بایگانی دسته: روزانه ها

روزانه نویسی های کوتاه ما

دلم میخواد زار بزنم

دو سه شب پیش، آزاده میخواست از سایت SourceForge پروژه دانلود کنه برای تزش، بلوکه کرده بود ایران رو. امروز خبر رو میخونم: SourceForge کشورهای ایران، کره شمالی، سوریه، سودان و کوبا رو بلوکه کرده! دلم میخواد با تمام وجود فریاد بزنم، گریه کنم، فحش بدم به زمین و زمان! چرا جای ما باید کنار این کشورها باشه؟

غم دل

از دیروز صبح که خبر فوت آقای منتظری رو شنیدم، غم عجیبی وجودم رو گرفته. دیروز هیچ کاری نتونستم بکنم. از صبح که دانشگاه بودم، فکر کنم حداکثر یک صفحه مقاله خوندم.

یکی از دلایل این غم، اینه که برام سواله که چرا یه آدم پاک و سالم، باید توی جامعه ی ما اینقدر مظلومانه زندگی کنه و مظلومانه و غریب از دنیا بره! از طرفی خوشحالم که حالا که غریب و مظلوم، به خواب ابدیش فرو رفت، توی تشییعش غریب نموند.

جامعه ی پر از دروغ و ریا و قدرت طلبی …

مشکل اینجاست که آقای منتظری، یکی از هزاران آدم مظلومی بود که توی این جامعه دارند زندگی میکنند …

آخ مقاله

خیلی دردناکه که برای خوندن مقاله ای که موضوعش برات جالب بوده و به درد کار بیرون از دانشگاهت میخورده و به نظر می رسیده به درد پروژه و ارائه ات هم بخوره، شب کم بخوابی و توی دانشگاه هم خواب آلود باشی و توی آزمایشگاه بشینی و خوندن مقاله رو تموم کنی و در نهایت ببینی که باتمام ظرافت و قشنگی کاری که توی مقاله ارائه شده، هیچ ایده ای برای پروژه ات بهت نمیده و دست از پا درازتر، بری سراغ مقاله ی بعدی!

ناموس

یعنی واقعاً خاک بر سرت که ناموست خره

بعدا نوشت: یه سری موجود احمق هستند که اگر جلوی چشمشون به مادرشون تجاوز کنی، عین خیالشون نیست. ولی وقتی در مورد خر صحبت میکنی و از ضعف هاش میگی، مثلاً اینکه جفتک میزنه و صداش خیلی نکره است، بهشون بر می خوره و خون جلوی چشمشون رو میگیره

اسم تازه

بچه ی همسایه، گوشت قربونی آورده بود دم خونه مون. ازش گرفتم. در همسایه ی دیوار به دیوارمون رو زد. خونه نبودن. دوباره در خونه ی ما رو زد. در رو باز کردم. گفت:‌ «عمو! میشه این گوشت رو هر موقع همسایه اومدن بهشون بدین؟»

کلاً حس خنده داری بود. اولین باری بود که یکی بهم میگفت عمو! آخه هیچوقتم قرار نیست واقعاً عمو بشم

اندر احوالات من و دانشگاه

سه‌شنبه بالاخره رفتم دانشگاه،‌ دیدم کنار دانشکده یه ساختمون حداقل سه طبقه ساختن! حساب کردم دیدم دقیقاْ ۶ ماه و ۱۰ روز از آخرین باری که اومدم و در واقع آخرین فعالیت‌های انجام شده در مورد پروژه‌ی مبارک کارشناسی ارشد، می‌گذره!
نکته‌ی جالبش اینه که حالا که بعد این همه مدت با کلی ناراحتی و نگرانی از برخورد اساتید گرامی و البته با دستی پر از یک ایده (!) رفتم، دیدم یکیشون تا ۲۰ روز دیگه مرخصیه و یکی دیگه سفر حجه!

وای این شب چقدر تاریک است

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب، چقدر تاریک است

اندکی صبر سحر نزدیک است
اندکی صبر سحر نزدیک است
اندکی صبر سحر نزدیک است …

————————————————–

دلگیرم از این روزها، از این فشارها به مردم، به ما، به دوستان. از اینهمه دروغ، از اینهمه پستی …

یعنی واقعا سحر نزدیکه؟

وبلاگ

شدیداً دلم میخواد کلی وقت داشتم، اول از همه یه دستی به این قالب وبلاگ میکشیدم. اصلاً خودم مثل بچه آدم یه قالب می نوشتم واسه وبلاگ. خیلی وضع قالب الآنمون خرابه. قاطی پاطی شده هم چیزش!

بعدش هی مینشستم مطلب مینوشتم. مطالب طولانی مثل قبلنا