بایگانی دسته: مالیخولیا

وقتی ذهنمان مالیخولیایی می شود اینها را نوشته ایم

مایع آسمانی

در زدند. در رو که باز کردم، پسر بچه‌ای با موهای لَخت چتری جلوی در وایساده بود، با دو تا ظرف توی دستش. تا حالا توی ساختمون ندیده بودمش. فهمیدم که پسر یکی از همسایه‌هاست. یکی از ظرف‌ها، شبیه ظرف شامپوهای یاسمین بود. پسر گفت که مامانم گفته که اگه دارید، یه مقدار از اون مایع آسمانی به ما بدید. من ظرف‌ها رو از پسرک گرفتم و اومدم توی خونه و رفتم پیش آزاده. جریان رو بهش گفتم. پرسیدم: مایع آسمانی چیه؟ آزاده گفت: منظورش واجبیه.

پ.ن. ۱: آزاده توی واقعیت حتی نمی‌دونست که واجبی چیه! معلوم نشد از کجا توی خواب من، به این سرعت نتیجه گرفت که واجبی میخوان!

پ.ن. ۲: من یادم نمی‌آد این روزا توی کتابی یا مجله‌ای یا سایت و وبلاگی، چیزی مرتبط با واجبی خونده باشم که همچین خوابی دیدم.

گذشته، حال، آینده

… از آن تاریخ به بعد، زندگی‌اش مغشوش و بی‌نظم شده بود، اما اگر ممکن می‌شد به مبدأیی در گذشته برگردد و از آنجا راه را آهسته دوباره بپیماید، شاید می‎توانست معمای مجهول گمشده را حل کند …

———————————

۱- از کتاب «گتسبی بزرگ»، اثر «اسکات فیتس جرالد»، ترجمه‌ی «کریم امامی»، نشر نیلوفر، ۱۳۸۷

۲- شاید راهی باشد برای این روزهای من …

کجا هستم؟

من مش حسن نیستم. من حتّی گاو مش حسن هم نیستم. حس می‌کنم اصلاً نیستم. زود بوده‌ام، زود هستم، امّا انگار دیگر زود نیستم. اصلاً شاید نبوده‌ام. از اوّل شاید بهتر باشد که باشم. کجا باید باشم؟ می‌خواهم اینجا باشم یا نباشم؟ ذهنم روز به روز داغ‌تر می‌شود. دائم خواب و بیدارم. حتّی دم صبح‌ها، دلم نمی‌خواهد خواب باشم یا بیدار. اصلاً نمی‌دانم دلم می‌خواهد یا نه!

چند روز است گاو مش حسن دست از سرم بر نمی‌دارد.

آخ! دلم درد می‌کند. دل‌درد دارم. هر روز، در خواب و بیدار دم صبح، منتظر بیداری‌ام، ولی دلم هم درد می‌کند و خواب. من یک موجود عجیب‌ام. من اصلاً نمی‌دانم که موجود هستم یا عجیب. من می‌خواهم سکوت کنم. من یک ماه، دو ماه سکوت می‌خواهم تا درونم سر ریز کند، تا شاید بفهمم دلیل این دل‌درد لعنتی چیست یا درمان‌اش!

من سکوت می‌خواهم

توهمات یک رئیس جمهور آینده

چند روزیه که با سرد شدن هوای تهران، موتور شوفاژخونه ی ساختمون رو روشن کرده ایم. هر سال با روشن کردن موتور شوفاژخونه و بیش از پیش گرم شدن آب خونه، شیرهای آب سرد ساختمون هم آب گرم تراوش می فرمایند! دیشب که داشتم مسواک میزدم یادم افتاد که یه کتابی داشتم به اسم «از دکتر بپرس» که سال اول راهنمایی معلم زبان مدرسه مون بهم هدیه داد و توی اون کتاب نوشته بود که از شیر آب گرم هیچ وقت آب نخورید!

داشتم به اون کتاب جالب فکر میکردم که یادم اومد آقای سعید جابری پور (همون معلم زبان اول راهنمایی)، یه کتاب دیگه هم بهم داده بود به اسم «انرژی اتمی» که توش مثلاً خیلی ساده و قابل فهم برای یک دانش آموز گروه سنی ج یا د در مورد انرژی اتمی و رآکتور هسته ای و نیروگاه و اینها توضیح داده بود که البته من به دلیل نبود نمود عملی اونها در تصوراتم، در فهم اندازه ی مثلاً یه رآکتور اشتباهاتی داشتم و اون رو خیلی کوچکتر از اونی که هست تصور می کردم. اون روزها رسم بود (شاید الآن هم باشه) که پاچه خارها برای خودشیرینی پیش معلم ها، ماکت یه سری موارد مربوط به درسها، خصوصاً علوم رو درست میکردند و برای معلم می آوردند و شیرین عسل بازی در می آوردند. یکی از این عزیزان که اتفاقاً ماکت یه نیروگاه هسته ای رو درست کرده بود!!! توی سرویس ما بود. من چون توی اون کتابه، عکس رآکتور و نیروگاه و مخازن و اینها رو دیده بودم، فهمیدم که اون ماکت یه نیروگاه هسته ایه! یادمه اون روزها خیلی ذهنم درگیر این شده بود که یه رآکتور توی خونه مون بسازم و یه نیروگاه هسته ای توی اتاقم درست کنم!!! به اینجای ماجرا که رسیدم، یهو دیدم که من هم همچین دست کمی از رئیس جمهور در تصور از یک نیروگاه هسته ای ندارم! خدا رو چه دیدید! شاید من رئیس جمهور آینده باشم!

———————————————————————-

پا نوشت:

۱- این جریان توهم و خودبزرگ بینی و خودشیفتگی و اینها، شاید اثرات خوندن سلسله مطالب «در مذمت توهم» شماره ی ۲۱ هفته نامه ی «شهروند امروز» ۲۹ مهر ۱۳۸۶ هم باشه!

۲- دانشجویان دربند پلی تکنیک رو قراره به زندان قزل حصار رجایی شهر کرج که زندانیان خطرناک و معتادان رو در اون نگهداری می کنند، منتقل کنند! خدایا …

۳- این هم از دار و دسته ی کروبی قدرت طلبِ …: داستان یک روزنامه نگار در اعتماد ملی که گفت نه!

۴- از همه ی دوستانم که این مطلب رو میخونند و من به وبلاگشون سر نزده ام، شدیداً عذر میخوام و قول میدم در اولین فرصت، بهشون سر بزنم. البته اگه این کنکور اجازه بده!

مجدداً دیزی! *

۱۰ مهر یه مطلبی نوشته بودم به نام دیزی! دوباره اون اتفاقات و اون خوابها و اون ذهنیات آشفته داره برام تکرار میشه! بهتر دیدم به جای نوشتن مطلب جدید، دوباره همون مطلبم رو بذارم اینجا …

همه چیز دور سرم می چرخه، چشمام رو می بندم، بعد از باز کردن چشمهام، می بینم که روی لبه پشت بوم ایستادم، چند نفر از پشت سر داد میزنند «نپّر، نپّر». بهشون می خندم. می پرم پایین. ارتفاع خیلی زیاده. نزدیک زمین که میرسم، با اینکه هیچ چیزی همراهم نبود، چترم رو باز میکنم و دارم به بالا نگاه می کنم، توی دریا فرود میام. خودم رو به ساحل میرسونم. دورخیز میکنم و با سرعت می دوم وسط آب. همینطور تا بی نهایت میخوام شنا کنم. آب سرده. بدنم بی حس میشه. دیگه نمی تونم ادامه بدم. روی آب می خوابم. کلی آدم کوتوله سفیدپوش از اون دور دارند روی آب می دوند و می آیند به سمت من. پارچه ای سفید روی جنازه ام میندازند و بلندم می کنند می برند به سمت ساحل. اونجا همه منتظرند. چند نفر کِل می کشند، چند نفر ناله می کنند. کوتوله های سفیدپوش دارند می رقصند. من هم با اونها می رقصم، اما معلق در هوا. مردی سفیدپوش، بین جمعیت ایستاده. به من لبخند میزنه. به سمتش میرم. جمعیت راه رو باز میکنند. تا نزدیک مرد خندان سفیدپوش میرسم، سیاهی دور و برم رو میگیره. مرد خندان سفیدپوش، سیاه سیاه میشه و خنده های شیطانی میکنه. دور و برم رو نگاه میکنم. کوتوله ها با قیافه های شیطانی و حالا با لباسهای سیاه کِل می کشند. دیگه هیچ کس ناله نمیکنه. همه دارند شیطانی می خندند و زوزه می کشند. فرار میکنم. جمعیت سیاه پوش پشت سرم می دوه. چند قدم بیشتر نمونده که بهم برسند و تکه تکه ام کنند. گریه میکنم. فریاد می کشم. سیاه پوشان دورم رو گرفته اند. بلندتر فریاد میزنم …

خیس عرق شده ام …
—————————————-

* این دیزی هیچ ربطی به اون دیزی نداره. همینجوری حال کردم کلمه انگلیسی رو بصورت فارسی بنویسم.

دیزی *

همه چیز دور سرم می چرخه، چشمام رو می بندم، بعد از باز کردن چشمهام، می بینم که روی لبه پشت بوم ایستادم، چند نفر از پشت سر داد میزنند «نپّر، نپّر». بهشون می خندم. می پرم پایین. ارتفاع خیلی زیاده. نزدیک زمین که میرسم، با اینکه هیچ چیزی همراهم نبود، چترم رو باز میکنم و دارم به بالا نگاه می کنم، توی دریا فرود میام. خودم رو به ساحل میرسونم. دورخیز میکنم و با سرعت می دوم وسط آب. همینطور تا بی نهایت میخوام شنا کنم. آب سرده. بدنم بی حس میشه. دیگه نمی تونم ادامه بدم. روی آب می خوابم. کلی آدم کوتوله سفیدپوش از اون دور دارند روی آب می دوند و می آیند به سمت من. پارچه ای سفید روی جنازه ام میندازند و بلندم می کنند می برند به سمت ساحل. اونجا همه منتظرند. چند نفر کِل می کشند، چند نفر ناله می کنند. کوتوله های سفیدپوش دارند می رقصند. من هم با اونها می رقصم، اما معلق در هوا. مردی سفیدپوش، بین جمعیت ایستاده. به من لبخند میزنه. به سمتش میرم. جمعیت راه رو باز میکنند. تا نزدیک مرد خندان سفیدپوش میرسم، سیاهی دور و برم رو میگیره. مرد خندان سفیدپوش، سیاه سیاه میشه و خنده های شیطانی میکنه. دور و برم رو نگاه میکنم. کوتوله ها با قیافه های شیطانی و حالا با لباسهای سیاه کِل می کشند. دیگه هیچ کس ناله نمیکنه. همه دارند شیطانی می خندند و زوزه می کشند. فرار میکنم. جمعیت سیاه پوش پشت سرم می دوه. چند قدم بیشتر نمونده که بهم برسند و تکه تکه ام کنند. گریه میکنم. فریاد می کشم. سیاه پوشان دورم رو گرفته اند. بلندتر فریاد میزنم …

خیس عرق شده ام … **
—————————————-

* این دیزی هیچ ربطی به اون دیزی نداره. همینجوری حال کردم کلمه انگلیسی رو بصورت فارسی بنویسم.

** شاید اثرات دیدن «هامون» مهرجویی باشه