بایگانی دسته: داستانهای من و اون

ماجراهای واقعی و طنزی که به واسطه ی یکی از نزدیکانم برایم پیش می آید

داستانهای من و اون (۲)

از فوتبال برگشته بودم، باخته بودیم. ناراحت بودم. برنامه ی نود داشت «علی دایی» رو نشون می داد. یهو گفت: «تو هم اینجا بودی و باختید و بخاطر این اینقدر ناراحتی؟»

کفم برید! داشتم بصورت «قوزفیش» نگاهش می کردم که گفتم: «نه بابا! این علی دائیه! من اونجا چیکار می کردم آخه؟»

توی تصویر تلویزیون سه نفر مشخص بودند. دو نفر پشت به تصویر و نصفه و نیمه و میکروفن به دست، علی دایی هم رو به دوربین داشت جواب سوال خبرنگاران رو میداد! یهو گفت: «حالا علی دایی کدوم ایناس؟»

داستانهای من و اون (۱)

ساعت ۲ نصف شب بود. می خواستم بخوابم. پتو نداشتم. خواستم یواشکی برم پتو بردارم که کسی بیدار نشه، یهو از جاش بلند شد و گفت: «چیکار می کنی؟»

گفتم: «اومدم پتو بردارم!»

گفت: «مگه اونجا پتو نیست» [اگه بود که اینجا نمیومدم خوب!]

حالا گیر داده که پتو میخوای چیکار! «می خوام دیگه بابا! گیر نده!»

گفت: «خوب حالا بیا این پتویی که روی منه رو بردار ببر بنداز روی یکی دیگه!»

حالا همه بیدار شده اند! خوب حالا می تونم با خیال راحت و با سر و صدا، پتو رو بردارم برم بخوابم!

————————————————-

پ.ن.

از این به بعد می خواهم داستانهایی را تحت عنوان «داستانهای من و اون» بنویسم!

شخصیت اصلی این داستان، فردی است که کمی بیش از حدّ به یک چیز گیر می دهد. البته کمی تا قسمتی هم شخصیت داستان بر اساس یک شخصیت واقعی می باشد!