همه‌ی نوشته‌های حمیدرضا حسینی

مشاهدات یک تازه وارد – ۵ : کارمندهای بخشهای اداری و مرتبط با ارباب رجوع – ۲

توی ایران خیلی از آدمهایی هم که در سمتهای اداری به خدمت گرفته میشند، آدمهایی هستند که معمولا بهره ی هوشی بالایی ندارند یا اگه داشته اند هم اونقدر درگیر کارهای مزخرف روزمره شون شده اند که تبدیل شده اند به یه مشت فسیل! کارمندهای بخشهای اپراتوری هم به قول یکی از دوستان، اکثرا «اومده اند سرکار که کار رو یاد بگیرند» و مدیریت بی عقل شرکتها، اونها رو در اولین تجربه شون با ارباب رجوع مواجه میکنند. درست به دلیل همین بلد نبودن کار هم، مجبورند یه سری چهارچوبها و دستورالعمل های خاص رو جلوی چشمشون بذارند و خارج از اون نمیتونند حتی فکر کنند.

مثالی که باهاش برخورد داشتم این بود که به شرکت خدمات اینترنتم زنگ زدم و از کارشناس بخش فنی خواستم که یه سری تنظیمات مودم رو برام بخونه. شروع کرد به گفتن اینکه اینترنت اکسپلورر رو باز کن، تولز رو بزن و … بهش گفتم که خانم من سیستم عاملم ویندوز نیست و شما این تنظیماتی که من گفتم رو لطفا برام بخون و من خودم میدونم که کجا باید واردشون کنم. باز شروع کرد که نه آقا! ما فقط ویندوز رو پشتیبانی میکنیم و باید اینترنت اکسپلورر داشته باشید. از من اصرار و از اون انکار و آخر سر بعد از ۵ دقیقه چونه زدن و در نهایت عصبانی شدن من، راضی شد که اون تنظیمات رو برای من بخونه و خلاص! این تازه کارشناس قضیه بود.

توی اتاوا هم با این موضوع برخورد داشتم که نشون میده این مشکل، صرفا مال کشورهایی مثل ایران نیست و حتی توی کشورهای پیشرفته ای مثل کانادا هم همین وضعیت هست و کارمندها دقیقا همون آدمها هستند. دقیقا اینجا هم خیلی از کارمندهای بخشهای اداری و اپراتوری، فقط یه سری روال و چهارچوب کاری در اختیارشون گذاشته شده و اگه شما سوالی خارج از اون چهارچوب ازشون بکنی یا کاری با سازمان محل خدمتشون داشته باشی که خارج از اون چهارچوبیه که باهاش آشنا هستند، کلاهت پس معرکه است.

موردی که برام پیش اومد این بود (مفصله قضیه ش ها!) که ارتباط بی سیم مودم اینترنتمون دائم قطع میشد. زنگ زدم به بخش فنی و قضیه رو توضیح دادم و بعد، کارشناس فنی شروع کرد به بررسی وضعیت:‌ کابل مشکی (پاور) به مودم وصله؟‌ به کدوم سوکت مودم وصله؟‌ اونورش به برق وصله؟‌ بهش گفتم: خانم محترم! من دارم بهت میگم همه ی این چراغهای مودم روشنه، یعنی کابل پاور وصله، کابل اینترنت وصله! این قسمتها رو بیخیال شو و برو سراغ قسمتای بعدی. تاکید کرد که نه! باید اینا رو چک کنم! خودم رو کنترل کردم و سوالهاش رو جواب دادم. بعد که همه ی اینها رو پرسید و دید که مشکل رو نمیتونه حل کنه، دوباره شروع کرد از اول همه چیز رو چک کردن که من دیگه بهش گفتم خانم مشکل من چیز دیگه س و اونم در نهایت گفت که باید با یه نفر فنی تر صحبت کنی! تا اینجا معلوم شد که ایشون فقط اپراتور بود و نه کارشناس بخش فنی! بعد وصل کرد به یه کارشناس فنی. کارشناس فنی شروع کرد: کابل مشکی به کجا وصله؟‌ اونورش به کجا وصله؟ دیگه قاتی کردم و شروع کردم داد زدن پشت تلفن که خانم اینا رو همکارت یه بار چک کرد و مگه مشکل رو بهت نگفته که باز همینا رو میپرسی؟ گفت نه من باید اینا رو چک کنم از اول! با فریاد گفتم که خانم شما فکر کردید من احمقم که یه سری سوال احمقانه رو هی تکرار میکنید؟‌ دارم بهت میگم این چراغهای مودم روشنه و مشکلم اینه و از این چیزایی که میپرسی نیست! بعد هول شد و صداش شروع کرد به لرزیدن و گفت که نه من نگفتم شما احمقید و این تماس داره ضبط میشه و مشکل رو میخوایم حل کنیم. منم بیشتر قاتی کردم که اتفاقا خوبه که ضبط بشه که معلوم بشه مشکل من رو حل نکردید. خلاصه که با ترس و لرز گفت که من تنظیمات شما رو کلا ریست میکنم و تا ۷۲ ساعت این درخواست شما رو باز نگه میداریم و اگه حل نشد دوباره زنگ بزنید. بگذریم از اینکه مشکل حل نشد و هنوز هم حل نشده و این داستان هنوز ادامه داره.

کلا نتیجه ی نهایی باز هم این که اینجا هم کارمندها دقیقا همون آدمهایی هستند که توی ایران هم کارمند هستند، فقط اگه سیستم اینجا داره بهتر و مفیدتر و کارآمدتر عمل میکنه، نکته از جای دیگه است که اون جای دیگه هم قطعا مدیریته. البته موارد استثناء که همین سیستم کارآمد هم نمیتونه مشکل آدمها رو  حل کنه هم وجود داره. ولی خب! به وضوح و با توجه به شواهد و قراینی که وجود داره، کلا این سیستم داره مفیدتر کار میکنه. حالا باید ببینم این نظر من در مورد بخشهای مرتبط با ارباب رجوع تا کی اینجوری خواهد موند!

مشاهدات یک تازه وارد – ۴ : کارمندهای بخشهای اداری و مرتبط با ارباب رجوع – ۱

توی ایران، من معمولا از دست منشی های شرکتها و ادارات و بیمارستانها و کلا آدمهای بخشهای اداری، دیوونه میشدم. آدمهایی که هیچ هنر دیگه ای ندارند و صرفا از سر بی هنری و محض کسب درآمد این شغل رو انتخاب کرده اند (که خب هیچ حرفی توش نیست و حق طبیعیشونه)، اما طوری از ارباب رجوع طلبکار هستند که فکر میکنی مگه اینا چه گلی به سر من و شما زده اند که اینجوری رفتار میکنند! تعداد زیادیشون یه جور عقده ی حقارت و قدرت طلبی رذیلانه دارند که مشمئز کننده است. هیچ نظارت و مدیریت خاصی هم بالای سرشون نیست که شما بتونی ازشون شکایت کنی و کافیه بفهمند که تو باهاشون مشکل داری، دمار از روزگارت درمیارند، طوری که باید قید کاری که با محل خدمتشون داشتی رو بزنی! موارد دیگه ای هم هستند که راه افتادن کار شما، کاملا به حس و حال کارمند مربوطه بستگی داره و خیلی از مواقع لازمه که داد و فریاد راه بندازی و عصبانی بشی و شلوغ کنی تا کارت راه بیفته!

مثالی که باهاش برخورد داشتم این بود که برای تایید نمرات دبیرستان و پیش دانشگاهی آزاده، رفته بودم یکی از اداره های آموزش و پرورش مشهد. فکر کنم روز ۲۷ اسفند بود. رفتم دبیرخونه برای تایید نهایی که خانمه اعتراض کرد که وای این چه وقت اومدنه و دم عید تازه کارت یادت افتاده و شروع کرد غرغر کردن! منم که کلا از بخشهای قبلی کلافه شده بودم، یه کم عصبانی شدم و گفتم که خانم شما اینجا نشستی و هنوز وقت اداری تموم نشده و باید کار من رو راه بندازی. من ساکن مشهد نیستم و نمیتونم هر موقع شما حوصله داشتی بیام اینجا. یه کم باز غرغر کرد و وقتی دید که من نمره ها رو گذاشتم جلوش و همینطور زل زدم بهش، برگه ها رو برداشت و در کمتر از دو دقیقه، شماره ی ثبت دبیرخونه رو وارد سیستم کرد و نوشت و مهر رو زد و تمام! یعنی برای اینکه یه کار دو دقیقه ای رو انجام نده، حاضر بود نیم ساعت غر بزنه و با اعصاب و روان خودش و ارباب رجوع بازی کنه.

بگذریم از قصه ی پر آب چشم ایران و حالا بگم از اتاوا!

این وضعیت در اتاوا به شکل دیگه ای وجود داره. اینجا هم خیلی از کارمندهای بخشهای اداری و اپراتوری، آدمهای با سطح سواد و درک پایین هستند که بسیار آروم و کند هم هستند و یه کاری که ممکن بود یه اپراتور با همون وضعیت داغونی که ازش توصیف کردم، در ایران در عرض ۵ دقیقه برای شما انجام بده، اینجا ممکنه ۱۵-۲۰ دقیقه طول بکشه! مثلا برای یه حساب باز کردن که توی ایران میری بانک و شماره میگیری و مثلا نیم ساعت معطل میشی و بعد اپراتور حداکثر ۱۰ دقیقه ای کارت رو راه میندازه، اینجا لازمه که از یه هفته قبل وقت بگیری و حدود ۱ ساعت طول میکشه که یه سری فرم رو پر کنه و شما امضا کنی و دوباره پر کنه و دوباره امضا کنی و دوباره توضیح بده و بره و بیاد و خلاصه جونت رو بالا بیاره!

فقط دو تا نکته ی خیلی مهم اینجا هست که توی ایران نیست: یکی اینکه اینجا اون کارمندی که شما باهاش کار دارید، طبق ساعت و برنامه ش باید سر کارش حاضر باشه و کار کنه و مثل ایران بسته به حس و حال طرف نیست که مثلا بگه آقا یه ربع مونده به پایان ساعت اداری و دیگه سیستم رو خاموش کردیم و از این حرفها و تو مجبور بشی که داد و قال راه بندازی تا کارت راه بیفته. حالا ممکنه طرف اونقدر سرعتش کم باشه که کارت رو کند راه بندازه، ولی به هر حال مشغول کاره و وقتی شما بهش مراجعه کردی، کارت رو راه میندازه. دوم هم اینکه چون نظارت کافی روی نفرات وجود داره، شما میتونی از کسی که کارت رو راه ننداخته، به مدیریت بالاترش شکایت کنی و اون هم موظفه که کار شما رو راه بندازه، نه اینکه برای حمایت از نیروی خودش، شما رو محکوم کنه و بپیچونه.

خلاصه که اینجا هم آدمها همون آدمها هستند با این تفاوت که نظارت و مدیریت و احتمالا مسئولیت پذیری آدمهاست که در دو تا سیستم با آدمهای مشابه، تفاوت ایجاد میکنه. شاید (به احتمال خیلی خیلی قوی) اصلا اون مسئولیت پذیری به ضرب و زور حقوق و ترس از اخراج و بیکاری و هزار چیز دیگه باشه که البته توی ایران هم هست ولی بازم رعایت نمیشه!

تبلیغات مذهبی

از دست آخوندا و مبلغان دینی کشور خودت و حرفای تهوع آورشون و نتایج فجیع تبلیغات و عملکردشون و کلا هر چیز مذهبی دیگه هست فرار میکنی و میری یه جایی که آزاد باشی از همه چیز و کسی به زور تبلیغات مذهبی رو تو حلقت نکنه، بعد یهو ساعت ۶ عصر در خونه ت رو توی یه آپارتمان ۱۴ طبقه میزنن و میری جلوی در، میبینی سه تا عرب غول پیکر که از شکل و شمایلشون مشخصه که سنی هستند، باهات سلام و احوالپرسی میکنن و میگن که از برادران!!! شنیدیم توی این خونه مسلمون زندگی میکنه و خواستیم بیاییم ببینیمت. بعد هم شروع میکنن به سخنرانی در مورد خدا و قیامت و آخرت و دعوتت میکنن که ساعت ۷ امشب بری به مسجد منطقه و به سخنرانی در مورد «الله» گوش کنی!!!

بهشون گفتم متاسفانه (البته خوشبختانه) مذهبی نیستم و علاقه ای ندارم به این مباحث. یکیشون شروع کرد که آره ما هم مذهبی نیستیم و زندگی خودمون رو داریم و باید به خدا و قیامت فکر کرد و بالاخره همه مون یه روز میمیریم و از این خزعبلات! بعد اون یکی که فکر کنم سخنران امشبشون توی مسجد بود شروع کرد به توصیف خالق و اینکه کی بهمون غذا میده، کی بارون رو میفرسته، کی این بچه ت رو بهت داده! حیف که نمیشد همونجا اون عضوی از بدن که بچه م رو تولید کرده رو بکنم تو چشمشون!

تهوع بهم دست میده این مباحث رو میشنوم دیگه

مشاهدات یک تازه وارد – ۳

مراسم یادبود یکی از مواردیه که توی ایران، تقریبا همیشه به فجیع ترین شکل ممکن برگزار میشه. از مراسم یادبود افراد درگذشته در خانواده ها بگیرید تا برگزاری مراسم مختلف مذهبی و فرهنگی، مثل سالگردهای مرگ یا تولد بزرگان مذهب شیعه یا یادبود کشته شدگان جنگ ۸ ساله با عراق با عنوان هفته ی دفاع مقدس. ذکر مصیبت لازم نیست، چون خیلیهامون با گوشت و پوستمون این لحظات دردناک رو حس کرده ایم: ایجاد انواع و اقسام سر و صدا و مزاحمتها برای مردم در ساعات مختلف روز و شب که بیشتر باعث رنجش و نفرت مردم از این مراسمها و قضایای مرتبط باهاش شده.

توی این چند روز، توی محل کار و خیابونها میدیدم که افراد زیادی، یه گل قرمز کوچیک روی سینه هاشون نصب کرده اند. یه جستجو توی گوگل کردم، ولی چیز خاصی دستگیرم نشد که قضیه چیه. رفتم از یکی از همکارام پرسیدم و گفت که این گلها به مناسبت Remembrance Day (روز یادبود) هستند. حالا این روز یادبود چیه؟ روزی برای یادبود کشته شدگان کشورهای مشترک المنافع (اکثر کشورهای سابق امپراطوری بریتانیای کبیر) در جنگ جهانی اول!

کاری به این ندارم که اون جنگ و درگیریها و کشته شده هاش کی و چی بودن و حق و ناحق چی بوده، چون نه سوادش رو دارم و نه توان قضاوت قطعی در اینجور موارد. فقط و فقط این رو میفهمم که به جای شعارزدگی و عربده کشی و سروصداهای ناهنجار و مزاحمت و درگیری و دردسر درست کردن برای مردم، میشه کاری کرد که حتی آدمهای تازه وارد جامعه، ذهنشون تحریک بشه که این حرکت مسالمت آمیز و متمدنانه برای چیه و برن دنبالش تا اطلاعات اولیه از این قضیه داشته باشند.

این یادبود آروم و بدون دخالت مستقیم دولت، از طرفی باعث میشه که نه فقط شهروندان اون جامعه به افرادی که براشون یادبود برگزار میشه به دیده ی احترام نگاه کنند، بلکه آدمهای جدید و تازه وارد جامعه مثل من هم خود به خود به اون افراد احترام بذارند و تازه خوششون هم بیاد که اینجوری یاد آدمهایی که به هر دلیلی جونشون برای آرامش اون جامعه فدا شده رو زنده نگه میدارند. برخلاف ایران که سالهاست طوری رفتار میشه که خیلی از مردم به کشته شدگان جنگ و خونواده هاشون به چشم بد نگاه میکنند، در حالی که اون آدمها هم به هر دلیلی (به زور، برای دین، برای کشور، برای خونواده شون) جونشون رو فدا کردند که ایران همچنان ایران بمونه.

مشاهدات یک تازه وارد – ۲

یکی از چیزهایی که در مورد کشورهایی با دولت رفاه شنیده بودم این بود که وضعیت اقتصادی جامعه طوری تنظیم شده که یه جورایی سوسیالیستیه و همه تقریبا در سطوح اقتصادی نزدیک به هم زندگی میکنند و شما آدم خیلی پولدار یا خیلی فقیر و بی خانمان نمیبینی. حداقل تصور من از سیستم دولت رفاه سوسیالیستی اینه. دقیقش رو دوستانی که توی کشورهای اروپای شمالی و اسکاندیناوی ساکن هستند میتونند توضیح بدند.

در مقایسه با حاکمیت مطلق سرمایه داری در آمریکا، شنیده بودم که حکومت در کانادا یه چیزی بین سرمایه داری آمریکا و رفاه اسکاندیناویه. تصورم این بود که به دلیل سیستم حمایتی دولتهای رفاه، احتمالا نباید بی خانمان یا فقیری که گدایی بکنه توی کانادا ببینم. اما برخلاف تصور من، در مرکز شهر (داون تاون) به طرز وحشتناکی بی خانمان وجود داره. اگه شما توی خیابونهای فرعی تر مرکز شهر تردد کنید، یهو ممکنه تجمع ۶-۷ تا بی خانمان درب و داغون رو ببینید که یه موقعها حتی حس ترس رو در وجود آدم میندازه. توی خیابونهای اصلی تر هم، بی خانمان هایی رو میبینی که کنار خیابون نشسته اند و وقتی از کنارشون رد میشی ازت میخوان که بهشون پول خرد بدی و رسما گدایی میکنند. معمولا هم با پول خردهایی که گرفته اند میرند و یه قهوه از «تیم هورتونز» میخرند و همون کنار خیابون میشینند و میخورند! موردی رو هم دیدیم که یه دختر بی خانمان، یه کاغذ گرفته بود دستش که روش نوشته بود:‌ «حتی یه لبخند هم کمک بزرگیه» و آدم هم ناخودآگاه به طرف لبخند میزد و اون هم با لبخند ازت تشکر میکرد!!!

مشاهدات یک تازه وارد – ۱

چند روز پیش یکی از دوستان گفت که نظر و مشاهداتم رو در مورد اتاوا بنویسم، وگرنه آدم ممکنه فکر کنه که هنوز تهران زندگی میکنم!

واقعیت اینه که ما کمی بیشتر از دو ماهه که اینجا اومدیم و شاید مشاهدات و نظرات من در حال حاضر خیلی خام و اولیه و ساده انگارانه باشه. اما خب به هر حال، ثبت اولین نگاه ها و برداشتها از جای جدیدی که احتمالا سالها (فعلا حداقل ۵ سال تا آخر دکترای آزاده) قراره توش زندگی کنیم، میتونه یه تجربه باشه و در آینده، وقتی نگاه خودم کاملتر بشه،خوندنش برای خودم هم جالب!

مهمترین نکته ای که قطعا در نوع نگاه من به جامعه ی جدید تاثیر داره، اینه که من (در مورد آزاده صددرصد مطمئن نیستم) واقعا از ایران فرار کردم و دیگه تحمل چیزایی مثل رفتار مردم رو نداشتم. اما از طرف دیگه، اتاوا یا کانادا یا هر جای دیگه ای رو بهشت نمیدونم که همه چیزش عالی باشه و هیچ نقصی نداشته باشه.

اگه قرار باشه با توجه به یه سری معیارها، به جامعه ای که توش زندگی میکنی، از ۰ تا ۱۰۰ امتیاز بدی، امتیاز تهران و کلا ایران برای من قطعا بیشتر از ۳۰ نبود. و تازه، بخش بزرگی از اون امتیاز رو هم وجود خونواده هامون تشکیل میداد و نه چیز دیگه! رفتار مردم، رفتار حکومت، وضعیت اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و آب و هوا و هر چیز دیگه ای که توی ذهنم بود، کمترین امتیاز ممکن رو داشت. توی این دو ماهی که توی اتاوا بوده ایم، امتیاز اولیه ی من به این شهر، فعلا حدود ۶۰-۶۵ هستش. وقتی مثلا رانندگی آدمها رو اینجا میبینی، تازه میفهمی که آرامش موقع رانندگی هم میتونه جزو ملاکهای زندگیت باشه! هوای تمیز، برخورد مردم با یه تازه وارد، وضعیت اقتصادی جدید بعد از پیدا کردن کار، رسیدن به امکاناتی که سالها نداشتی و …، همه و همه امتیاز زندگی در این شهر رو بالا میبره.

اما موارد و مشاهدات روزمره ی من تا الان:

۱. اولین چیزی که اینجا خیلی برام جالب بود، نوع برخورد و رفتار روزمره ی آدمهاست که ۱۸۰ درجه با ایران (یا حداقل با تهران یا حداقل اون قسمتهایی از تهران که من معمولا رفت و آمد داشتم که بخش بزرگی از شمال و جنوب و شرق و غرب تهران رو پوشش میده) تفاوت داره. اینکه اکثر آدمها، وقتی باهات چشم تو چشم میشند، بهت لبخند میزنند و احتمالا به علامت سلام، سری هم تکون میدند. برعکس تهران که چشم تو چشم شدن با آدمها، میتونست اخم یا حتی نگاه خشمگین طرف مقابل رو در پی داشته باشه، یعنی که «چرا به من زل زدی یا نگاه میکنی؟!»

۲. یه ماه و نیم اول که ماشین نداشتیم، تقریبا هر روز از اتوبوس استفاده میکردیم. نحوه ی برخورد دوستانه و محترمانه ی راننده های اتوبوس بر خلاف قیافه های عبوس و عصبانی راننده های خودروهای عمومی ایران، خیلی به چشمم اومد. البته به گفته ی دوستان، اینجا دستمزد راننده های اتوبوس خوبه و شاید مهمترین علت تفاوتی که گفتم، همین رضایت از وضعیت مالی شغل باشه. اما به هر حال اینکه هر روز کلی توی خیابونها رانندگی کنی، و باز هم آخر وقت، خوش برخورد باشی، چیز کمی نیست. توی همه ی اتوبوسها، قسمتی وجود داره که مخصوص معلولین، سالمندان، افراد کم توان و کالسکه ی بچه هاست. در اغلب موارد، به محض اینکه با کالسکه وارد اتوبوس میشی، اگه کسی غیر از مواردی که گفتم، روی اون صندلیها نشسته باشه، سریع از جاش پا میشه و صندلی رو میده بالا که کالسکه اونجا جا بشه. در مواردی هم که فرد مورد نظر شعورش کمه و از جاش بلند نمیشه، راننده ی اتوبوس تذکر میده و طرف معمولا مجبور میشه اونجا رو خالی کنه. برای خود من موردی پیش اومد که با کالسکه ی یاسمین کنار اون فضا ایستاده بودم و مشکلی هم نداشتم، اما راننده قبل از اینکه راه بیفته، از وسط جمعیت اومد سمت من و ازم سوال کرد که مشکلی نداری و راحتی و اگه میخوای اینایی که اینجا نشستند رو از جاشون بلند کنم!

خلاصه ی مطلب اینکه، اولین موردی که توجهم رو جلب کرد، تفاوت برخورد و رفتار آدمهاست. حالا این تفاوت به هر دلیلی که میخواد باشه: قانون، شعور، فرهنگ یا حتی زور! در حالیکه حتی با وجود زور و چماق در ایران، رفتار مردم روز به روز داره بدتر میشه و مثلا حتی حاضر نیستند پشت چراغ قرمز عابر پیاده سر چهارراه بایستند!


این سری مطالب ادامه دارد …

تغییر

تغییر همیشه سخته. تغییر محل کار، تغییر محل سکونت، تغییر رفتار و اعتقادات. هر چی هم که سن بالاتر میره، این تغییرات سخت‌تر و گاهی هم ترسناک‌تر میشن.

وقتی قرار باشه توی شروع چهارمین دهه‌ی زندگیت، بعد از چند سال پایدار شدن وضعیت زندگیت، یه تغییر بزرگ توش ایجاد کنی که خودش تعداد زیادی از تغییرات رو در بر می‌گیره، قضیه مشکل‌تر و پیچیده‌تر میشه.

تغییر کشور محل سکونت، تغییریه که شامل چند تغییر بزرگ توی زندگی آدمه و طبیعتاً خیلی خیلی سخته.

من که تا به حال از تغییر نترسیده‌ام، تغییر محل کار، تغییر رفتار و عقیده و خیلی تغییرات دیگه. به نظرم از پس این یکی هم برمی‌آییم.

مهاجرت و بازگشت به وطن برای خدمت

من صددرصد ترک زادگاه و وطن و مهاجرت رو تایید می‌کنم، چه مهاجرت داخل یک کشور و چه مهاجرت بین کشورها. وقتی شما نتونی در جایی که به دنیا اومدی و سال‌ها توش زندگی کردی، کاری بکنی و احساس مفید بودن بکنی مهاجرت لازمه. وقتی احساس کنی که داره زندگیت از اون مسیر دلخواهت خارج میشه و در واقع، توی زادگاهت زندگیت داره هدر میره و آرزوها و خواسته‌هات جایی برای تحقق نداره مهاجرت لازمه. اینکه آرمانت، نگاهت، عقایدت و طرز تفکرت با نگاه غالب مردم و سیستم حاکم بر اون جامعه تفاوت زیادی داشته باشه، به نظرم مهاجرت لازمه.

اینکه بنا به هر دلیلی، خیلی‌ها دیگه نمی‌تونن جامعه‌شون رو تحمل کنن و وطنشون رو رها می‌کنن و مهاجرت می‌کنن و بعد از چند سال یهو یاد وطنشون می‌افتن و تصمیم می‌گیرن برای «خدمت به وطنشون» برگردن، یه مقدار از قوه‌ی ادراک من خارجه. به نظرم این آدم‌ها، تکلیفشون با خودشون مشخص نیست و از سر هیجان و جوزدگی یا مد روز، وطنشون رو ترک کرده‌ن یا میخوان برای خدمت به وطنشون برگردن. تاکید می‌کنم که این نظر من در مورد کسانیه که برای فرار از جامعه‌شون اون رو رها می‌کنن و میرن و نه کسانی که از ابتدا برای اینکه چیزی به داشته‌هاشون اضافه کنن و بعدا برگردن، مهاجرت می‌کنن.

وقتی وضعیت جامعه، از آستانه‌ی تحمل تو فراتر میره و ترکش می‌کنی، حتما افراد دیگه‌ای هم هستن که تحملشون تموم شده، ولی نمی‌تونن به راحتی تو برن و به هر چیزی آویزون میشن که شرایط خروج از اون جامعه رو برای خودشون فراهم کنن و در این راه، حتما به راحتی مرزهای اخلاق رو هم زیر پا میذارن. ضمن اینکه، معمولا توی جامعه‌ای که تعداد مهاجرانش داره روز به روز زیادتر میشه، احتمال ضعف اخلاق در آدم‌های دیگه‌ی اون جامعه هم خیلی خیلی زیاده (چیزی درست شبیه جامعه‌ی امروز ایران!) و احتمالا یکی از علل زیاد شدن مهاجران هم همینه. پس اگه تو روزی به قصد خدمت به وطن برگشتی، نباید انتظار داشته باشی که جلوی پات فرش قرمز پهن کنن و با یه جامعه‌ی غیرعادی روبرو خواهی بود. در اون جامعه‌ی غیرعادی هم هر لحظه ممکنه اتفاقی بیفته که آرزوی خدمت به وطن رو به گور ببری!


پانوشت: خیلی وقته که فکرهای مرتبط با مهاجرت رو میخوام دسته‌بندی شده و مرتب بنویسم. این اولین نوشته‌ام بود و جرقه‌ش رو هم کتاب «سوء تفاهم» آلبر کامو زد.


بعدا نوشت: با توجه به نظرات مرتبط با این مطلب (نظرات کتبی و شفاهی)، فکر می‌کنم برداشت درستی از مطلبم نشده. توضیح تکمیلی برای این مطلب اینکه: من نمی‌تونم قبول کنم کسی که برای «فرار» از کشورش از ایران خارج شده یا توی جو قرار گرفته که «باید فقط از کشور رفت»، حالا برای «خدمت به وطن» برگرده به کشورش! منظور این نوشته هم این دسته از آدما هستن نه آدمای دیگه. کتاب «سوء تفاهم» کامو رو بخونید، منظورم رو خوب متوجه می‌شید

ابله

به نظرم آدمها در برابر خاطرات دوران سربازی به دو دسته تقسیم می‌شن: اول اونهایی که اونقدر بهشون بد گذشته و اذیت شدن که معمولا هم تمام تلاششون رو می‌کنن که اون بخش از خاطراتشون رو نادیده بگیرن؛ دوم هم اونهایی که ترکیبی از خاطرات خوب و بد دارن که احتمالا یادآوری نکات بامزه‌ی اون دوران، یادآوری سختی‌های اون دوران رو کم‌رنگ می‌کنه. من تا حالا از کسی نشنیده‌ام که بگه سربازی بهش خوش گذشته.

من خودم جزو دسته‌ی دوم هستم. که با یادآوری یه سری از خاطراتش خنده‌م می‌گیره و احساسات بد اون روزها ازم دور می‌شه.


به‌‎خاطر تاخیر در ارسال نامه‌ی امریه‌م از ستاد کل ارتش به ستاد نیروی زمینی ارتش، من حدود ده روز توی ستاد نیروی زمینی توی مینی‌سیتی بودم تا بالاخره پیگیری‌ها جواب داد و من رفتم به محل امریه‌م.

توی اون ده روز، واقعا اذیت شدم. بلاتکلیف بودم و بابت پیگیری‌هام، کلی پشت در اتاق آدم‌های مختلف علاف می‌شدم که خیلی وقت‌گیر و طولانی و خسته‌کننده بود. از اون طرف، سرویس رفت و آمد برای جنت‌آباد (برای روزهایی که خسته بودم و به جای سرکار، میخواستم برم خونه) یه اتوبوس بود که توی همون ده روز، یه بار هم تبدیل به مینی‌بوس شده بود! این اتوبوس پر از آدم می‌شد و اولویت سوار شدن هم با کادری‌ها بود. اولویت بعدی هم به‌صورت نانوشته در اختیار سربازای قدیمی‌تر بود. این قضیه‌ی سربازای قدیمی‌تر هم فرصتی بود برای عقده‌گشایی‌های سربازای درجه پایین زیر گروهبان علیه سربازای درجه بالا و معمولا ستوان. من هم که ستوان دو بودم، از این عقده‌گشایی بی‌نصیب نموندم و همون روز اول، با برخورد زشت سربازای دیگه، از اتوبوس پیاده شدم و ترجیح دادم که با تاکسی برم خونه. خلاصه که از روز بعد، اصلا سمت سرویس‌ها نرفتم.

یه روز رفته بودم دم یکی از تلفن‌های عمومی پادگان که به آزاده زنگ بزنم. همونجا یکی از سربازا سر صحبت رو باهام باز کرد که بچه‌ی کجایی و تو کدوم واحد الان خدمت می‌کنی و از این حرفای همیشگی بین سربازا. از لباسش (اورکت خاکی بدون درجه) معلوم بود که سرباز درجه‌دار یا افسر نیست. یعنی از گروهبان هم پایین‌تره. بچه‌ی خوب و صاف و ساده‌ای بود و کلی حرف می‌زد و مشخص بود اکثر حرفهاش خالی‌بندیه. خلاصه که صحبت به رفت و آمد و سرویس‌ها کشید و گفت که من راننده‌ها و بچه‌ها رو می‌شناسم و امروز بیا دم سرویس فلان مسیر و با من بیا بالا و سوار شو. من هم که یه روزهایی می‌رفتم سر کار، دیدم فرصت خوبیه که با همون سرویس برم و یه جای مسیر پیاده بشم که نزدیک مترو باشه و خودم رو با مترو برسونم به میدون فردوسی و برم سر کار. خلاصه که اون روز رو رفتم و سوار سرویس شدم و دم مترو پیاده شدم و رفتم سر کار. با اون پسره هم قرار گذاشتیم که هر روز برم و با هم سوار سرویس بشیم.

روز بعد، سوار یه سرویس دیگه شدیم و این بار دم متروی شهید باقری پیاده شدم. پسره هم پیاده شد و گفت که من هم با مترو میخوام برم. خلاصه رفتیم تو مترو و نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن. یهو اورکتش رو درآورد و دیدم که روی شونه‌‎هاش، دو تا ستاره داره، یعنی من ستوان دوم هستم! روی بازوش هم علامت جودو و کوهنوردی و چتربازی و هر علامتی که ممکن بود روی لباس یه ستوان کادری باشه چسبونده بود. خنده‌م گرفته بود که حالا زوایای جدیدی از شخصیتش رو احتمالا رو خواهد کرد. شروع کرد صحبت کردن که آره من هوافضای شریف می‌خونم (می‌خونم؟‌ الان؟ وسط سربازی؟) و تو فلانی رو توی شریف می‌شناسی و از این حرفا! خیلی تلاش کردم که جلوی خنده‌م رو بگیرم که بیچاره رو ضایع نکنم و بذارم هر چی دلش می‌خواد بگه. خلاصه که یه سری اسم می‌گفت و یه سری داستان هم از محیط دانشگاه گفت و گفت که اخراج شده و حالا اومده سربازی!! نخواستم حالش رو بگیرم که تو اگه اخراج شده باشی که الان نباید دو تا ستاره روی دوشت باشه یا تو که گفتی دارم می‌خونم. خلاصه که نیم ساعتی مخ من رو کار گرفت و تا دلش خواست حرف زد و خالی بست و من هم تاییدش کردم و گاهی هم مثلا تعجب می‌کردم که فلان اتفاقی که برات افتاده چقدر جالب بوده.

شدیدا حس بلاهت بهم دست داده بود و با خودم می‎گفتم که الان این پسره، تو دلش داره بهم می‌خنده که ببین طرف مثلا تحصیل‌کرده‌ س، ولی چقدر ابلهه! اما اونقدر بچه‌ی ساده و بامعرفتی بود که واقعا دلم نمی‌اومد چیزی بگم که صحبتش رو قطع کنم یا اینکه تاکید کنم که می‌فهمم داره دروغ می‌گه و ناراحتش کنم.

هر موقع یاد این قضیه می‌افتم، خنده‌م می‌گیره و یادم می‌افته که سربازی با تمام ناراحتی و سختی و فشارش، اتفاقات خنده‌دار هم داشت و البته فرصت خوبی هم بود که با آدم‌های مختلف، از شهرها و تیپ‌های مختلف ارتباط داشته باشم و یه شناخت کمی از جامعه‌ی واقعی دور و بر پیدا کنم.


پانوشت: این روزها دارم کتاب «ابله» فیودور داستایوسکی رو می‌خونم. از اونجا که شخصیت‌های مختلف داستان، برای شخصیت ابله داستان، قصه‌های دروغین زیادی تعریف می‌کنن و دائم توی دلشون یا به صورت کاملا علنی به شخصیت ابله می‎خندن، یاد این خاطره افتادم.