کوچک که بودیم، توی خونه مامان و بابا، زمان اینقدر زود نمی گذشت. کلی وقت داشتیم تو خونه واسه خودمون که با آرامش و بدون دغدغه پیش خونواده و فامیل باشیم، کتاب بخونیم، فیلم ببینیم و کلی کارهای دیگه و باز هم وقت داشتیم. زمان کش می اومد. هنوز هم که هنوزه وقتی می رم خونه مامان و بابام زمان همینجوره برام.
اما توی این حدود چهار سال بعد از ازدواج توی خونه خودمون، همیشه سرمون شلوغ بوده و دوره های مختلفی رو پشت سر گذاشتیم.
اولش مشغول درس و کار همزمان بودیم. اون موقع ها وقتایی که خونه بودیم و پیش هم بودیم، با اینکه ممکن بود خیلی وقت صرف درس خوندن نکنیم، ولی دائم دغدغه اش رو داشتیم و در حسرت این بودیم که وقتی می آیم خونه دیگه فکر درس و تز و پروژه نباشیم. بقیه وقتها هم که مشغول دورهمی و وقت گذرونی با دوستان بودیم ولی در حد نه چندان زیاد.
بعد از اون، یه مدت به صورت خیلی فشرده مشغول خوشگذرونی و بیرون بودن و وقت گذرونی با دوستان شدیم. تو اون مدت خونه رسما برامون خوابگاه بود. اونقدر به صورت افراطی خوشگذرونی کردیم که دیگه آخراش من کم آوردم. دلم آرامش می خواست. اینکه فقط خودمون باشیم، تو خونه و هیچ کار نکنیم؛ فقط تو خونه باشیم. دلم برای خودمون و خونمون تنگ می شد.
بعد از اون هم بلافاصله سربازی حمید شروع شد و باهم نبودن ها و ندیدن ها. حتی تا اوائل اردیبهشت امسال هم به خاطر ادامه فشار کاری حمید، خیلی وقت باهم بودن نداشتیم. باز هم خونه، خونه نبود. معمولا حمید اینقدر دیر می رسد تو همه این یک سال و نیم، و وقتی می رسید اینقدر خسته بودیم، که دیگه چیزی نمی فهمیدیم.
اما از اوائل اردیبهشت انگار دوره جدیدمون شروع شده و خونه مفهوم واقعیش رو پیدا کرده. معنی با آرامش باهم بودن، بدون دغدغه درس و کار اضافه، با فرصت کافی برای همدیگه و برای خودمون. انگار بعد از مدتها واقعا زندگی می کنیم.