بایگانی دسته: دانشگاه

یادداشت ها و نظرات من درباره ی اتفاقاتی که در دانشگاه رخ می دهند

کارت

دیروز صبح می خواستم در مورد کارت نشون دادن جلوی در دانشگاه مطلبی بنویسم. می خواستم بنویسم که من مشکلی با کارت نشون دادن به انتظامات دانشگاه ندارم، البته این دانشگاه، نه امیرکبیر! دلیلش هم اینه: توی اوج درگیری های پارسال بود. یکی از روزهایی بود که قرار بود تجمعی توی دانشگاه برگزار بشه. اول صبح می خواستم از در جلوی  دانشکده ریاضی وارد دانشگاه بشم. دو نفر با شمایلی مشخص، می خواستند وارد دانشگاه بشند. انتظامات ازشون کارت خواست. یکی شون کارت داشت و اون یکی نه. اونی که کارت نداشت، شال و کلاه مشکی داشت و یه کیف هم گرفته بود دستش، که مثلا من دانشجو هستم! انتظامات که دید طرف کارت نداره، راهش نداد. گفت نمیتونم راهتون بدم. اگه میخواید، برید درب اصلی دانشگاه، اونجا صحبت کنید و برید تو. کلی حال کردم که طرف واقعا کارش رو (حفاظت از حریم دانشگاه) داره درست انجام میده.

توی امیرکبیر، من به سختی حاضر بودم کارت نشون بدم. چون هر اتفاقی می افتاد، می دیدیم که جمعیت خاصی به راحتی وارد دانشگاه میشند و هیچ کس هم جلوشون رو نمی گیره، اونوقت من دانشجو که ۵ سال رفتم و اومدم، باید کارت نشون کسانی بدم که اکثرا تیپ دانشجو و غیر دانشجو رو به خوبی تشخیص میدهند. اونها هم بالاخره کارمند دانشگاه بودند، ولی مثل این یکی کارمندی که توصیف کردم، کارشون رو درست انجام نمی دادند.

دیروز عصر، جلوی همون در جلوی دانشکده ریاضی، اتفاقی افتاد که بابتش کلی فحش نثار یکی دیگه از انتظاماتی ها کردیم. آزاده هر موقع که میخواد از در ریاضی بیاد توی دانشگاه، من میرم و کارت نشون میدم و میگم که همسرمه و به راحتی وارد دانشگاه میشیم. اما دیروز، یه دربون (شخصیتش در حد اکثر انتظاماتی های شریف نبود) عقده ای جلوی درایستاده بود. با آزاده اومدیم جلوی در، گفتم: همسرمه. گفت: از اینجا پذیرش مهمان نداریم. گفتم: آقا جان، یه سر میخوام برم دانشکده و بعدش میام میرم بیرون. کارتم رو هم میذارم پیشتون. بعد از کلی جر و بحث، گفت: کارتون چقدر طول میکشه؟ گفتم: حداکثر نیم ساعت. کله تکون داد و گفت: نچ! خواستم همونجا یه فحشی چیزی بدم، گفتم آخر درسمه، حس و حال دردسر ندارم. رفتیم در شیمی. اونجا یکی از انتظاماتی های باحال و خوش برخورد بود. گفتم: همسرمه. خندید و گفت: میتونم کارتت رو ببینم؟ کارتم رو بهش دادم. یهو به آزاده گفت: اسم پدر شوهرت چیه؟ بعدم به من گفت: روی این کارت که اسم پدرت نیست، یه کارت دیگه بده. آزاده با خنده اسم پدرم رو گفت و طرف هم با خنده کارتهام رو تحویل داد و گفت: بفرمایید. جسارت نشه ها، ملت دوست دخترشون رو میارن توی دانشگاه، دیگه باید بپرسیم ببینیم راست میگن یا نه.

کلا داشتم فکر می کردم که دغدغه ها و اعصاب خرد شدن های روزانه ی ما هم خیلی جالبند.

خسته ام

منتظرم تو راهروی دانشکده که مدیر تحصیلات تکمیلی بیاد. سه هفته است که متوسط هفته ای دو روز کامل میرم دانشگاه و باید کلی پله بالا پایین برم و ساعتها منتظر ۱ استاد بشینم،چرا؟ چون اینجا دانشگاهیه که خود دانشجو موظفه کل روند اداری کارهاشو کنترل کنه؛ باید هر هفته سر بزنی دفتر تحصیلات تکمیلی ببینی پروپوزالت تو گروه تأیید شد؟اگه شد هفته بعد مدیر گروه تحویل داد به دفتر؟هفته بعد از دفتر رفت شورای دانشکده؟تو شورا هم تصویب شد یا نه؟ و اگه یکی مثل من باشی که استادت بهت بگه “پروپوزالت همون جلسه اول تأیید شده تو گروه و احتیاج نداره به اصلاح،برو کاراتو بکن”،میری اما وقتی بعد ۱سال میای مجوز دفاع بگیری میبینی پروپوزالت هنوز تصویب نشده چون مدیر گروه بعد تصویب نداده به دفتر و گم شده و حالا همه چیز از اول! و تازه این دانشجوست که متهم است چرا پیگیری نکرده! و باید کسر نمره بخوری یا بیای روزها و ساعتها منتظر مسؤلان مختلف،بلکه منتی بر سرت بگذارند و با کلی ضرب و زور اجازه بدن در آخرین ساعتهای ممکن دفاع کنی!
این تنها مورد شگفت انگیز این دانشگاه نیست!به زودی تجربیات فقط یک دانشجوی علم و صنعت در این ۳سال اینجا ثبت میشه
نتیجه گیری نهایی: شده درس نخون ولی دانشگاه علم و صنعت نرو. حداقل دانشکده کامپیوترشو!

تلاش های آخر

دارم آخرین تلاش هام رو انجام می دم که آخرین پروژه ی آخرین واحد درسی (به غیر از پایان نامه)  در کل دوران تحصیلم رو انجام بدم. امیدوارم توی دوره ی دکترا، مجبور نباشم واحد بردارم و باز کلاس و تمرین و امتحان رو تحمل کنم.

دوره ی کارشناسی (حداقل ۸ ترم از ۱۰ ترمش) رو تا جایی که تونستم پیچوندم. یعنی هر چی فکر می کنم، یادم نمیاد که تا ترم ۶، من واقعا چه غلطی داشتم می کردم! البته از خوش گذرونی هام اصلا پشیمون نیستم. ترم ۷ و ۸، یه کمی اومدم توی باغ و تازه شروع کردم به سرعت واحدهام رو پاس کردم، که دیگه حداکثر ۱۰ ترمه تموم بشه. اما وقتی وارد دوره ی کارشناسی ارشد شدم، واقعا ناراحت شدم از این که هیچ تلاشی برای یاد گرفتن درست و حسابی مطالب درسی ام، نکرده بودم. سرم به سنگ خورد و شروع کردم دست و پا شکسته درس خوندن، کنار کار و زندگی مشترک. از نتایجش هم راضی ام تقریبا. واقعا خیلی مطلب یاد گرفتم و خیلی خوشحالم از این موضوع. اما دیگه کشش درس و امتحان و تمرین ندارم. همون پایان نامه بسه! چهارشنبه ی این هفته، دیگه برای همیشه خلاص می شم احتمالا

منفعت

امروز سمینار داشتیم. برنامه ریزی برای این سمینار از حدود ۲ هفته پیش شروع شد. توی جلسه ی توجیهی سمینار، کارهای موجود تقسیم شد. مسئول تعیین برنامه سمینارها، مسئول ارتباط با اساتید، مسئول تدارکات و پذیرایی روز سمینار، مسئول تجهیزات چند رسانه ای سمینار، مسئول حضور غیاب جلسات، ناظر زمان سمینارها و …

وقتی از من سوال شد که توی کدوم یکی از موارد میخوای همکاری کنی؟ گفتم هیچکدوم! البته در نهایت چون هر کس باید یه کاری انجام میداد، مسئولیت حضور غیاب یه تعداد از جلسات سمینار رو به من دادند که لازمه اش فقط حضور در جلسه ی سمینار بود. حضوری که چون قبل از سمینار خودم بود، چندان سخت نبود!

امروز سر سمینارها داشتم با خودم فکر میکردم که من که توی دوران لیسانس، حاضر بودم هر کار داوطلبانه ای رو به عهده بگیرم و فعالیت های دانشجویی کوچیک و بزرگ رو با تمام وجود قبول میکردم و انجام میدادم، چی شده که در حال حاضر، تا زمانی که یه کم منفعت شخصی توی کاری نبینم، به این راحتی ها حاضر نیستم اون کار رو انجام بدم؟ شاید اونقدر توی دوران لیسانس از این کارها کرده ام که اشباع شده ام. شاید هم شرایطی که این روزها بر جامعه مون حاکمه، مثل همیشه به شدت روی من تاثیر گذاشته. شاید هم اون کارها مال همون دوران بود و شور و هیجانش هم مال همون روزها! شاید هم گذر عمر باعث این قضیه شده!

نمیدونم ناراحت باشم یا خوشحال!

دکتر حسابی

نوشتاری از دکتر رضا منصوری، عضو هیئت علمی دانشکده مهندسی فیزیک دانشگاه صنعتی شریف (لینک مطلب)

زمانی که قرار بود از مرحوم حسابی تجلیل شود، زمانی که قرار بود از سناتور انتصابی محمدرضاشاه ولی بنیان‌گذار فیزیک دانشگاهی ایران تجلیل شود، زمانی که تهدیدها علیه انجمن فیزیک ایران و شخص من (رئیس وقت انجمن فیزیک ایران) به مدت چهار ماه تا کنفرانس فیزیک ایران در شیراز در شهریور ماه ۱۳۶۶ ادامه داشت، زمانی که نمایندگان حراست دانشگاه شیراز بنده را تهدید کردند که حق ندارید نام حسابی را در این کنفرانس ببرید، و زمانی که جناب آقای دکتر حداد عادل با جسارت در بزرگداشت آن مرحوم سخنرانی کردند کسی فکر نمی کرد یک قدردانی ساده باعث این همه دردسر ملی و شرمساری اهل علم ایران بشود.

از حسابی بنیان گذار فیزیک دانش گاهی ایران، که نظریه ای غلط و بی ربط در مورد ماده نوشت، و با پرداخت دویست دلار «اولین مرد علمی سال» تقلبی ایرانش کردند، از حسابی که تنها ده دقیقه در یکی از زمان های دیدارعمومی انیشتین با وی صحبت کرده بود، اکنون امامزاده ای ساخته اند، سیدی و عارفی حافظ قرآن و دانشمندی در قد و قواره نیوتون و انیشتین (به کتب درسی مراجعه کنید )، فرهیخته ای که در یک مراسم نوروزی انیشتین، شرودینگر، فرمی، دیراک، و بور را در منزلش دعوت می کند، و این دانشمندان را مسحور تمدن (تخیلی ) ایران و آیین های ملی ما می کند.

اخیراً مشتی دروغ و اکاذیب که در کنار عکسی از انیشتین با شخصی که ادعا شده است مرحوم حسابی است در رسانه ها چاپ شده یا منعکس شده است . این اکاذیب به نام خاطرات ایرج حسابی، فرزند آن مرحوم، به چاپ رسیده است . شخصی که در عکس کنار انیشتین ایستاده است گودل (ریاضی دان مشهور ) است و نه حسابی ! شیادی تا به این حد ! در توضیحات زیر عکس ادعا شده است انیشتین همراه با خواهرش در مراسم نوروز شرکت کرده است . مراجعه به تاریخ نشان می دهد که خواهر انیشتین تنها در سال های ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۶ در پرینستون بوده است . در این سال ها نه حسابی در پرینستون بوده است نه بور، نه فرمی، نه شرودینگر، و نه دیراک . یعنی جامعه ما تا این حد زبون و پست شده است که برای قهرمان سازی به منظور رفع عقده های حقارت تا به این حد به دروغ نیاز دارد؟

کجاست شرف حرفه ای رسانه های ما که به این سهولت گول دروغ پردازان را می خورد! مرحوم حسابی زمانی مقاله ای می فرستد برای مجله ای در پاریس در مورد آنچه کتب درسی مدارس ما، یا برپاکنندگان کتیبه ای در دانشگاه اصفهان، آن را نظریه ای بسیار عمیق و برتر از نظریه های انیشتین تلقی کرده اند .
بنا به اسناد تاریخی این مقاله برای داوری به استاد سینج (Synge)، نسبیت دان معروف داده می شود که داور متوجه می شود که حسابی حتی در محاسبه یک پتانسیل ساده کروی اشتباه کرده است، محاسبه ای که دانشجویان کارشناسی ما به سهولت انجام می دهند. به این ترتیب مقاله برای چاپ پذیرفته نمی شود.

ما تا کِی می خواهیم به این شرمندگی ادامه دهیم؟ تا کِی رسانه های ما می خواهند به این خفت رسانه ای ادامه دهند؟ تا کِی دانشگاه اصفهان می خواهد این سند بی سوادی ما را در آن دانشگاه حفظ کند و کتیبه ها را برنچیند؟ تا کِی آموزش و پرورش ما می خواهد چندین نسل از بچه های بی گناه ما را با این دروغ پردازی ها در مورد حسابی منحرف کند و نسل های بعدی را از مسیر سالم رشد علمی و توسعه باز بدارد؟ با شیادی نمی توان عالِم و دانشمند ساخت! قهرمان علمی کم از قهرمان جنگ ندارد و پیروزی در علم تنها با کار مستمر و ممارست فراوان حاصل می شود.

از انسان های ساده زحمت کش و دوست دار ایران بت نسازیم و نسل ها را با دروغ تباه نکنیم!

———————————————-

پ.ن. خیلی خوشحالم که بالاخره یه نفر پیدا شد و یه جواب اساسی به این مردک بیسواد دروغ گوی پر حرف، ایرج حسابی، داد و دل ما رو خنک کرد که اینقدر آدمها رو بیخودی گنده نکنیم!

روند جدید برخورد با دانشجویان

توی چند وقت اخیر که دائم خبر ممنوع الورود شدن، احضار و برخورد و دستگیری دانشجویان رو میخونم و میشنوم، خصوصاً از ترم پاییز ۸۷ به بعد، یه نکته ی جالبی توی خبرها هست: دانشجویان دانشگاه ها هر حرکتی توی دانشگاه انجام میدند، هر اعتراضی میکنند و مدیر مسئول هر نشریه ای (البته نشریات بسیار بسیار اندکی که باقی مونده اند) که قراره باهاش برخورد بشه، به جای کمیته ی انضباطی و حراست دانشگاه، مستقیماً به دادگاه انقلاب یا وزارت اطلاعات احضار میشند! این خبر رو بخونید: احضار و بازداشت دانشجویان ادامه دارد: ۱۰۰دانشجو دانشگاه تهران احضار و ۳ دانشجو بازداشت شدند

حداقل اوائل دولت نهم، هنوز اینقدر علنی با دانشجوها، اونهم توی دانشگاه و در ارتباط با دانشگاه برخورد نمیشد! خیلی جالبه

مسائل زندگی

گُه ترین مسئله ی زندگی من، درس خوندنه! دقیقاً به همین شدت و با همین لفظ: «گُه ترین»!

توی دوره ی لیسانس، درس میخوندم (به نوبه ی خودم البته) بیشتر نمره هام بالاتر از ۱۵ و ۱۶ نمیرفت! همیشه هم یه سری استاد و یه سری درسها بودند که در کل تِر میزدند به معدل و در نهایت معدلم میشد ۱۳ و خرده ای! درس هم نمیخوندم نمره هام همه توی حدود ۱۳ میشد و معدلم باز میشد ۱۳ و خرده ای!

حالا هم توی دوره ی فوق لیسانس، یه ترم تمام کم خوابی کشیدم تا تمرین هامو کامل و به موقع تحویل بدم، گزارش مقاله آماده کنم، به موقع برم سر کار و کسری کار نداشته باشم، در نهایت میبینم از ترم قبل که تلاش کمتری کردم نه تنها وضعیت نمره هایی که تا الآن اعلام شده و وضعیت پیشرفت پروژه هام بهتر نشده، که به نظر میرسه نتیجه ی این ترم خیلی خیلی بدتر از ترم پیش بشه! البته ترم پیش هم وضعیت خوبی نداشتم! وضعیت انتخابات و روحیه ی خراب بعد از اون و بهم خوردن برنامه ی امتحانات هم قوز بالای قوز شد البته!

کلاً آدمی نیستم که برای پایین شدن نمرات یا نمره گرفتن دلم بسوزه، طوری که توی دوره ی لیسانس حاضر نبودم برای ۰/۵ نمره، مثل خیلی های دیگه آویزون استاد بشم! اما دلم به حال کم خوابی ها و فشارهایی که طول ترم متحمل شدم میسوزه! دلم میسوزه برای لحظاتی که میتونستم استراحت کنم، فیلم ببینم، گردش برم، کتاب بخونم و بی دغدغه باشم، اما برای کار مزخرفی به نام تحصیل تلفشون کردم! حالم از هر چی درسه بهم میخوره!

باز هم هزینه برای دانشجو

نمیدونم باید چی بنویسم! نمیدونم چطور از خونهایی که این روزها به ناحق ریخته شده و میشه بنویسم! خونهایی که برای مثلاً تکریم و حفظ خون کسانی که جون به کف، وارد کارزار جنگی ۸ ساله با متجاوزین به کشورشون شدند، ریخته میشند. همونهایی که اگر الآن بودند، حداقل اکثرشون راضی به اینهمه وحشیگری و دروغ و تزویر نبودند. این رو من نمیگم! این رو می تونید از خیلی از کسانی که نزدیکترین عزیزانشون رو توی جنگ از دست داده اند بپرسید. همونطور که من از پدرم بارها و بارها درباره ی عموی ۱۸ ساله ام پرسیده ام!

دوشنبه ی این هفته، دانشجویان مظلوم و بیگناهی که مخالف سوء استفاده ی سیاسی یک جریان خاص از خون فرزندان این مملکت هستند، توی پلی تکنیک، به خون کشیده شدند. ۷۰ نفر دستگیر شدند، ۲۵ نفرشون روانه ی اوین! خبرها و عکسها و فیلمهاش رو میتونید توی خبرنامه ی انجمن پلی تکنیک ببینید (البته در حال حاضر اکانت سایت خبرنامه از سوی میزبان (هاست) سایتشون تعلیق شده!). محسن هم در مورد برخی اتفاقات پیش اومده نوشته. آخرین حرف محسن …

بغض گلوم رو فشار میده. اینهمه هزینه برای چی؟ برای کی؟ این عکس رو ببینید:

دانشجویانی که برای پیشبرد اصلاحات بیشترین هزینه رو دارند متحمل میشند، کمترین حمایتی رو از مدعیان اصلاحات پشت سرشون نمی بینند! دریغ از یک بیانیه! دریغ از یک خبر در روزنامه های به اصطلاح اصلاح طلب! اون زمان که جنگ بود، همینها که امروز سکوت کرده اند، فریاد شهادت طلبی و حفظ اسلام و مبارزه با ظلم سر داده بودند، اما امروز همه از روی عافیت طلبی، از بین رفتن دین رو فراموش کرده اند. اینهمه ظلم رو فراموش کرده اند. کاری می کنند که آدم از همه ی حرفهاش پشیمون و از دلخوشیهاش ناامید بشه …

آقای خاتمی! از شما انتظار داریم در سخنرانی های این روزهایتان، حداقل اشاره ای به اینهمه جفا که به دانشجویان می شود بکنید! اما احتمالاً باز هم سکوت و سکوت و سکوت و باز هم هزینه برای دانشجویان …

فقط روابط عمومی انجمن پلی تکنیک بیانیه ای داده که از اینجا میتونید بخونید.

نمیدونم کی قراره این بساط تموم بشه؛ اینهمه خشونت، اینهمه دروغ …

——————————————————————————–

پانوشت ۱: مثلاً امروز میخواستم تا جایی که در توان دارم درس بخونم و تمرین و پروژه هایی که از ترم قبل مونده و با تمرینهای ترم جدید قاطی شده رو بنویسم که تا آخر هفته ی دیگه، این فشار باقیمونده رو رد کنم. اما اونقدر وضعیت روحیم بهم ریخته است که دیگه توانی واسم نمونده!

پانوشت ۲: میدونم که نوشته ام خیلی احساسی شد، اما کاریش نتونستم بکنم. بغضهایی بود که باید بیرون میریخت! از بقیه ی دوستانی هم که این مطلب رو خوندند میخوام که یه مطلبی حتی کوچیک در این مورد توی وبلاگشون بنویسند. ضمناً من اسم وبلاگمون رو مجدداً به «تا رهایی دانشجویان دربند» تغییر میدم! اینها تنها کارهایی هستند که از دست من برمی آیند! اگر شما هم فکر میکنید فایده ای داره، این کار رو انجام بدید و دیگران رو هم به این کار دعوت کنید!

دانشکده ی کامپیوتر دانشگاه امیرکبیر و کشور ایران

بالاخره دوشنبه ی این هفته و با زحماتی که آزاده توی این چند وقت اخیر (خصوصاً دو هفته ی اخیر) متحمل شد، از دوره ی کارشناسی فارغ التحصیل شدم. فارغ التحصیل از جایی که ۵ سال از بهترین روزهای عمرم رو توی اون گذروندم: «دانشکده ی مهندسی کامپیوتر و فناوری اطلاعات دانشگاه صنعتی امیرکبیر». جایی که شدیداً بهش علاقمند بودم، اما این اواخر آنقدر توش اذیت شدم و اذیت شدن دیگران رو دیدم که به شدت ازش متنفر شدم!

داشتم فکر میکردم که دانشکده ی کامپیوتر امیرکبیر، چقدر شبیه کشورمونه!

با اونهمه استعدادی که توی دانشکده بود، هیچوقت نتونست مثل جاهای دیگه که امکانات کمتر (اما استعدادهای مشابهی) دارند (مثل همین دانشکده ی کامپیوتر شریف که امکاناتش خیلی ضعیف تر از امیرکبیر هست) جلوه کنه و اسم و رسمی مشابه اونها برای خودش دست و پا کنه! درست مثل کشور ایران و کشور ترکیه یا مالزی یا خیلی کشورهای دیگه!

اکثریت کسانی که در دانشکده ی کامپیوتر امیرکبیر قدرت رو در دست دارند (استادان)، کمترین لیاقتی برای داشتن این قدرت ندارند! ضمن اینکه شدیداً به دانشجویان ظلم میکنند و در نهایت هم کلّی سر دانشجویان منّت میگذارند! درست مثل کشور ایران و دولت نهمی ها!

در بین کسانی که در دانشکده کامپیوتر امیرکبیر قدرت رو در دست دارند، هستند کسانی که خیرخواه هستند و آدمهای خوبی هستند و به دانشجوها کمک میکنند، اما معمولاً اونقدر قدرتشون محدود شده که کار زیادی نمیتونند بکنند! مثل کشور ایران و برخی از دوم خردادی ها!

یکی از کسانی که سالهای سال هست که در دانشکده کامپیوتر امیرکبیر در قدرت قرار داره، یکی از پست های حساس و مهم دانشکده رو در اختیار داره (معاونت مالی – اداری) و به محض اینکه حسن نیتتون رو بهش ثابت کنید، تا جایی که در توان داره بهتون کمک میکنه! قدرتش هم اونقدر زیاد هست که در خیلی موارد بتونه جدا از بقیه ی دانشکده، کار شما رو راه بندازه! درست مثل کشور ایران و شخصی مانند هاشمی رفسنجانی! البته به نظرم تفاوت هاشمی و مهندس عبدی در این بود که (حداقل ما) بدی از مهندس عبدی ندیدیم و همیشه کسی بود که روی کمکش حساب میکردیم!

اکثریت دانشجویان دانشکده کامپیوتر امیرکبیر، افرادی بی خیال و بی بخار بودند که حتی حاضر نبودند برای ساده ترین حقوق خودشون بجنگند و روز به روز هم پَسرَفت میکردند! درست مثل کشور ایران و مردمش!

افرادی هم در دانشکده کامپیوتر امیرکبیر بودند که اگر نبودند، ۵ سال تحمل اونجا برای خیلی ها سخت میشد! بهترین دوستان ما از بین این افراد بودند و شدیداً هم دوستشون داشتیم و تنها دلیل تحمل دانشکده، اونها بودند (حداقل برای من!). درست مثل کشور ایران و خانواده و نزدیکان و دوستانمون!

روزی که فهمیدم دیگه لازم نیست زندگیم رو در دانشکده ی کامپیوتر امیرکبیر ادامه بدم و برای تحصیل در دوره ی کارشناسی ارشد میتونم برم به جایی که حداقل اکثر استادهاش شخصیت دارند و برای دانشجو ارزش قائل هستند، خیلی خوشحال بودم و یکی از بهترین روزهای زندگیم بود! درست مثل آینده ای نزدیک که روز خروج ما از ایران فرا میرسه و میریم یه جایی که لازم نیست اینهمه فشار بی دلیل رو در کنار فشارهای درسی و کاری (که همه جای دنیا هست) تحمل کنیم!