بایگانی دسته: جفنگیات

تراوش های ناموزون ذهنم

عبدالمالک ریگی: رهبر جنبش مقاومت مردمی ایران!

چند لحظه پیش «صدای آمریکا» با دکتر عبدالمالک ریگی، رهبر جنبش مقاومت مردمی ایران! صحبت می کرد. فقط آن بخشهایی را که دیدم و شنیدم اینجا ذکر میکنم:
ایشان از فعالیتهای سربازان گمنام امام زمان در قاچاق مواد مخدر و تروریسم در «بلوچستان»! می گفت. در جایی از صحبتها، آقای دکتر ریگی فرمودند: «ما هر روز ایمیل هایی از مردم تهران، شیراز، اصفهان، اهواز، دانشجویان و کاسب ها داریم که می خواهند به جنبش ما بپیوندند و این فیلترهایی که ما برای جذب نیرو گذاشتیم اجازه ی این مسئله رو نمیده که همه رو جذب کنیم»!!! ایشان از کمک های مردمی به سازمان جنبش مقاومت مردمی ایران گفتند و فرمودند که تمامی فعالیتهای گروه متبوعشان با این کمکهای مردمی انجام می شود. ایشان گفتند که ما تروریست نیستیم و به هیچ وجه با قاچاقچیان مواد مخدر ارتباط نداریم [چون خودمان یکی از مهم ترین عوامل توزیع مواد مخدر هستیم و نیازی به ارتباط با دیگران نمی بینیم!].

لازم به ذکر است که گروه «جندالله» در سیستان و بلوچستان، به ریاست دکتر عبدالمالک ریگی، به «جنبش مقاومت مردمی ایران» تغییر نام داده است!

خداییش چه رویی دارد این صدای آمریکا و چه رویی دارد این مرتیکه عبدالمالک ریگی! واقعاً که آمریکا، با ایجاد «صدای آمریکا»، چه سرمایه گذاری کلان و مؤثری برای تغییر حکومت های مخالفش، از جمله ایران دارد انجام می دهد.

در ضمن، با عرض معذرت، پس از پخش این برنامه، نام «عبدالمالک ریگی» به «عبدالمالک ریدی» تغییر پیدا کرد. کلمه ی دکتر را هم خودم به ابتدای نام این مردک اضافه کردم!

باز هم عکس

اولین عکس، مربوط به شاهکار یه شرکت تولید کننده لوازم اداری هست! به کلمات انگلیسی خوب دقت کنید:

و اما عکس دوم! اینهمه خرج میکنند برنامه برگزار می کنند، یه کم دقت نمی کنند برای چاپ پوستر تبلیغاتی!

عکس سوم! باید می نوشتند: تجلیل از مقاومت امپریالیستی! و آمریکایی! و ضد مردمی رهبر کوبا

از فاز سوژه گرفتن از تبلیغات و پوستر و اینا که بیایم بیرون، نوبت میرسه به دانشکده! اول از همه، پولهایی که ملت برای افطاری کمک کردند:

۱۰ تومنی: یادمه اولین بار که ده تومنی چند روز بود بصورت سکه ای اومده بود توی بازار، سال دوم دبستان بودم و هنوز ۱۰ تومنی سکه ای ندیده بودم! معلممون پای تخته یه دایره کشید و وسطش نوشت ۱۰۰ ریال. من دستم رو بردم بالا و گفتم: خانم اجازه! ۱۰ تومنی که سکه نیست، اسکناسه!

۲ ریالی!!!

۲ تومنی هایی که مدتهای مدیدیه ندیدیم! خصوصاً سمت راستیه

و در نهایت، این هم کل پولهایی که در مرحله اول از بچه ها جمع شد! مراحل بعدیش، دیگه توی صندوق ریخته نشد، حضوری پرداخت کردند. تا موقعی که این عکس انداخته شد، حدود ۲۳۰ هزار تومن

این هم عکسی از مکانی که حدود سه سال، توش شلوغ کردیم و گفتیم و خندیدیم و توی سر و کول هم زدیم و دانشکده رو بهم ریختیم و همه رو شاکی کردیم! سایت سابق در دست تعمیر

بیخود نیست اینهمه دکتر حسام توی دانشکده ارج و قرب داره و همه جلو پاش بلند میشند. این عکس و عکس بعدی رو فقط بچه های ورودی ۸۲ دانشکده درک می کنند

و اینهم دکتر مرتضی نبوی!!! متخصص داخلی! برای اطلاعات بیشتر به این مطلب وبلاگ خز مراجعه شود

افتخارات(۲)

اول بگم که محسن هم افتخاراتش رو نوشته، حتماً بخونید چون خیلی توپ نوشته

و اما، با توجه به برخی نکاتی که در افتخارات محسن دیدم، یه سری نکات تازه هم در مورد افتخارات خودم یادم اومد که گفتم بنویسم اینجا شاید افتخرات مشترک باشه:

۱۱- سال ۱۳۸۳، بیش از ۸۰% بازیهای پرسپولیس رو رفتم استادیوم. حتی اون موقع شایعه ای در فامیل پیچید که من برای دیدن بازی پرسپولیس رفتم مشهد! اون موقع فقط بازی پرسپولیس در مشهد برگزار میشد و خبر دیگه ای در مشهد نبود! ما هم دیدیم رکورد شکنیه در زمینه ی «…»، گفتیم آره، رفتیم اون بازی رو هم دیدیم.

۱۲- ترم دوم، شب امتحان ریاضی ۲، یه خرده کتاب رو ورق زدم و کتاب رو به عنوان کتاب داستان تراژیک! خوندم (چون هر خطی که می خوندم، نمی فهمیدم و اشک شوق از چشمانم سرازیر میشد). صبح روز امتحان امیر قدرتی و حسین عزیزپور رو دیدم که از یه سری قضایای خفن صحبت میکردند و من بیچاره اولین بار بود که اسم اون قضایا رو می شنیدم. وقتی نمره ها اعلام شد، امیدوار بودم که حداقل ۷ یا ۸ شده باشم که یه وقت مشروط نشم(که آخر سر هم شدم)، وقتی نمره ام رو دیدم، توی جیبم هفت شبانه روز عروسی بر پا شد: ۱۱٫۵

۱۳- سال سوم دبیرستان، معلم فیزیکمون، آقای رحمانی که اتفاقاً قزوینی هم بود!، برای تصحیح برگه های امتحان بچه ها ازم کمک خواست، گفتم سرم خیلی شلوغه و فعلاً خیلی کار دارم، نمی تونم زود برگه ها رو تحویل بدم بهت، هفته دیگه بهت میدم برگه ها رو. فردای همون روز، بازی ایران-تایلند بود. ما هم که اون موقع با بر و بچه های محل، پای ثابت استادیوم بودیم، راه افتادیم رفتیم استادیوم. موقع برگشتن، توی آریاشهر بودیم که دوربین اخبار ساعت ۱۰ شبکه سه اومد سراغمون و باهامون مصاحبه کرد و همون شب هم پخش شد. روز بعد از بازی که میشد شنبه، آقای رحمانی توی مدرسه من رو دید و یه نگاه قزوینی اندر پسر سفید مِفید کرد و دستی به سر و گوش ما کشید و گفت: فردا صبح، برگه ها رو تصحیح کرده تحویل من میدی! این جمله اش در واقع همون «دیگه …» بود و حالا شما خودتون بخونید حدیث مفصل از این مجمل.

۱۴- در راستای کم کردن روی محسن در زمینه معادلات دیفرانسیل: من برای اولین بار، دکتر شمسی استاد معادلات رو سر امتحان میان ترم دیدمش و بعد از اون دیدار شیرین، دیگه حتی موقع پایان ترم هم ندیدمش. یعنی از ۳۲ جلسه معادلات، حتی یک جلسه هم سر کلاس نرفتم و اتفاقاً مثل محسن با ۱۲ پاسش کردم.

۱۵- اولین باری که اسلحه گرفتم دستم، کلاس سوم راهنمایی بودم. معلم آمادگی دفاعیمون آقای حسینخانی، بچه ها رو جمع کرد و رفتیم کوه های شمال تهران، دقیقاً یادم نیست کدوم کوه بود(لطفاً برداشت بد نکنید، ۳۰-۴۰ نفر بودیم). خلاصه فکر کنم کلاشنیکف بود دادن دستمون، هر کی خوب شلیک می کرد، بازم بهش اجازه شلیک می دادند. من چون کلاً از بچگی نشونه گیریم خوب بود (این رو حتی هم دانشکده ای ها، خصوصاً کسانی که زیاد باهاشون خونه ملت تلپ میشم، هم خوب می دونند!)، خوشحال و خندان بودم که چند تایی می تونم از خودم تیر در کنم. با اولین شلیک، چنان گلنگدن اسلحه خورد توی شونه ام که یه متر پرت شدم عقب و …

۱۶- یه سری افتخارات هم دارم که فقط در جمع های خصوصی با دوستان ذکور میشه تعریف کرد.

به دلیل اینکه اگه باز بنویسم «ادامه دارد…» مطلب لوث میشه، دیگه بسه.

هر کی مطلب رو خوند، در مورد افتخاراتش بنویسه که یه کم بخندیم بهش!

زیزی نامه(۱)

الهی به مردان در خانه ات             به آن زن ذلیلان فرزانه ات

به آنان که با امر روحی فداک         نشینند و سبزی نمایند پاک

به آنان که از بیخ و بن زیزی اند        شب و روز با امر زن می زیند

به آن گرد گیران ایّام عید               وانت بار خانم به وقت خرید

به آنان که مرعوب مادر زنند            ز اخلاق نیکوش دم می زنند

به آن شیر مردان با پیش بند              که در ظرف شستن به تاب وتب اند

به آنان که در بچه داری تک اند          یلان عوض کردن پوشک اند

به آنان که بی امر و اذن عیال            نیاید در از جیبشان یک ریال

به آنان که با ذوق و شوق تمام            به مادر زن خود بگویند مام

به آنان که داماد سر خانه اند              مطیع فرامین جانانه اند

به آنان که با صد هزار افتخار             نشان ایزو، نه! زیزی ۹۰۰۰

به آنان که دامن رفو می کنند              ز بعد رفویش اتو می کنند

به آنان که درگیر سوزن نخ اند            گرفتار پخت و پز مطبخ اند

به آن قرمه سبزی پزان قدر               به آن مادران به ظاهر پدر

ادامه دارد …

افتخارات (۱)

در راستای بازگویی افتخارات توسط وبلاگ نویسان محترم، مگه ما چی مون از بقیه کمتره که افتخاراتمونو ننویسیم؟

۱- افتخار نثار نمودن انواع و اقسام فحش های آبدار به سلطان علی دایی در راستای نهادینه نمودن ایشان

۲- افتخار پوشیدن پیراهن تیم ملی برزیل در سن ۱۰ سالگی در مسابقات فوتبال کوچه های خیابان کوکب واقع در خیابان ستارخان، بین باقرخان و پاتریس لومومبا. پذیرایی به صرف شیرینی و شام. حضور شما سردران گرامی موجب شادی روح آن مرحوم و تسلّی خاطر بازماندگان خواهد شد.

۳- یه بار وسط هفته، از سر امیرآباد شمالی اومدم تا جنت آباد و بعدش از جنت آباد رفتم تا سر میرداماد و ۲۲ دقیقه طول کشید، از ساعت ۲۰:۵۰ تا ۲۱:۱۲ اونم با پراید

۴- شبکه ۱ رو با نمره ۱۰ با دکتر صادقیان پاس کردم، تازه با کمک علی زند!

۵- در طول ۳ ماه، دو جلسه کلاس سه تار رفتم و دیگه نرفتم

۶- چند هفته پیش دی وی دی رایتر سونی خریدم، تازه شونزده ایکس

۷- کلاس دوم و سوم دبستان که بودم، با یکی از بچه ها، هر روز زنگ در خونه های توی راه مدرسه و خونه رو به صورت رندوم میزدیم که گیر نیفتیم و فرار می کردیم

۸- دبستان که بودم، اگه یه روز توی مدرسه دعوا نمی کردم، شب خوابم نمی برد. به دلیل همین تخلیه احساسات کودکانه، یه بار نمره انضباط هفتگی بهم دادن ۷٫

۹- سال دوم دبیرستان، از حدود جلسه چهارم به بعد، معلم ادبیات سر کلاس راهم نداد و به ناموسش قسم خورد که من رو میندازه و نهایتاً تنها کسی که توی مدرسه از این معلم بیست گرفت، من بودم

۱۰- سال سوم دبیرستان بیش از ۴-۵ دفعه از دیوارهای سیم خاردار دار مدرسه مون در رفتیم و با بچه ها رفتیم ولگردی. یه بارش که رفتیم نمایشگاه کتاب، زنگ زده بودن خونه مون و بابام رو خواسته بودن که بیاد مدرسه

ادامه دارد …

———————————————–

بعدالتحریر:

بسی مشعوف نموده گشتیدیم از این افتخارات >> بلاگچین – گوشه هایی از افتخارات وبلاگرها محترم

برو کنار

بر روی شانه های پهن و ستبر گوژپشت نتردام می نشینم و از پله های دروازه بشریت با سرعت تمام بالا می روم و آویزان وار از درختی به درختی دیگر سفر می نمایم و در بین راه، با دیدن ببر سیاه آسیایی، به یاد پسر جنگل می افتم و از طنابی که به آن آویزانم پیاده می شوم و روی سر در خانه پسر جنگل می ایستم و هو هو چی چی کنان از جلوی ایستگاه آخر زندگی رد می شوم. قبل از پل نزدیک ایستگاه مابعد آخر زندگی، صدای سوت قطار به صدا در می آید. ترمز قطار را می کشم. ریزعلی خواجوی است که سوت ترمز را کشیده. دست ریزعلی را می گیرم و با هم از پل می پریم پایین. ناگه، صدایی شبیه به صدای تارزان می شنویم. به بالا می نگریم. سیمرغ بلورین نامرد، سیندرلا در بغل، از کنار ما می گذرد و باد گرمش از جانب خوارزم ما را تحت تأثیر قرار داده و بوی گند بی تربیتی فیل ما را دچار اشتهای شدید می نماید. جلوی هایدا می ایستیم، مقداری پاپ کرن می خریم و روی چمنهای بلوار کشاورز، کنار تابلوی علفها را نخورید می نشینیم. ژامبون گوشت ژیگو را خورده و شعرگویان و خرامان، راه خانه خود در پیش می گیریم. گویا حسین آقا که قبلاً رئیس خط می نمود، سرش به زیر آب رفته و خفه نموده گردیده است. رئیس جدید خط می پرسد:آقا جنت آباد میرید؟ با شادمانی پاسخ می دهم: بله قربان، وگرنه می ترکید. سوار بر تاکسی قراضه داش علی شده و به سوی سر منزل مقصود روانه می گردم. یادم رفت ریزعلی را هم با خودم بیاورم. باد سردی می وزد. بیچاره ریزعلی! حالا باید برود معتاد شود و زیر پل بخوابد یا خودش را به یکی از این گرمخانه ها که برایشان ساخته اند هجوم برد، تا گرم و نرم بماند. عرق گرمی بر پیشانیم نشسته است. با دلی آکنده از غم و سرشار از رحمت، وحشیانه فریاد میزنم: لعنت بر پدر و مادر چَسی چه در این مکان آشگال بریزد