همه‌ی نوشته‌های آزاده اعتدالی

خواب

خواب دیدم رفتم نیوزیلند،کنار ساحل. کلی تمساح دم ساحل،رو به دریا ایستاده بودن و دریا رو تماشا میکردن؛ یه دفعه موجوداتی خزنده به قد و قواره خود تمساح ها اومدن،از پشت به تمساح ها حمله کرده،اونا رو تو بغلشون گرفتن،رو دو تاپاشون بلند شدن و تمساح ها رو بردن! جالب بود که ملت هم بدون ترس و به صورت کاملا مسالمت آمیز کنار تمساح ها و تمساح برها آفتاب می گرفتن!

Heal the World

به یاد مایکل جکسون که رفت، اما ترانه های صلح طلبانه و ضد نژادپرستی اش همیشه به یاد می مونه…. و به خاطر این روزها… و به امید روزهای پر از آرامش و صلح …. امیدوارم حداقل بچه هامون بتونن همچین روزهایی رو تجربه کنن…

Theres a place in
Your heart
And I know that it is love
And this place could
Be much
Brighter than tomorrow
And if you really try
You’ll find theres no need
To cry
In this place you’ll feel
Theres no hurt or sorrow

There are ways
To get there
If you care enough
For the living
Make a little space
Make a better place…

Heal the world
Make it a better place
For you and for me
And the entire human race
There are people dying
If you care enough
For the living
Make a better place
For you and for me

If you want to know why
Theres a love that
Cannot lie
Love is strong
It only cares for
Joyful giving
If we try
We shall see
In this bliss
We cannot feel
Fear or dread
We stop existing and
Start living

Then it feels that always
Loves enough for
Us growing
So make a better world
Make a better world…

Heal the world
Make it a better place
For you and for me
And the entire human race
There are people dying
If you care enough
For the living
Make a better place
For you and for me

And the dream we were
Conceived in
Will reveal a joyful face
And the world we
Once believed in
Will shine again in grace
Then why do we keep
Strangling life
Wound this earth
Crucify its soul
Though its plain to see
This world is heavenly
Be gods glow

We could fly so high
Let our spirits never die
In my heart
I feel you are all
My brothers
Create a world with
No fear
Together we cry
Happy tears
See the nations turn
Their swords
Into plowshares

We could really get there
If you cared enough
For the living
Make a little space
To make a better place…

Heal the world
Make it a better place
For you and for me
And the entire human race
There are people dying
If you care enough
For the living
Make a better place
For you and for me

اینم لینک کلیپ تصویریش، حتماً ببینید:

۲۳!

بیست و سومین سال هم تموم شد، اما یه جور متفاوت… امسال تولد ۲۳ سالگیم رو کنار همدم همیشگی زندگیم و خانواده عزیزش جشن گرفتیم… امسال هم همون حس اولین لحظات سال پیش رو داشتم، ولی یه جور آرامش هم همراهش بود…. چون تو بودی، من بودم … مثل دو سال پیش… اما ما همیشگی بود…

مرسی به خاطر همه برنامه ریزی هات… مرسی به خاطر همه کادوهای قشنگ و دوست داشتنیت و مرسی به خاطر همه چیزایی که تو این سه سال بهم یاد دادی…

امیدوارم هر سال، هر جا هستیم، دور یا نزدیک، تنها یا در کنار عزیزانمون، تا من هستم و تو، با همین حس کمیاب این روزها، کنار هم باشیم و این لحظه ها رو تکرار کنیم، چون ….

“در کمال کهنسالی، حتی یک روز قبل از پایان داستان هم می شود با یک دسته نرگس شاداب، یک شاخه نرگس، در قلب مهی که وهمی نباشد، یا زیر آفتابی تند، کنار دریایی خلوت، وسط جنگل، روی پل، لب جاده، جلوی در بزرگ باغ ملی یادر خیابانی پر عابر در انتظار محبوب ایستاد”….

این بیست و سه سال زود گذشت…. همونطور که این پنج سالی که همدیگر رو شناختیم به سرعت برق گذشت… بیا تا از باقی عمر… باقی با هم بودن تمام لذت رو ببریم… بیا بی خیال از گذشته ها، با نیم نگاهی به آینده لحظات حالمون رو زیبا بسازیم و از بودن، با هم بودن استفاده کنیم…. که زمان زود می گذره و تا چشم به هم بزنیم باید به دهه های گذشته زندگیمون نگاه کنیم… پس بیا این دهه ها روطوری کنار هم تجربه کنیم که حسرت یک لحظه اش رو هم نخوریم و با افتخار وشادی از داشتن بهترین تجربه ها، یاد کنیم…

قرارمون این باشه که عشق رو خاطره نکنیم که “خاطره ویران کردن حال است، و ویران کردن حال، از میان بردن تنها بخش کاملاً زنده و پر خون زندگی: عشق”

دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها

دوست داشتم یه روز، فقط یه روز، پسر بودم تا می تونستم یه سری چیزایی که اصلاً برام قابل درک نیستن رو درک کنم!

دوست دارم ها:

خوردنی ها: انواع بستنی، معجون بابارحیم، کشک بادمجون، قرمه سبزی، هندوانه.

خواندنی ها: “ژان کریستف” اثر “رومن رولان”، وقتی می خوندمش که حتی معنی کلمه “مسرت” رو نمی دونستم و از تو فرهنگ لغات نگاه می کردم. شاید همین باعث می شه که الانم هر چند وقت یه بار که یه تیکه هاشو می خونم و بیشتر می فهمم حس خوبی بهم دست بده. “زنان کوچک” که تو اوج دوران نوجوانی خوندم و از خوندنش هم لذت بردم و هم واقعاً تو یه سری رفتارهام و برخوردهام تأثیر گذاشت!، “داستان دو شهر” اثر “چارلز دیکنز” که اونم یکی از کتابای اون دوران زندگی بود. “کوری” و “دو دنیا” رو هم تو کتابایی که تو این یه سال اخیر خوندم، خیلی دوست داشتم. خوندن دفتر خاطرات خودم رو هم خیلی دوست دارم، هم واسه یادآوری خاطرات، هم واسه دیدن سیر تغییرات خودم!

مکان ها: پارک ته خیابون ۵۳ام یوسف آباد، سایت دانشکده کامپیوتر دانشگاه امیرکبیر، جنگل کارا، گلمکان (اطراف مشهد)، کلاً جاهایی که زیاد خاطره ازشون دارم.

فیلم ها: “سگ کشی”، “Pride & Prejudice”، “The thorn’s Bird”، “Seven”، “Once Upon a Time in America”.

شنیدنی ها: آهنگ های ابی و محمد اصفهانی.

آدم ها: حمید، پدر و مادر و خواهرام، خواهر زاده ام سینا، کلاً فامیل نزدیک رو تک تکشون رو دوست دارم. دوستای نزدیکم که می تونم بگم تقریباً همشون دوستای دوران دانشگاهم هستن و فکر می کنم دیگه نمی تونم همچین دوستایی رو پیدا کنم، و البته فاطمه رو به عنوان صمیمی ترین دوستم (البته جز حمید). از بین استادها هم دکتر صبایی.

دوست ندارم ها: جاهای شلوغ و پرازدحام، دعوا، حرص خوردن الکی، ریا، تظاهر، چشم و هم چشمی، دخالت، غرور بیجا، همه رو از بالا نگاه کردن، سروکله زدن با استادا برای نمره، دیدن دوروبر، دانشگاه علم و صنعت، رفتار اکثر استادا، انتظامات و به خصوص خانومای دم در، خوابگاه دانشگاه علم و صنعت، سیاست و یه سری چیزای دیگه که نمی تونم تو قالب یکی دو کلمه بگمشون. حتی بیشتر آدما رو امروز دوست ندارم. بیرون که می رم همش احساس بیزاری می کنم از همه چی.

بالاخره آپدیت کردم :دی

کار سختی بود، وقت و فکر زیادی می خواست. منم تو اولین فرصت نوشتم، اما بازم وقت واسه فکر کردن کم بود واسه همین احتمالاً کلی چیز جامونده!

این روزا اینقدر کار دارم و از طرف دیگه نمی دونم چی باید بنویسم! دلم یه کم وقت اضافی می خواد، بدون نگرانی، بدون دغدغه، فقط واسه خودم و واسه فکر کرن به خیلی چیزا، ولی افسوس که حالاحالاها باید منتظر بمونم.

برای دوستی

یادته ۴ سال پیش؟ یادته تو سایت دست تکون می دادی واسمون که بفهمیم حمیدرضا حسینی کیه؟ گفتیم عجب بچه پرروی اسکولیه! … یادته میل می زدی که مشخصات کاملتو بگو… یادش بخیر… قبلش فکر می کردیم سال بالاییه این حمیدرضا حسینی….

یادته بعد اردوی شمال سال اول؟ عکسایی که قرار بودبراتون چاپ کنم؟:دی عجب رویی داره این پسره؟! یادته حمایتای گروپ؟ یادته چت های دم اذان تابستون ۸۳؟ یادته دیلی نماز بودم؟:دی

یادته اواخر اون سال شدی خواهرزاده من؟ یادته؟ نمی گفتم اما هرچی بیشتر می گذشت… هرچی بیشتر می شناختمت حس می کردم پشت این چهره یه شخصیت دیگه است که روز به روز واسم جالب تر می شه!

یادته کم کم شدی دوستم؟ یکی از بهترین دوستام؟ یادته؟ یادته اون قصه ها؟ یادت نیست چون نمی دونستی که سعی کردم این دوستی رو کم کنم، چون بهم هشدار دادن این دوستی بینهایت نزدیک و عمیق رو به عادت تبدیل نکنم، که سختمون شه… اما نشد…

یادته اون smsها؟ یادته ۲ آذر ۸۴؟ یادته آسمونمون؟

باورم نمی شه هنوز… که دو سال از اون روزا گذشته… از اون روزای فکرو شک و تردید… از روزایی که حتی نمی دونستم چطور باید به این چیزا فکر کردو تو یادم دادی… از اون روزای دوری… دوسال و بیشتر از دو ماه گذشته… دو سال خوب… که با کنار هم بودنمون همه شک ها و تردیدهامون از بین رفت و فهمیدیم که راه سخت اما درستی رو انتخاب کردیم… از روزایی که مشکلات پیش اومده رو با کمک هم کنار گذاشتیم… روز به روز نزدیک تر… بهتر… دوست تر…

باورت می شه؟ باورت می شه هفته پیش کنار هم نشستیم… سندی رو که فقط دوستی و همدلی و یکی بودن ما رو رسمی می کرد امضا کردیم… هنوزم باورم نمی شه… وقتی بعد از اون امضاها کنارت نشستم انگار هیچ چیز تغییری نکرده بود… فقط یه آرامش دیگه به کنار هم بودنمون اضافه شد…

دیگه همیشه باهمیم… دیگه امروز کنار همیم… پابه پای هم… با هم و برای هم… برای همیشه… تا باشیم… کاش به اون قصه، به اون آسمون برسیم… کاش روز به روز بهتر و بهتر شیم… کاش این رسمی بودن، این کنار هم بودن همیشگی، این محبت و دوستی رو به عادت خالی تبدیل نکنه… کاش یادمون نره که اول از همه دوستیم… دوستی که هیچی و هیشکی نمی تونه جای اونو بگیره…. همون طور که قبل از آذر ۸۴ بودیم و بعد بهتر و بهتر شدیم… می دونم می تونیم… چون هر دومون از ته دل همینو می خوایم…