن صحنه‌ی غمبار گفت وقتی از من مینویسید، بگویید که سخت ولی بد دوست می‌داشت. شاه هم، به ویژه در دو دهه‎ی واپسین سلطنتش بر این باور بود که تنها او راه و رسم دوست داشتن ایران را می‌دانست و حاصل این شد که نه تنها سلطنتش را از کف داد، بلکه آن عزیزی که ایران بود … » (ص ۵۴۳)

نگاه «منصفانه» به وضعیت ایران معاصر

سال سوم دبیرستان، معلم تاریخی داشتیم که مطالبی غیر از چیزایی که توی کتابای درسیمون علیه حکومت پهلوی نوشته شده بود رو برامون تعریف میکرد.

همین جمله‌ی بالا، تفاوت دو نگاه به وضعیت ایران معاصر رو نشون میده: نگاه حاکمیت فعلی و نگاه مردم عادی.

کسانی که طرفدار پر و پا قرص جمهوری اسلامی، نه لزوماً حاکمان فعلیش، هستن، غالباً در مورد دوران محمدرضاشاه منفی‌بافی میکنن و از گفتن نکات مثبت احتمالی طفره میرن. اونایی هم که دل خوشی از جمهوری اسلامی ندارن، نکات منفی دوران محمدرضاشاه رو کلاً نادیده میگیرن.

از طرف دیگه تا جایی که یادم میاد، توی هر جمع و محفلی، وقتی صحبت از مقایسه‌ی زندگی در دوران پهلوی و جمهوری اسلامی میشد، میدیدم و میشنیدم که آدمها معمولاً با یه حسرت خاصی از دوران پهلوی تعریف میکنن؛ نه فقط از وضعیت اقتصادی، که از وضعیت فرهنگی و اجتماعی و مذهبی و گاهی حتی سیاسی! از هر کسی هم که میپرسی «پس کی انقلاب کرد؟»، معمولاً خودشون رو به کوچه‌ی علی‌چپ میزنن و قضیه رو به دیگران حواله میدن: یکی از آدمهای عقب‌مونده‌ای میگه که قدر زندگی در دوران محمدرضاشاه رو ندونستن؛ یکی دست خارجی‌ها و تغییر سیاست غرب در مورد حکومت ایران رو پیش میکشه؛ یکی سکوت میکنه و میگه اشتباه کردیم و فکر میکردیم قراره وضعمون بهتر بشه؛ و خلاصه هر کسی با توجه به چیزی که «الان» فکر میکنه، در مورد اون دوران نظر میده. اما معمولاً کسی پیدا نمیشه که «منصفانه» بگه واقعاً اون موقع نظرش در مورد حکومت محمدرضاشاه چی بوده و چی شد که بخش بزرگی از مردم شامل خودش و اطرافیانش، فکر کردن که نیاز به تغییر حکومت وجود داره. میگم «منصفانه»، چون به نظرم نارضایتی از وضعیت حکومت فعلی، نباید باعث بشه که نکات منفی دوران سلطنت محمدرضاشاه رو از یاد ببرند و فقط خوبیهاش رو بگن و به‌به و چه‌چه کنن.

جالب اینجاست که تو صحبت با غیرایرانی‎ها هم همین گستره‌ی حرفها رو میشنوم:
– همکار لبنانی‌ام که نامزد ایرانی داره، از آزادی اجتماعی و شادی و جشن و آزاد بودن جوونها در دوران محمدرضاشاه صحبت میکنه که با توجه شناختی که از شخصیت خودش توی این یک سال و نیم همکاری پیدا کردم و البته با توجه به تیپ همسرش که تیپ غالب این روزهای جوونهای بی‌خیال ایرانیه، به نظرم طبیعیه که فقط همین بخش از زندگی رو مهم بدونن و نظرش کاملاً برام قابل درکه؛ هر چی هم که براش توضیح میدم که همه‌چیز زندگی اینایی که تو میگی نیست، بازم دفعه‌ی بعد که باهاش صحبت میکنم، همون حرفای قبلی رو تکرار میکنه.
– همکار مسن کانادایی‎ام، تحت تاثیر فضای غالب رسانه‌ای دنیا (که به نظرم لزوماً همه‌ش نادرست نیست)، از تغییر حکومت شاهِ دارای تعامل با دنیا به حکومت روحانیونِ منزوی در دنیا که سفارت آمریکا رو اشغال کردن، اظهار تعجب میکنه؛ و بیشتر متعجب میشه وقتی بهش میگم خیلی از همون کسانی که سفارت آمریکا رو اشغال کردن، الان اصلاح‌طلب شده‌ن و حتی طرفدار برقراری روابط با آمریکا هستن و دیگه درگیری با دنیا و انزوا رو نمیخوان.
– دوستان شیعه‌ی عراقی‌ و افغانستانی که مدتی باهاشون فوتبال بازی میکردم، از نارضایتی من از وضعیت فعلی حکومت در ایران متعجب میشدن و وقتی جواب منفی من به سوال «پس به نظرت شاه خوب بوده؟» رو میشنیدن، سردرگم میشدن که «پس تو چی میخوای؟» و وقتی از من میشنیدن که «هر دو حکومت مطلوب امثال من نبودن و نیستن» بیشتر گیج میشدن و در نهایت نتیجه‌گیریشون این بود که «ما که نمیفهمیم شما چی میخواید!» یا «قرار نیست ایران، سوییس باشه!» (انگار که ما سوییس خواستیم!) و به وضوح، تحت تاثیر وضعیت وخیم کشورهای خودشون و البته احتمالاً رسانه‌های حاکم بر ایران و فضای فرقه‌زده‌ی خاورمیانه، جملاتی میگفتن مثل «همین امنیت رو هم از صدقه‌ی سر فلانی دارید!» بگذریم از حرصی که میخوردم موقع شنیدن این جملات.

از همون اواسط دوران دبیرستان که پیگیر اتفاقات سیاسی ایران بودم، هیچ‌وقت نتونستم قبول کنم که حکومت محمدرضاشاه، اونقدری که آدمای ناراضی از حکومت فعلی ازش تعریف میکنن، خوب بوده باشه. همیشه و همیشه هم این استدلال رو برای خودم داشتم که مگه میشه نویسنده و فعال فرهنگی و سیاسی و دانشجو و کلاً مخالف رو بندازی توی زندان و نذاری حرفشون رو بزنن و خوب باشی؟ همون سالها که بعد از کشته شدن داریوش و پروانه فروهر خوندم داریوش فروهر به‌خاطر اعتراض به جدایی بحرین، زندانی شده بوده، پیش خودم فکر میکردم که حتماً یه جای کار حکومت محمدرضاشاه میلنگیده که امثال فروهر توش زندانی میشدن.

توی کتابها و مجلات مختلف هم جسته و گریخته مطالبی در مورد حکومت محمدرضاشاه میخوندم که گاهی محققانه‌تر بودن و اگرچه به‌خاطر سانسور، نمیتونستن نکات مثبت اون دوران رو بگن، اما سعی میکردن نکات منفی رو هم با سند و مدرک همراه کنن و شرط انصاف رو تا حد خوبی رعایت کنن.

خلاصه که همه‌ی این مسائل، از گذشته تا حالا، دست به دست هم داد و تصمیم گرفتم شروع کنم جدی‌تر در مورد اون بخش از تاریخ معاصر ایران که با پوست و گوشت خودم حسش نکردم، دوران محمدرضاشاه، مطالعه کنم: نحوه‌ی اداره‌ی مملکت، وضعیت اقتصادی و فرهنگی و سیاسی مملکت، آدمهای مهم حکومت، روابط با کشورهای مختلف، قضایای نفت، تعامل با گروههای مختلف سیاسی، نحوه‎ی مبارزه‌ی گروههای مختلف، زمینه‌های شورش قومیتها و عشایر و خلاصه هر چیزی که دید بهتری نسبت به تاریخ معاصر ایران بهم بده.

شاید به نظر مسخره بیاد که حالا که از ایران خارج شده‌ام و دیگه قصد برگشت و زندگی مجدد توی ایران رو ندارم، تازه به فکر افتاده‌ام که در مورد تاریخ ایران معاصر مطالعه کنم و به جاش باید برم در مورد تاریخ کانادا و وضعیت سیاسی و اجتماعی و فرهنگی اینجا بخونم. اما احساس میکنم نیاز دارم بفهمم چی شد که کشوری که توش به دنیا اومدم و ۳۰ سال زندگی کردم، به وضعیت الانش رسید. چی شد که «کسانی که توی خرداد ۸۸ توی زنجیره‌ی سبز و ۲۵ خرداد و بقیه‌ی راهپیمایی‌ها شرکت میکردن و حتی فکر خروج از ایران هم به ذهنشون خطور نکرده بود، از ایران رفتن؟» (نقل به مضمون از توییتر). حس میکنم تا این قضیه برام روشن‌تر نشه، نمیتونم روی چیزای دیگه‌ای مثل مطالعه‌ی تاریخ کانادا تمرکز کنم.

ایران که بودم، فصلنامه‌ی «گفتگو» و ماهنامه‌های «اندیشه‌ی پویا» و «نسیم بیداری» رو میخوندم و مطالب خوبی در مورد ایران معاصر داشتن. تقریباً همه‌ی نسخه‌هایی که ازشون داشتم رو با خودم آوردم اتاوا و تصمیم دارم شماره‌هایی که نخوندم رو حتماً بخونم. یه سری کتاب رو هم قبلاً خونده بودم مثل «تاریخ ایران مدرن» یرواند آبراهامیان که چنگی به دل نزد. یه سری رو هم که خریده بودم و با خودم آوردم اینجا و یه سری هم اخیراً خریده‌ام. کتابهایی که نسخه‌ی اصلیشون فارسی نیست یا نسخه‌ی اصلی فارسیشون چاپ خارج از ایرانه و تیغ سانسور بهشون نخورده رو هم از آمازون خریده‌ام و میخرم. مثلاً کتاب «معمای هویدا»ی عباس میلانی یا «همه‌ی مردان شاه» استیفن کینزر.

این چند تا کتاب رو اخیراً خونده‌ام: «یک فنجان چای بی‌موقع» امیرحسین فطانت، «از سید ضیاء تا بختیار» مسعود بهنود، «شورش عشایری فارس» کاوه بیات، «نگاهی به شاه» عباس میلانی. الان هم دارم کتاب «زمینه‌های اجتماعی انقلاب ایران» حسین بشیریه رو میخونم. لطفاً اگه کتابی در این زمینه میشناسید معرفی کنید.

تصمیم دارم خلاصه‌ی برداشتهام از هر کتاب رو اینجا بنویسم.

پدر

یکی از دوستان مطلبی از کانال «سهند ایرانمهر» در مورد «پدر» رو فرستاده بود. توصیفات واقع‌بینانه و شیرینش از پدرش واقعا برام جذاب بود. تحریک شدم که منم به دور از تعریفهای فانتزی از پدرها، در مورد بابام و خاطراتی که ازش دارم، بنویسم. میدونم بابام وبلاگمون رو میخونه و ممکنه از خوندن یا یادآوری یه سری از اتفاقات ناراحت بشه. ولی چون باید مطلبم واقعی باشه، یه سری از اون اتفاقات رو مینویسم. ضمنا این مطلب طولانیه 🙂


از موقعی که یادم میاد، بابام همیشه مشغول کار بود. روز و شب، روز تعطیل و غیرتعطیل. همیشه همه سر به سرش میذاشتن که اگه تو کار نکنی، رسما باید در مخابرات رو تخته کنن.

یکی از اولین تصاویری که از کار کردن بابام تو ذهنم مونده، مال زمانیه که ارومیه بودیم برای ماموریت کاری بابام. یه روز تعطیل، همکارهاش زنگ زدن و اومدن دنبالش. من جلوی در وایساده بودم و غصه میخوردم که بابام رو کجا میبرن؟ یادمه که خیلی گریه کردم. هر وقت یاد زیاد کار کردن بابام میفتم، این صحنه‌ی سوزناک میاد جلوی چشمم و غصه میخورم.

یه موقعها که میخوایم سر به سر بابام بذاریم، کتک‌زدن‌هاش رو یادش میاریم. کلی هم غصه میخوره و هی میگه که نه، اینجوری نبوده. انگار طفلک باورش نمیشه که یه زمانی ما رو کتک هم زده. البته واقعا تعداد کتک‌هایی که از بابام خوردم خیلی کم بوده. اما الان که به گذشته‌ها فکر میکنم، میبینم بیچاره شاید حق داشته. چون من بچه که بودم خیلی شیطون بودم و ورجه وورجه زیاد میکردم. توی خونه جوراب رو گلوله میکردم و فوتبال بازی میکردم. توی دبستان همیشه با سال بالایی‌ها کتک‌کاری میکردم. سر کلاس زیاد شلوغ میکردم و همیشه معلمها بابت به هم ریختن کلاس از دستم شاکی بودن. حالا فکر میکنم بابام خسته و کوفته از سر کار میرسیده خونه، با یه بچه‌ی شیطون روبرو میشه که همه‎چیز رو به هم میریزه و به حرف هم گوش نمیکنه. الان زمونه عوض شده و همه میگن باید با بچه آروم برخورد کرد که توی روحیه‌ش تاثیر منفی نذاره و فلان و بیسار (که البته درست میگن و ما هم تا حد توان رعایت یاسمین رو میکنیم). اما اون موقعها یه سیلی در گوش بچه میزدن و بچه میرفت توی غار تنهایی خودش عَر میزد تا آدم بشه.

البته این کتک خوردن فقط مال دبستان بود. بعدش دیگه یادم نمیاد از بابام کتک خورده باشم. البته جر و بحث میکردیم که خب طبیعیه و توی سن و سال نوجوونی، یکی از مهمترین خصوصیات همه‌س. در عوض یادمه که از اوایل دبیرستان، همیشه بابام رو به چشم رفیق صمیمی‌ام میدیدم. توی همون زمانهای کمی هم که کنار هم بودیم و تنها میشدیم، با هم کلی صحبت میکردیم. هر چی توی ذهنم بود بهش میگفتم. در واقع هیچ‌وقت حس نکردم لازمه چیزی رو از بابام مخفی کنم. هیچ‌وقت هم یادم نمیاد که با تحکم یا حتی نصیحت مستقیم چیزی رو بهم گفته باشه. حتی اگه میخواست نصیحت کنه هم از خودش و دور و بریهاش مثال میزد و چیزی که به نظرش درست بود رو بهم میفهموند. همیشه حس میکردم که بابام پشتیبانمه و همیشه هوام رو داره. توی تصمیم‌هام، توی برنامه‌هام، توی هر کاری که میخوام بکنم، حتی اگه ته دلش موافق نبود، بازم سکوت میکرد و طوری رفتار میکرد که دلم به پشتیبانیش گرم باشه. این دلگرمی و پشتیبانی رو خصوصا توی دوران دانشجویی خیلی حس کردم. اونقدر با بابام رفیق و صمیمی بودم و هستم که هر موقع جلوی دوستام باهاش تلفنی حرف میزدم، باورشون نمیشد دارم با بابام حرف میزنم. بس که راحت و بدون لکنت حرف میزدم.

بابام اگه فکر میکرد چیزی رو نباید برام بخره، خودم رو پاره پاره هم میکردم، بازم نمیخرید. مثلا دوچرخه! سالهای آخر دبستان، مامان و بابام رو عاصی کرده بودم که برام دوچرخه بخرن، ولی بابام هیچ‌وقت زیر بار نرفت. خیلی اون موقع غصه میخوردم. اما چند سال بعد، وقتی رانندگی ملت رو توی خیابونهای تهران دیدم، تازه فهمیدم که چرا بابام جرات نمیکرده برام دوچرخه بخره. با اونهمه شیطنتی که من داشتم، حتما بلایی سر خودم میاوردم و پشیمونی و مصیبت برای خونواده داشت. همون موقع بود که غصه‌های دوچرخه نداشتن رو فراموش کردم و پیش خودم کلی از بابام ممنون شدم که از جمع کردن من با دست و پای شکسته جلوگیری کرده.

توی دوران راهنمایی اهل کتاب خوندن نبودم و بیشتر مشغول گیم بازی کردن و فوتبال و سر و صدا توی کوچه بودم. به دبیرستان که رسیدم، در کنار گیم بازی کردن، یه کمی هم کتاب میخوندم. بابام هر چی برای خرید مواردی مثل دوچرخه مقاومت میکرد، برای خرید کتاب محدودیتی نداشتم.

هیچ‌وقت یادم نمیاد بابام محدودیتی از لحاظ مالی برامون گذاشته باشه. یادمه دبستان که بودم، هر روز صبح ۱۰ تومن میذاشت توی خونه که از مدرسه که برمیگردم، برم از مغازه‌ی سر کوچه دو بسته اسمارتیز بخرم برای خودم و خواهرم. یا سال ۸۱ که خونه‌مون رو تازه عوض کرده بودیم و بابا و مامانم تا آخرین ریال ته حسابشون رو برای خرید خونه‌ی بزرگتر هزینه کرده بودن، وقتی صحبت از ثبت‎نام پیش‌دانشگاهی من توی مدرسه‎ی غیرانتفاعی مورد تایید معلم حسابانم شد، بابام بدون کوچکترین حرفی قبول کرد. خوشحالم که جواب این محبتشون رو با قبولی توی یه دانشگاه خوب دادم.

یه خصوصیت خوبش که یه موقعها جنبه‌ی منفی (برای خودش) میگیره، اینه که خیلی مردم داره و همه‌جوره با همه راه میاد. یه موقعها هم زیادی راه میاد و فرصت سوء استفاده رو برای دیگران فراهم میکنه. اما بازم سکوت میکنه و سعی میکنه بازم با طرف راه بیاد. مثلا به کسی پول قرض میده و حتی حاضر نمیشه یه کم محکم با طرف برخورد کنه که پولش رو پس بگیره. البته این خصوصیت رو مامانم هم داره. در واقع در و تخته برای هم جور شدن. متاسفانه من این خصوصیت رودربایستی داشتن با آدما رو ازشون به ارث بردم و خیلی دارم تلاش میکنم که تعدیلش کنم، اما بازم نمیشه اون چیزی که دلم میخواد.

یکی از خصوصیات بابام که هیچ‌وقت از ذهنم دور نمیشه، مقاومت زیادش در برابر همه چیزه. بعضی موقعها این مقاومت خوبه، بعضی موقعها نه.

یکی از مواردی که مقاومتش خوب نیست، در مورد کارشه. یادمه حدودای سال ۸۲-۸۳ که شرکت خصوصیشون با همکارای سابقش، وضعیت خوبی داشت، انتقادات ما از وضعیت کار کردنش رو قبول نمیکرد. البته بعد از چند سال متوجه شد که انتقادهایی که ازش میشده درست بوده، ولی خب دیگه کار از کار گذشته بود.

البته جنبه‌های مثبت مقاومتش واقعا زیاده. مثلا هیچ‌وقت یادم نمیاد که بابام از دردهایی مثل سردرد یا هر مریضی دیگه شکایت کرده باشه. سکوتش در برابر درد در حدیه که من تصوری از بابام موقع درد کشیدن نداشتم. یه بار که بعد از عمل سینوسهاش آورده بودنش توی اتاقش و من از دانشگاه رفتم بیمارستان، وقتی رسیدم کنار تختش داشت به هوش میومد. وقتی دیدم توی همون حال داره از درد ناله میکنه، حالم داشت بد میشد و نفس نمیتونستم بکشم. عموم که کنار تخت بود دستم رو گرفت و گفت حالت خوبه؟ چرا اینطوری شدی؟ که فقط بهش اشاره کردم که هیچی نگه وگرنه الان میزنم زیر گریه. یا یه بار که از دانشگاه رسیدم خونه و دیدم بابام کف پذیرایی خوابیده و بهش سرم وصله (به خاطر سنگ کلیه)، همونجا روی صندلی جلوی در خونه افتادم و کم مونده بود از حال برم که فکر کنم مامان بزرگم (مامان بابام) بهم دلداری میداد و میگفت نگران نباش، چیزی نشده که!

این مقاوم بودن، از بچگی یه شخصیت پرقدرت از بابام توی ذهنم ایجاد کرده بود. کلاس پنجم دبستان بودم که پدربزرگم (پدر بابام) فوت کرد. اول صبح که رسیدیم خونه‌ی پدربزرگم و توی حیاط خونه، خودم رو انداختم توی بغل بابام و بابام مثل ابر بهار گریه میکرد، باورم نمیشد که بابام هم ممکنه گریه کنه! این تصویر رو فقط سه بار دیگه دیدم: موقع فوت پدر مامانم، فوت شوهرخاله‌م و فوت دوست صمیمی بابام سال ۹۲ که دوستش بعد از تموم شدن فوتبال و توی بغل بابام جون داد. بعدش که همراهش رفتم بیرون برای خبر دادن به خونواده‌ی دوستش، بابام حتی نمیتونست حرف بزنه و فقط میزد توی پیشونیش و گریه میکرد و به خودش فحش میداد که چرا به دوستش پیشنهاد داده که اون روز با هم برن فوتبال. این دردناکترین صحنه‎ایه که از گریه‌ کردن و غصه خوردن بابام توی ذهنم دارم و هر موقع یادم میاد تنم میلرزه. با این وجود، هنوزم تصویر ذهنیم از بابام، یه آدم پرقدرته که غم و ناراحتی نمیتونه تاثیری روش بذاره.

بابام حتی توی نشون دادن احساساتش هم مقاومه. یادمه سال اول دوره‌ی لیسانس که با بچه‌های دانشکده اردو رفته بودیم شمال، روزی که داشتیم برمیگشتیم تهران، شمال زلزله شده بود و توی جاده‌ی چالوس سنگ افتاده بود روی ماشینها. ما از جاده‌ی هراز برگشتیم و مشکلی برامون پیش نیومده بود. وقتی رسیدم خونه، بابام روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و با چشمای قرمز داشت به من نگاه میکرد. پسرخاله‌م گفت که وقتی خبر زلزله‌ی شمال رو از تلویزیون شنیدن، بابام با چشمای قرمز پشت هم فقط میزده توی پیشونیش و تلویزیون رو نگاه میکرده. باورم نمیشد بابام اینطوری احساساتش رو بروز داده باشه. همونجا با بغض بغلش کردم و بوسیدمش و مامانم هم توی آشپزخونه همینطور اشک میریخت.
یا روزی که خبر باردار بودن آزاده رو به بابا و مامانم دادیم، مامانم از خوشحالی بالا و پایین میپرید و گریه میکرد، ولی بابام آروم روی مبل نشسته بود و با چشمای قرمز و قطره قطره‏‎های اشک، میپرسید راست میگید؟ جان من راست میگید؟ بعد که مطمئن شد خبر درسته، در سکوت و با لبخند روی لب، اشک میریخت. اونقدر این صحنه درام بود که خاله‌م که اونجا بود هم باورش نمیشد، میخندید و به بابام اشاره میکرد و میگفت: نگاهش کن چه گریه‎ای میکنه!
البته بعد از دنیا اومدن یاسمین، بابام احساساتش رو خیلی بیشتر بروز میده. قبل از تولد یاسمین، عباراتی مثل «عزیز دلم» یا «قربونت برم» رو از بابام نشنیده بودم، ولی این روزا خیلی زیاد میشنویم.

مقاومت بابام در برابر خستگی و تلاش با تمام توانش هم همیشه برام الگوئه. مثلا وقتی با هم میرفتیم فوتبال، تا آخرین لحظه‌ی بازی میدوید و تلاش میکرد، در حدی که با اینکه سنش از همه ی بازیکنای توی زمین بیشتر بود، از همه بیشتر میدوید.

حس میکنم توی رفتارهام و زندگیم، ناخودآگاه از رفتار بابام الگوبرداری کرده‌ام. الان که بیشتر از ۴ سال و نیمه که خودم بابا شدم، وقتی به گذشته‌ها فکر میکنم، تازه دلیل خیلی از رفتارها و عکس‌العمل‌های بابا و مامانم رو درک میکنم. نمیگم لزوما همه‎شون رو قبول دارم یا فکر میکنم درست بودن، ولی درکشون میکنم. میفهمم که با تمام اختلاف سلیقه‎ها و نظرهامون که کم هم نیستن، چقدر محبتای بی‎دریغ و بی‌حساب و کتابشون باعث آرامش زندگیم بوده و هست. دیدنشون حتی از راه دور و از طریق اسکایپ هم یه دنیا آرامشه. حالا که نشستم خاطرات گذشته‌م رو مرور کردم برای نوشتن این مطلب، میفهمم که چقدر منتظرم که این سه ماه و نیم هم بگذره و بیان اتاوا پیشمون و یه مدت طولانی کنارمون باشن.


بعدا نوشت: مثل اینکه بار غم و غصه ی مطلبم زیاد شده. ولی خب واقعا اینا تصاویریه که از بابام توی ذهنم حک شده و همیشه جلوی چشممه

شخصیت شناسی و خصوصیات فرهنگی – ۱

من علاقه‌ی زیادی به دسته‎بندی، طبقه‌بندی و الگوسازی دارم، خصوصاً از نوع ذهنیش. در واقع توی هر جامعه‌ای که زندگی میکنم، توی خونواده، جمع دوستان، جمع همکاران، همسایه‌ها، محله، شهر و کشور، ذهنم به‌صورت ناخودآگاه شروع میکنه به کنار هم گذاشتن الگوهای مختلف و طبقه‌بندی و دسته‌بندی همه‌چیز. این سری نوشته‌هام با عنوان «شخصیت شناسی و خصوصیات فرهنگی»، یه جور بلند بلند فکر کردن و ثبت روال این فرایند ذهنیه.


همیشه خیلی به حرفها، لحن حرف زدن و کلاً رفتارهای آدمها دقت میکنم و معمولاً قبل از خواب، حرفها و رفتارهای خودم و دیگران رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل میکنم و گاهی با همین تجزیه و تحلیل‌ها، اتفاقات مختلف زندگیم رو کالبدشکافی یا پیش‌بینی میکنم و ذهنم رو برای مواجهه با آینده آماده میکنم. از طرفی با همین روش، سعی میکنم فرهنگ‌ها و روال‌های حاکم بر جوامع دور و برم رو هم درک کنم: خانواده‌ی درجه‌ی یک و دو و سه و الخ، دوستان، همکاران، همسایه‌ها، محله و هر جامعه‌ای که مرتبط باشه با زندگیم و تحلیل‌هام. در واقع حرفها و الگوهای رفتاری، با جزئیات توی ذهنم ثبت میشن. یه جورایی این مدل نگاه به زندگی و آدم‌های اطرافم، جزو ناخودآگاهم شده.

این فرایند ذهنی، علاوه بر اینکه باعث میشه تیپ‌های مختلف شخصیتی رو توی ذهنم دسته‎بندی کنم، بهم کمک میکنه که کم‌کم یه سری الگوهای رفتاری و خصوصیات فرهنگی رو هم توی اون تیپها و یه سطح بالاتر، توی اون جامعه شناسایی کنم و توی برخوردهام با اون جامعه، این الگوها رو در نظر بگیرم.

به نظرم، ورزش‌های گروهی نمونه‌ی خوبی هستن برای پی بردن به شخصیت افراد و در واقع برجسته‌تر شدن روحیات و شخصیت افراد و تیپها. فوتبال رو مثال میزنم چون خودم زیاد فوتبال بازی کرده‌ام و به رفتارهای بازیکنان خیلی دقت میکنم. برای هر کدوم از تیپهای شخصیتی زیر، تیپ شخصیتی مقابلشون هم وجود داره و هر آدمی ترکیبی از این تیپهاست. البته حتما تیپهای دیگه‌ای هم هستن که جا افتادن توی دسته بندی زیر.

  1. رده‌های مدیریتی بالاتر یا حداقل اونهایی که خودشون رو بالاتر و برتر میدونن، علاقه‌ی خاصی به تک‌روی دارن و توی کار تیمی شرکت چندانی نمیکنن. علاقه دارن منتظر پاس باشن و ضربه‌ی آخر رو بزنن. معمولاً هم از خط میانی به جلو بازی میکنن و در طول بازی تکون خاصی به خودشون نمیدن.
  2. آدمهایی که معمولاً توی پست‌های دفاعی بازی میکنن. خیلی کم پستشون رو ترک میکنن و اگه ترک کنن هم زود برمیگردن سر جاشون. بیشتر سعی میکنن بازی رو حفظ کنن. اینا تقریباً آدمهای محافظه‌کارن.
  3. آدمهایی که حرکتهای انفجاری زیاد انجام میدن و تمام مدت بازی رو در حال دویدن‌های سرعتی و با عجله و عمدتاً بی‎هدف هستن و انرژیشون رو هدر میدن و موقعی که باید نقش اصلیشون رو توی تیم بازی کنن، خسته هستن و دیگه نمیتونن به خودشون تکون بدن. اینا معمولاً آدمهای عجولی هستن.
  4. آدمهایی که زود از یکنواختی بازی خسته میشن. اگه تغییری توی وضعیت تیمشون داده نشه، ممکنه بازی رو ول کنن و برن یا دیگه خیلی دل به بازی ندن. مهم هم نیست که تیمشون برنده باشه یا بازنده. اینا رو میشه بهشون گفت کم‌حوصله.
  5. آدمهایی که تمام طول بازی رو در حال دویدن و فعالیت هستن و سعی میکنن حداکثر توانشون رو توی بازی به کار ببرن. اینها معمولاً آدمهای فعال و پُرکارن.
  6. آدمهایی که همیشه از همه طلبکار هستن و هر اتفاقی که بیفته، از بقیه طلبکارن. اگه ببرن، گلی که زدن یا پاس گلی که دادن یا توپی که از حریف گرفتن، باعث برد بوده. اگه ببازن، دیگران ضعیف بازی کردن و زحمات اونها رو به باد دادن. اگه خطایی بکنن، دیگران در تشخیص خطاشون اشتباه کردن. اما اگه همون حرکت رو دیگران روشون انجام بدن، اعتراض میکنن که چرا دیگران خطا میکنن. بعد از هر اختلاف و درگیری احتمالی در بازی که معمولاً یه پای ثابتش همین آدمها هستن، در نهایت کسی که طلبکار میشه از بقیه، اونها هستن. این جمله رو زیاد از این آدمها میشنوید: «این خطا نیست دیگه؟ حالا ببین از این به بعد من چیکار میکنم!». به اینا میشه گفت از خود راضی و همیشه حق‌به‌جانب.
  7. آدمهایی که معمولاً حاضرن هر کاری بکنن که تیمشون برنده بشه. بی‌اخلاقی، ضدفوتبال، رفتار غیرورزشی و بازی ناجوانمردانه جزو رفتارهای فوتبالیشونه. قضیه‌ی «هدف، وسیله رو توجیه میکنه» در مورد رفتارشون صدق میکنه. به اینا میشه گفت نتیجه‌گرا.
  8. آدمهایی که نسبت به اتفاقات بی‌تفاوتن. اگه دو نفر توی بازی با هم درگیر بشن، اینا یه گوشه می‌ایستن و نگاه میکنن ببینن کی قضیه تموم میشه و برای آروم کردن غائله هم تلاشی نمیکنن. کلاً دخالتی توی هیچی نمیکنن. سرشون رو میندازن پایین، بازیشون رو میکنن و بعد هم میرن دنبال کارشون. اینا همون آدمای بی‎تفاوتن.
  9. آدمهایی که اگه تیمشون با ۳-۴ گل اختلاف عقب بیفته. کنترلشون رو از دست میدن و به‌جای تلاش درست و درمون برای تغییر نتیجه‌ی بازی، با بازی خشن، سعی میکنن انتقام بگیرن و بازی رو از حالت عادی خارج میکنن. اینا کم‌تحمل در مقابل باخت هستن.

تیپ شخصیتی خود من، حداقل ترکیبی از محافظه‌کار، کم‌حوصله و مقابل نتیجه‌گرا و مقابل بی‌تفاوته. وقتی مثلاً سر یه خطای ساده منجر به  گل حریف، هم تیمی هام اعتراض میکنن، میگم که بابا مهم نیست حالا، اومدیم بازی کنیم دور هم. پست دفاعی رو هم ترجیح میدم (محافظه‌کار). یا وقتی دو نفر سر یه مسئله ی کوچیک، با هم درگیر میشن توی بازی، همیشه سعی میکنم کاری کنم که به آروم شدن فضا کمک کنم (مقابل بی‌تفاوت). البته اگه اون درگیری بیش از حد کش پیدا کنه و طرفین بیخیال نشن، کم‌کم قاتی میکنم و معمولاً بازی رو ول میکم و میرم دنبال کارم (کم‌حوصله). یا اگه ببینم تیمم ۶ تا گل عقبه یا ۶ تا گل جلو و طرفین، بازی رو شل گرفتن، اول پیشنهاد میکنم بازی رو از اول شروع کنیم یا بازیکنا رو جابجا کنیم که تیمها متعادل بشن. اگه روال بازی همچنان مثل قبل باشه، حوصله‌م سر میره و بازی رو ول میکنم (کم‌حوصله). منصفانه و شرافتمندانه و جوانمردانه بازی کردن برام خیلی مهمه. گرچه نتیجه‌ی بازی برام مهم نیست، اما اگه ببینم تیم حریف داره ناجوانمردانه بازی میکنه که بازی رو ببره، حتی اگه نتیجه به نفع تیم خودم هم باشه، عصبانی میشم و قاتی میکنم (مقابل نتیجه‌گرا). این هم برام مهمه که اگه ۲ ساعت وقت میذارم برای ورزش، استفاده‌ی مفیدی ازش بکنم و تا جایی که توان دارم، میدوم و فعالیت میکنم. اما اگه ببینم فوتبال بیخود و بی‌هدف و ضعیف بازی میشه، دیگه توی اون جمع نمیرم و قید اون فوتبال رو میزنم (شاید بشه گفت یه کمی فعال و یه کمی هم کم‌حوصله).

وقتی دقیق‌تر به این دسته‌بندی ذهنی نگاه می‌کنم، میتونم به جای فوتبال، هر موضوع دیگه‌ای رو هم بذارم و عکس‌العمل‌های تیپها و خودم، همونی میشه که توی فوتبال دیدم. مثلاً در مورد خودم در توصیف بالا، اگه محل کارم رو به جای فوتبال بذارم و عنوانها رو عوض کنم، همون الگو تکرار میشه. مثلاً اگه ببینم مدیریت شرکت داره ناجوانمردانه بازی میکنه و حق کارمندا رو میخوره (مدیریت شرکت رو گذاشتم به جای تیم حریف :D)، عصبانی میشم و قاتی میکنم. یا اگه حس کنم شرکتی که توش کار میکنم، داره وقتم رو تلف میکنه و از حضورم توی اون شرکت لذت نمیبرم، سریع قید اون شرکت رو میزنم، دقیقاً همون کاری که توی ایران دو بار انجام دادم.

الگوشناسی رفتاری توی فوتبال، دقیقاً مدل ذهنی من برای شناسایی الگوهای رفتاری آدمهاست.

ادامه دارد …

چرا توالت اینجوریه آخه لعنتی‌ها؟!

هشدار: این مطلب یه کم بوداره!

یکی از چیزایی که توی این یه سال و نیم زندگی توی اتاوا عذابم داده، تفاوت سیستم توالتهای اینجا با ذهنیت من از توالته.

توی ایران، معمولاً توالتها در و پیکر دارند و دیواری دارند که توالت رو تقریباً مثل یه اتاقکِ کاملاً بسته میکنه. معمولاً وقتی واردش میشی، دیگه خیالت راحته که به دلیل کاملاً بسته بودن فضا، هر سر و صدایی بلند شد، احتمالاً کمترین طنین رو در فضای اطراف خواهد داشت. البته توالتهای مساجد، خصوصاً مساجد وسط جاده‌ها یا کلا توالتهای عمومی که تعداد چشمه‌های توالتشون از ۵-۶ تا بیشتره، اون فضای کاملاً بسته رو ندارند و مثلاً دیوارهای کوتاهی بین توالتها وجود داره. از اونجا که وقتی تعداد توالتها زیاد باشه، احتمال رودررو شدن و چشم تو چشم شدن با کسانی که همزمان با شما توی توالت بوده‌اند کمه، شخصاً احساس بدی ندارم اگه یه وقت سروصدای شدیدی از یکی از توالتها (از جمله مال خودم!) بلند بشه.

اما اینجا توی اتاوا (یا توی فرودگاه‌های خارج از ایران که من تا حالا دیدم)، بین چشمه‎های توالت، دیوارهای نازک و کوتاه چوبی وجود داره. توی این حالت، هر حرکت و صدایی از شما یا توالت بغلی، در کمال وضوح به گوش و مشام میرسه و مثلاً توی محل کار که دو چشمه توالت وجود داره، پیش میاد که شما و همکار میز بغلیتون یا مثلاً مدیرتون، همزمان توی دو توالت کنار هم مشغول قضای حاجت باشید. این مورد هم هنوز برای من قابل تحمله.

و اما آخری! اینجا (باز هم مثل خیلی جاهای دیگه)، برای آقایون، توالتهای سرپایی وجود دارند که من توی ایران نمونه‌ش رو فقط توی استادیوم آزادی دیده بودم و برای قضای حاجت (شماره‌ی یک) استفاده میشن. من با خود این مدل توالتها هم مشکلی ندارم و اتفاقاً خیلی از مواقع، کار آدم رو خیلی سریع و راحت راه میندازن. مشکل اونجا شروع میشه که نفر بغلی شما موقع قضای حاجت سرپایی، به طرز فجیعی شروع میکنه گازهای روده‌ش رو تخلیه کردن در حالی‌که بدنش با شما حداکثر ۳۰ سانتی‌متر فاصله داره! در این مواقع، رسماً میخوام گریه کنم. درسته که توی توالت به سر میبریم، ولی آخه ۳۰ سانتی‎متر با هم فاصله داریم لعنتی! این قضیه برای من مثل این می‌مونه که دو نفر توی یه اتاق کنار هم وایساده باشیم، بعد شروع کنیم باد روده خالی کردن و عطرآگین کردن فضا!

دارم روی خودم کار میکنم که این قضیه رو هم حل کنم تو ذهنم.

حق‌خوری رسمی – حق‌دهی رسمی: یک تجربه

ایران – مورد اول: از زمانی که شما اطلاعات فرزند تازه متولدشده‌تون رو توی سامانه‌ی پرداخت یارانه ثبت کنید تا زمانی که دولت شروع کنه به پرداخت یارانه برای فرزندتون، چند ماه طول می‌کشه و دولت بابت این چند ماه تاخیر سیستم خودش به شما یارانه‌ای برای فرزندتون نمی‌ده. ‌در واقع حق شما خیلی ساده و قانونی خورده شده. این مورد برای خود ما موقع تولد یاسمین پیش اومد و دقیقاً ۴ ماه یارانه‌ی یاسمین رو نگرفتیم. بگذریم از اینکه بعدا در کل از دریافت یارانه انصراف دادیم.

ایران – مورد دوم: برای تکمیل مراحل گرفتن ویزای کانادا، همراه با مادر و خواهرم می‌خواستیم بریم استانبول. مادرم حدود بیشتر از دو سال قبلش، یه بار عوارض خروج رو برای خودش پرداخت کرده بود و به دلیلی از ایران خارج نشده بود و اون قبض عوارض خروج رو استفاده نکرده بود و قبض پرداختیش همراهش بود. قبض پرداختی مابه‌التفاوت عوارض خروج قبلی و جدید هم همراهش بود. موقعی که جلوی گیت دریافت عوارض خروج نیروی انتظامی رسیدیم، مامور پشت باجه به مادرم گفت که بخشنامه اومده که فقط قبض‌های پرداختیِ تا دو سال قبل معتبر هستن و قبض قدیمی عوارض خروج شما منقضی شده! یعنی یه احمقی این بخشنامه‌ رو صادر کرده و یه نفر هم که پولی رو قبلا به حساب خزانه‌ی دولت ریخته و بدون اینکه پولش بهش برگردونده بشه، بهش می‌گن که پولی که شما به حساب دولت ریختی رو دولت و سیستم مملکت خورد، یه آب هم روش! خلاصه که اون افسر نیروی انتظامی با اعتراض مادرم به این قضیه، از افسر مافوقش پیگیری کرد و بعد از چند دقیقه معطلی، افسر مافوق قبول کرد که استثنائا این بار قبض قدیمی رو هم قبول کنن.

اینا دو تجربه‌ی مستقیم من از حق‌خوری رسمی توی ایران بود. موارد دیگه‌ای هم هست و حتما خیلیای دیگه هم از این دست تجربه‌ها توی ذهنشون دارن.

حالا تجربه‌ی اخیر ما از سیستم دولت ایالت اونتاریوی کانادا:

هزینه‌های پزشکی توی کانادا سرسام‌آوره. مثلا من یه بار دستم رو خیلی بد بریده بودم و فقط مراجعه‌ی من به اورژانس بیمارستان دولتی اتاوا و ویزیت و عکس‌برداری و بستن دستم حدود ۹۰۰ دلار هزینه برداشت که خوشبختانه بیمه‌ای که از طریق دانشگاه آزاده گرفته بودیم، هزینه‌ش رو داد. البته هزینه‌ی ویزیت دکتر اورژانس توی روز تعطیل رو خودمون دادیم و بیمه پوشش نداد. برای کسانی که با سیستم بیمه‌ی کانادا آشنایی ندارن این رو هم بگم که اینجا همه باید بیمه داشته باشن، یا از طریق دانشگاه که هزینه‌ش رو با شهریه پرداخت می‌کنید، یا از طریق دولت که رایگانه و شرایط خاصی داره و یا خودتون از طریق یه بیمه‌ی خصوصی بیمه رو می‌خرید. خلاصه که همه باید بیمه باشن. البته بیمه‌ی تکمیلی قضیه‌ش جداست. ولی بیمه‎ی دولتی تقریباً همه‌ی هزینه‌های درمانی شما رو پوشش می‌ده. اون یکی بیمه‌ها هم به همون نسبتی که شما پول بیمه بدید، هزینه‌های درمانی رو پوشش می‌دن.

یه ماه و نیم پیش که دستم شکست و عمل جراحی داشتم، پیش‌بینی کردیم که هزینه‌های درمان خیلی خیلی بالا باشه و امیدوار بودیم که بیمه همه‌ش رو پوشش بده. تا اینکه متوجه شدیم بیمه‌مون مواردی مثل ویزیت پزشک رو کامل پوشش نمی‌ده. یا همین امروز متوجه شدیم که یه مورد دیگه رو کامل پوشش نداده و احتمالا خودمون باید حدود ۱۰۷۰ دلار پرداخت کنیم. یه روز که با بچه‌های شرکت صحبت هزینه‌های درمانی و عدم پوشش بیمه شد، بچه‌ها براشون سوال شد که چرا من بیمه‌ی دولت ایالت (OHIP) رو ندارم. اونجا بود که فهمیدم بعد از سه ماه کار تمام وقت توی ایالت اونتاریو، شما می‌تونید برای خودتون و خونواده‌تون بیمه‌ی دولتی بگیرید.

کلی اعصابمون خرد شد که چرا زودتر این رو نفهمیده بودیم و هزینه‌های مختلفی که برای دکتر یاسمین و خودمون کردیم از جیبمون رفت. نکته اینجا بود که من چون از سپتامبر ۲۰۱۵ کارم رو شروع کرده بودم، از دسامبر ۲۰۱۵ میتونستیم کارت بیمه‌ی دولتی رو بگیریم و تا همون لحظه‌ای که قضیه رو فهمیده بودیم، حدود یه سال بود که میتونستیم از بیمه‌ی دولتی استفاده کنیم. خلاصه که روزهای بعدش قضیه رو از طریق اداره‌ی خدمات دولت اونتاریو پیگیری کردیم (که داستان طولانی داره و در این مقال نمی‌گُنجه) تا هر چه سریع‌تر کارت بیمه‌ی دولتی رو بگیریم و حتی یک روز هم از دست ندیم که اگه یه وقت کارمون باز به دکتر و بیمارستان کشید، مشکلی نداشته باشیم و خیالمون راحت باشه. نکته‌ی جالب و شیرین قضیه این بود که توی اداره‌ی خدمات دولت اونتاریو متوجه شدیم که کارت بیمه‌ی ما از همون تاریخ دسامبر ۲۰۱۵ صادر می‌شه و تمام هزینه‌هایی که توی این یک سال کرده ایم و بیمه‌ی دولتی پوشش می‌داده رو می‌تونیم از دولت بگیریم. یعنی سیستم دولتی اجازه نمی‌ده که حق شما خورده بشه، حتی اگه یک سال دیر فهمیده باشید که حقی دارید.

تصور کنید احساس آرامش و امنیت روانی ما رو بعد از این قضیه!

با مقایسه‌ی این موارد می‌شه فهمید که چرا ساکنان کانادا (و احتمالا کشورهای مشابه) اینقدر آرامش دارن، در حالی که توی ایران آدم از یه لحظه‌ی دیگه‌ش خبر نداره و نمی‌دونه قراره چه کسی چه تصمیمی بگیره و چطوری حقش رو رسماً بخوره و از بین ببره و آب هم از آب تکون نخوره.


پی نوشت: از دوستانی که این مطلب رو میخونن خواهش میکنم قبل از اینکه فحش بدن و از جوگیر بودن من و سیاه و سفید دیدن قضایا بگن و مثالهای مختلفی از اشتباه و مزخرف بودن حرف من بگن، متوجه این قضیه باشن که:

۱. این مواردی که نوشتم صرفا تجربه ی شخصی من از کاناداست. تجربیات شخصی میتونه مثبت یا منفی باشه. همونطور که من در مطالب قبلی ام از مشکلی که با شرکت اینترنتم داشتم نوشتم و فحششون هم دادم، حالا دارم از موارد مثبت مینویسم. تجربه ی شما از آمریکا یا کشورای اروپایی یا استرالیا یا هر جای دیگه، مربوط به همون کشوراست. مگه من توی مطلبم نوشتم که آمریکا هم توی این زمینه خوبه؟ یا مثلا بانکتون توی استرالیا شما رو بیچاره نمیکنه؟ بازم میگم که این صرفا تجربه ی من از کانادا و شهر اتاواست.

۲. اگه به تیتر و بقیه ی قسمتهای مطلب من توجه کنید، مواردی که من نوشتم مربوط به تجربه ی من از تفاوت برخورد «دولت» در دو کشور ایران و کاناداست، نه بخش خصوصی. خواهش میکنم این رو درک کنید.

انتظارات جالب

از اونجایی که توی اتاوا و خصوصا توی منطقه ای که ما الان ساکن هستیم، عرب زیاده و چهره های خاورمیانه ای غالبا شبیه هم هستن، خیلی از مواقع ما و خصوصا من رو عرب فرض میکنن.

یه ماه و نیم اول سکونتمون توی اتاوا، چون ماشین نداشتیم، هر روز از اتوبوس استفاده میکردیم و تجربه ی برخورد با آدمای مختلف برامون جالب بود.

یه روز من و یاسمین داشتیم میرفتیم برای خرید که توی اتوبوس، یه خانم عرب پیر محجبه یهو شروع کرد به عربی حرف زدن با من. اولش اصلا متوجه نشدم که طرف صحبتش من هستم و همینطور داشتم با یاسمین صحبت میکردم. بعد که متوجه شدم داره با من حرف میزنه، بهش نگاه کردم و معذرت خواستم و گفتم که من عربی نمیتونم صحبت کنم. یه خرده چپ چپ بهم نگاه کرد و انگلیسی پرسید: اسم دخترت چیه؟ زینب؟ خندیدم و گفتم: نه! یاسمین. بعد دوباره شروع کرد یه سری جمله ی عربی گفت. باز دوباره تاکید کردم که نمیتونم عربی حرف بزنم و فارسی بلدم. بعد یهو برآشفته شد و یه سری جمله ی عربی گفت که احساس کردم یه چیزی توی مایه های فحشه. بعد گفت:‌ فارسی؟ چرا فارسی حرف میزنی؟ مگه محمد که حبیب خدا بود، فارسی حرف میزد؟ باید عربی حرف بزنی! این وسط من هم خنده م گرفته بود که حالا من چی باید جوابش رو بدم، از طرفی هم تعجب کرده بودم که یعنی واقعا نمیفهمه که من عرب نیستم یا خودش رو زده به نفهمی! باز دوباره تاکید کردم که من مقصر نیستم و فقط فارسی بلدم و اون هم همچنان به غرغر زیر لب و فحش و فضیحتش** ادامه داد و هی هم وسطش از محمد و خدا و این چیزا میگفت.

بعدا نوشت: یکی از دوستان اتوی فیسبوک نظر داده بود و دو تا نکته گفته بود در مورد این مطلب. لازم شد که توضیحاتی برای شفاف شدن مطلب اضافه بشه. اول نظر دوستمون و بعد توضیحات خودم رو مینویسم:

نظر:‌
دو تا چیز برام جالب بود
اینکه فقط یک ماه ونیم هر روز از اتوبوس استفاده می کردین چون “ماشین نداشتین”

بعد اینکه عربی نمی دونستین ولی با اطمینان فکر می کنین خانمه فحش و فضیحت می گفته

توضیحات من:

جواب اولین نکته: یه سری ملاحظات برای ما وجود داشت و داره که توی مطلبی که نوشتم نمیگنجید و خیلی طولانیه. ولی به نظر میرسه باید به مطلبم اضافه ش کنم.
اول اینکه من بعد از یه ماه و نیم رفتم سر کار. یه هفته قبل از سر کار رفتنم و یه هفته هم بعد از شروع کارم، یاسمین رو با اتوبوس میبردم مهدکودک. مسیر خونه به مهدکودک یاسمین و بعد محل کار قبلی من که با ماشین و در هر آب و هوایی حداکثر نیم ساعت طول میکشید، توی اون دو هفته و با اتوبوس، از یک تا یک و نیم ساعت طول میکشید. حالا شما در نظر بگیرید که با بچه و در دمای منفی ۳۰ درجه بخوای توی خیابون منتظر اتوبوس باشی و توی شهر کوچیکی مثل اتاوا، به جای روزی حداکثر یک ساعت، روزی حدود ۳ ساعت فقط برای رفت و آمد وقت بذاری. خب این اصلا به نظر من منطقی نیست.
دوم هم اینکه محل کار الان من و مهدکودک الان یاسمین، خیلی دورتر از قبلیه و با ماشین، حدود یک ساعت طول میکشه برسیم بهشون. یه روزایی که کار خاصی داریم و آزاده مجبوره با اتوبوس بیاد تا اون منطقه، حدود یه ساعت و نیم توی راهه. حالا باز فرض کنید که همین مسیر رو بخوای در روزهای بارونی و برفی بری که حتما بیشتر از دو ساعت طول میکشه. یعنی روزی حداقل سه ساعت در روزهای معمول و خیلی بیشتر از ۴ ساعت در روزهای غیرمعمول! اینم باز منطقی نیست.
سوم هم یه مثال دیگه براتون بزنم از همون روزایی که با اتوبوس میرفتیم خرید. یه روز که با اتوبوس از خرید برمیگشتیم خونه، مسیری که پیاده حدود نیم ساعت طول میکشید رو به خاطر انتظار اتوبوس حدود یه ساعته اومدیم خونه. البته در این مورد ما هنوز تخمینی ازش نداشتیم، وگرنه همون پیاده میومدیم. کما اینکه روزای بعدش همین کارو کردیم.
نکته ی آخر هم اینکه به زودی محل زندگیمون رو داریم عوض میکنیم که به محل کار من نزدیک باشیم. مدرسه ی یاسمین هم نزدیک خونه خواهد بود. اونوقت دیگه هر روز یاسمین رو پیاده میبریم مدرسه و من هم با دوچرخه میرم سر کار 🙂
جواب دومین نکته:
** مدل چهره ی اون خانم و نوع نگاهش به من و حرکات دستش کاملا نشون میداد که داره فحش میده به من و اخ و تف میکنه!

برنامه ی زندگی

آدم تا وقتی مجرده، هر جوری دلش میخواد زندگی میکنه. هر موقع میخواد، هر جایی میخواد میره و هر کاری دلش میخواد میکنه.

با ازدواج این وضعیت عوض میشه. بسته به مدل رفتاری و زندگی همسر، این تغییر میتونه خیلی زیاد یا کم باشه. در واقع بستگی به توافقی داره که کم کم توی زندگی مشترک بین مرد و زن شکل میگیره. معقولش اینه که هر طرف یه بخشی از خواسته ها و عادتهاش رو تغییر بده تا به وضعیت تعادل برسن و زندگیشون با کمترین مشکل پیش بره. مثلا اگه تا دیروقت هم بیرون یا مهمونی باشی و فرداش بخوای بری سر کار، یه کاریش میکنی و بالاخره یه جوری بلند میشی یا دیرتر میری سر کار و اول صبح رو مرخصی میگیری.

اما وقتی پای بچه به زندگی باز میشه، اگه بخوای زندگی روزمره ت مثل قبل باشه، برنامه ی زندگیت رو باید طوری تنظیم کنی که بیشترین مطابقت رو با وضعیت بچه ت داشته باشه. مثلا دیگه نمیتونی تا دیروقت بیرون یا مهمونی باشی و انتظار داشته باشی که بچه ت طبق معمول هر روز، همراه با خودت حدود ساعت ۷ صبح از خواب بیدار بشه و باهات همراهی کنه و قبل از ساعت ۸، از خونه بزنی بیرون که ببریش مهدکودک و خودت هم به کار و زندگی روزانه ت برسی.

ممکنه افرادی هم باشن که ساعت بیدار شدنشون دیرتر باشه و اگه بچه شون مثلا تا ساعت ۹:۳۰-۱۰ هم خواست بخوابه، مشکلی نداشته باشن. اما اگه قرار باشه بچه رو بذارن مهدکودک، دیگه نمیتونن انتظار داشته باشن که به این راحتی برنامه ی روزانه شون رو بتونن مثل قبل اجرا کنن. چون یا مهدکودکها صبحها دیرتر از یه ساعت مشخصی بچه ها رو قبول نمیکنن (مثل اتاوا که ما الان ساکنش هستیم) یا اینکه ساعت کار مهدکودکها مشخصه و مثلا تا ساعت ۶ عصر بچه ها رو نگه میدارند. پس شما دیگه نمیتونی ساعت ۱۱ بری سر کار و تا ساعت ۸ شب هم بمونی و بعدش برگردی خونه.

البته این موارد برای زن و شوهرهای شاغل درسته و اگه یه نفر قرار باشه توی خونه بمونه، این مسائل دیگه به این شدت مطرح نیست.

حالا این وسط وقتی خودت باشی و بخوای زندگیت رو طبق برنامه ی مورد نظرت تنظیم کنی، مشکلی نیست و همه ی زندگیت در اختیار خودته. مشکل زمانی شروع میشه که اطرافیانت انتظار داشته باشن که مثل قبل از بچه دار شدن زندگی کنی یا انتظارات اونا رو دائم برآورده کنی و در هیچ شرایطی حاضر نباشن وضعیت تو رو درک کنن.

به دلایلی که بالا نوشتم، ما بعد از به دنیا اومدن یاسمین یه سری تغییرات توی برنامه مون داشتیم. فاز دوم تغییر برنامه که شدتش بیشتر بود هم زمانی اتفاق افتاد که آزاده برگشته بود سر کار و بعد از دو سال کمک مامان و بابام (و البته در مواقع اضطرار، دوستان فوق العاده خوب و مهربونمون) در نگه داری یاسمین، قرار شده بود یاسمین رو بذاریم مهدکودک. از اینجا به بعد، ساعت خواب یاسمین حدود ساعت ۹ شب بود تا صبحها، حدود ساعت ۷ بیدار بشه و برنامه ی روزانه مون مثل قبل باشه. تا قبل از این تنظیم برنامه ی جدید، زندگی ما با خونواده ی من توی یه ساختمون، مزیت خیلی بزرگی به حساب میومد که واقعا کمک حالمون بود.

مشکل دقیقا از موقعی شروع شد که ما میخواستیم یاسمین رو ساعت ۹ شب بخوابونیم و این قضیه برای بقیه ی فامیل، غیرقابل درک بود. دیگه مهمونی وسط هفته رو نمیرفتیم. مثل قبل دیگه هر ساعتی حاضر نبودیم در هر برنامه ای شرکت کنیم، حتی آخر هفته ها. چون معمولا برنامه ی به هم ریخته ی آخر هفته، به هفته ی بعد هم سرایت میکرد و کل هفته مون رو به هم میریخت.

حالا زندگی توی یه ساختمون با خونواده ی من، مشکلات جدیدی رو برامون درست کرده بود. قبل از این تغییر برنامه، معمولا وقتی فامیل میرفتن به خونه ی مامان و بابام سر بزنن، بابام میومد دنبال یاسمین که ببردش خونه شون که بقیه ی فامیل هم ببینندش. بعد از تغییر برنامه هم انتظار داشتن که همون سیستم برقرار باشه. یعنی ساعت ۱۰ شب بیان خونه ی بابا و مامانم (بعله! شب نشینی های خونواده ی من تازه ساعت ۱۰ شب شروع میشه 🙂 ) و منتظر باشن که یاسمین هم بره اونجا که ببینندش و وقتی با مخالفت ما روبرو میشدن، ناراحت میشدن و دلخور میشدن. اوایل، کنار اومدن با این قضیه برای مامان و بابام هم مشکل بود. اما اونا خیلی زود با ما همراه شدن و معمولا خودشون مهموناشون رو توجیه میکردن که ساعت خواب یاسمینه و نمیشه بیاریمش که همه ببینندش. در واقع ما روی برنامه ی خودمون پافشاری میکردیم و سر برنامه مون مونده بودیم و مامان و بابام هم معمولا همراهی میکردن، اما دیگران با اینکه در ظاهر همراه بودن، در واقع براشون این قضیه حل نشده بود و در هر برخورد با بعضی از اقوام، باید تیکه و طعنه و کنایه میشنیدیم بابت این قضیه.

یکی از موارد مثبتی که مهاجرت به کانادا برای ما داشت و واقعا آرامش بهمون داده، همین دور شدن از طعنه ها و کنایه ها و دلخوری هایی بود که فامیل برای خودشون درست کرده بودن و ما رو هم باهاش عذاب میدادن.

مشاهدات یک تازه وارد – ۶: مهاجران – ۱ : تبار

یکی از چیزهایی که از همون روز اول خیلی بهش توجه میکردم، وضعیت مهاجرها در اتاواست که البته درصد خیلی زیادی از ساکنین رو شامل میشه. دلیل این توجه هم اینه که از اونجا که موقع ورودمون به اتاوا، وضعیت کار من مشخص نبود و معلوم نبود چقدر طول بکشه که من کار پیدا کنم، ترجیح دادیم خونه ای بگیریم که هزینه های آب و برق و گرمایش روی کرایه ش باشه، هزینه ش خیلی بالا نباشه و نزدیک دوستانمون باشه. برای همین هم، توی محله ای خونه اجاره کردیم که اکثرا مهاجر هستند. این قضیه و البته قضیه ی مهاجر بودن خودمون، باعث شد که خیلی به وضعیت مهاجرها دقت کنم.

مهاجرها در مطالب من شامل کسانی میشه که مثل ما برای تحصیل و کار اینجا هستند و همینطور پناهنده ها. کسانی که نسل های قبلشون به اینجا مهاجرت کرده اند و اینجا به دنیا اومده اند هم در هر دوی این دسته ها وجود دارند که در مورد اونها هم خواهم نوشت. مواردی که از وضعیت مهاجرها توی ذهنم دسته بندی شده اند در این زمینه ها هستند: تبار مهاجرها، وضعیت کار و زندگی و تحصیل مهاجرها، محله های مهاجرنشین و اخلاق و رفتار مهاجرها.

برای اینکه مطالبم مرتب و دسته بندی شده باشه و حداقل خودم در آینده بتونم راحت بخونمشون، این موارد رو توی مطالب مختلف مینویسم. ممکنه یه سری از این موارد خیلی بدیهی باشه و نیازی به گفتن نداشته باشه، اما برای مستند کردن برداشتم از جامعه ی جدید، ترجیح میدم که بنویسمشون.

اول از همه در مورد تبار مهاجرهای اتاوا!

تا اونجا که من توجه کرده ام، چند گروه به وضوح قابل تشخیص هستند. ترتیبشون رو تقریبا اونطوری که خودم باهاشون مواجه شده ام مینویسم.

اول سومالیایی ها: اوایل نمیدونستم که آفریقایی هایی که توی محله ی ما خیلی خیلی زیادند، کجایی هستند. تا اینکه دوستان گفتند که اینها اکثرا سومالیایی هستند. تا جایی که من دقت کرده ام، افراد خیلی مسن از این گروه اینجا زیاد دیده نمیشند. بیشتر پدر و مادرها حدود ۳۰-۴۰ ساله و بچه هاشون اکثرا کوچیک حداکثر در حد مدرسه هستند. این نشون میده که اکثر این گروه چیزی حدود ۱۰-۲۰ ساله که وارد کانادا شده اند. دلیل حضورشون هم احتمالا وضعیت وخیم ۱۰-۲۰ سال اخیر سومالی هستش که به خاطر جنگ و قحطی و فلاکت، کشورهای مختلف بهشون پناه داده اند. توی این صفحه ی ویکی پدیا هم چیزهایی توی همین مایه ها نوشته شده. نوشته که جمعیت سومالیایی های کانادا نزدیک ۱۵۰ هزار نفر تخمین زده میشه. البته این رو هم نوشته که در یه بررسی آماری در سال ۲۰۱۱، حدود ۴۵ هزار نفر گفته اند که تبار سومالیایی دارند. همینطور نوشته که اکثر این گروه در جنوب ایالت اونتاریو و شهرهای اتاوا و تورنتو مستقر هستند.

با توجه به وضع ظاهریشون، به نظر میرسه که اکثرشون هم مسلمون هستند و خیلی خیلی هم انگار مقید و سفت و سخت! این سفت و سختی رو از نحوه ی حجابشون میگم، چون لباسی که تن میکنند اکثرا لباسهایی با مدلهای آفریقایی هست که چیزی در مورد سفت و سختی و تقید نشون نمیده. اکثرا هم در تعداد بالا در خونه ها زندگی میکنند. مثلا توی یه خونه ی دو خوابه، ممکنه به راحتی ۷-۸ نفر زندگی کنند که خب با توجه به وضعیت احتمالا نامناسب مالیشون، طبیعیه. از طرفی، نه هنوز بچه هاشون در سن و سالی هستند که من باهاشون برخورد داشته باشم و نه من در محل کار و نه آزاده در محل تحصیل باهاشون برخورد داشته و کلا هنوز چیز زیادی از این گروه نمیدونم.

یه مورد جالبی که از برخورد با یه گروهشون داشتم این بود که یه روز توی آسانسور بودم که یه خانمی با ۵ تا دختر قد و نیم قد وارد شدند. خانمه خودش سمت من ایستاد و به دخترها اشاره کرد که طرف دیگه ی آسانسور و دور از من بایستند! به شدت هم به روسریهای دخترها اشاره میکرد که موهاشون رو بپوشونند. یکی از دخترها یه جا یه لحظه یه چیزی گفت و خندید و خانم مورد نظر طوری با غضب به دختره نگاه کرد و به روسریش اشاره کرد که دختر بیچاره زهره ترک شد!

دوم لبنانی ها: تعداد زیادی از اعرابی که حداقل من باهاشون برخورد داشته ام، لبنانی هستند. دلیل این تعداد مهاجر لبنانی رو توی گوگل جستجو کردم و این صفحه رو به عنوان اولین صفحه دیدم. خلاصه ش اینه که به دلیل وقوع جنگ جهانی دوم، تعداد زیادی از لبنانی های ثروتمند و تحصیل کرده از خشونتهای کشورشون فرار کردند و کانادا و استرالیا دو کشوری بودند که شرایط خیلی آسونی رو برای جذب اونها در نظر گرفتند. البته توی اون صفحه گفته شده که اکثر این افراد فرانسوی بلدند و به همین دلیل، توی مناطق فرانسوی زبان مثل مونترال متمرکز شده اند. اما خب تعداد زیادیشون هم توی اتاوا هستند و من باهاشون برخورد داشته ام.

البته اینکه توی اون صفحه ی ویکی پدیا روی ثروتمند و تحصیلکرده بودنشون تاکید شده، به نظرم مثل تعریفهای اغراق آمیزیه که ما ایرانیها همیشه از خودمون میکنیم. این نکته رو از اینجا میگم که من به دلیل دوستی با یکی از همکاران لبنانی الاصلم در محل کار قبلیم، هر هفته با یه جمعی لبنانی و ایرانی و افغانستانی میرم فوتبال که البته نزدیک دو سوم جمع لبنانی هستند و اکثرا همسن و سال خودم هستند. چند نفر مثل من و این رفیقم و دو سه نفر دیگه از اون جمع که لبنانی هم هستند، درس خونده ایم و توی شرکتهای مختلف کار میکنیم. در حالی که اکثر اون جمع، راننده تاکسی هستند! به نظرم خود این قضیه نشون میده که اتفاقا ترکیبی از تیپهای مختلف لبنانی به کانادا مهاجرت کرده اند و کسی که اون صفحه ی ویکی پدیا رو نوشته، یه لبنانی بوده که خیلی دوست داره از خودشون تعریف کنه، دقیقا مثل خودمون! توی یه صفحه ی دیگه ویکی پدیا، لیست افراد معروف و مهم لبنانی الاصل ساکن کانادا نوشته شده که تعدادشون کم نیست.

سوم جنوب شرق آسیایی ها: توی منطقه ی ما، اهالی جنوب شرق آسیا هم خیلی خیلی زیاد هستند. این تعداد زیاد هم باز ربط پیدا میکنه به یه جنگ دیگه! جنگ ویتنام و درگیریهای کامبوج و حکومت خمرهای سرخ و کلا سالهای فاجعه ی جنوب شرق آسیا! باز هم یه صفحه ی دیگه از ویکی پدیا توضیح خوبی در مورد این موج مهاجرت داده. بعد از اون جنگ یعنی حدود ۴۰ سال پیش، کانادا ۱۱۰ هزار پناهنده ی ویتنامی رو قبول کرده که ۲۳ هزار نفرشون توی ایالت اونتاریو که ما توش زندگی میکنیم، مستقر شده اند. این گروه، کسانی هستند که دیگه کاملا سن و سالی ازشون گذشته. یعنی افراد مسن زیادی از این گروه رو میشه همه جا دید. بچه های اون مهاجرها الان حداقل ۳۰-۴۰ سال دارند و خود اون بچه ها هم اکثرا بچه دارند. توی همون صفحه ی ویکی پدیا، لیست افراد معروف و مهم ویتنامی الاصل ساکن کانادا نوشته شده که در مقایسه با لبنانی هایی که توی صفحه ی مربوطه بود، خیلی زیاد به نظر نمیاد. شاید کسی حالش رو نداشته که آمار این افراد رو کامل کنه، اما در این مورد تعداد کم آدمهای مهم و معروف این گروه، خودم مشاهداتی دارم که در مطالب بعدی خواهم نوشت.

چهارم چینی ها: این گروه به طور طبیعی در همه جای دنیا زیاد هستند. به هر حال یک چهارم جمعیت دنیا رو تشکیل میدند دیگه. نکته ی جالب اینه که اگه دولت چین بفهمه که یه چینی، تابعیت یه کشور دیگه رو هم داره، تابعیت چینیش رو لغو میکنه. به همین دلیل، فکر میکنم این گروه به شدت آمار جمعیت دنیا رو مخدوش کرده اند. چون هم احتمالا چین توی جمعیتش اعلامشون میکنه و هم کشور دیگه ای که توش ساکن هستند و احتمالا تابعیتش رو دارند.

این گروه رو توی محله ی خودمون خیلی نمیبینیم. اگه هم میبینیم، ساکن آپارتمانهای مهاجرنشین نیستند و اکثرا ساکن خونه هستند که این نشون میده که احتمالا وضعیت مالی مناسبتری دارند. خیلی از بنز و بی ام و سوارهایی که من دیده ام، چینی هستند که اینم باز به نظرم نشون میده که وضع مالی مناسبی دارند. تعداد زیادی از این گروه تحصیلکرده هستند و دانشگاه ها مثل بقیه ی جاهای دیگه ی دنیا، پره از دانشجوهای چینی. شرکتها هم همین وضعیت رو دارند و کارمند چینی خیلی زیاد دارند.

پنجم هندی ها: این گروه هم به دلیل اینکه حدود یک چهارم جمعیت دنیا رو تشکیل میدند، اینجا خیلی زیادند. این گروه هم توی محله ی ما خیلی دیده نمیشند و من بیشتر باهاشون توی شرکت برخورد داشته ام.  تحصیلکرده های خیلی زیادی هم دارند و شرکتها و دانشگاه ها پر هستند از دانشجوهای هندی.

من فعلا این ۵ گروه توی ذهنم خیلی پررنگ هستند. در مطالب بعدیم، در مورد وضعیت کار و زندگی و اخلاق و رفتار این گروه ها بیشتر مینویسم.