بایگانی دسته: فکر

پدر

یکی از دوستان مطلبی از کانال «سهند ایرانمهر» در مورد «پدر» رو فرستاده بود. توصیفات واقع‌بینانه و شیرینش از پدرش واقعا برام جذاب بود. تحریک شدم که منم به دور از تعریفهای فانتزی از پدرها، در مورد بابام و خاطراتی که ازش دارم، بنویسم. میدونم بابام وبلاگمون رو میخونه و ممکنه از خوندن یا یادآوری یه سری از اتفاقات ناراحت بشه. ولی چون باید مطلبم واقعی باشه، یه سری از اون اتفاقات رو مینویسم. ضمنا این مطلب طولانیه 🙂


از موقعی که یادم میاد، بابام همیشه مشغول کار بود. روز و شب، روز تعطیل و غیرتعطیل. همیشه همه سر به سرش میذاشتن که اگه تو کار نکنی، رسما باید در مخابرات رو تخته کنن.

یکی از اولین تصاویری که از کار کردن بابام تو ذهنم مونده، مال زمانیه که ارومیه بودیم برای ماموریت کاری بابام. یه روز تعطیل، همکارهاش زنگ زدن و اومدن دنبالش. من جلوی در وایساده بودم و غصه میخوردم که بابام رو کجا میبرن؟ یادمه که خیلی گریه کردم. هر وقت یاد زیاد کار کردن بابام میفتم، این صحنه‌ی سوزناک میاد جلوی چشمم و غصه میخورم.

یه موقعها که میخوایم سر به سر بابام بذاریم، کتک‌زدن‌هاش رو یادش میاریم. کلی هم غصه میخوره و هی میگه که نه، اینجوری نبوده. انگار طفلک باورش نمیشه که یه زمانی ما رو کتک هم زده. البته واقعا تعداد کتک‌هایی که از بابام خوردم خیلی کم بوده. اما الان که به گذشته‌ها فکر میکنم، میبینم بیچاره شاید حق داشته. چون من بچه که بودم خیلی شیطون بودم و ورجه وورجه زیاد میکردم. توی خونه جوراب رو گلوله میکردم و فوتبال بازی میکردم. توی دبستان همیشه با سال بالایی‌ها کتک‌کاری میکردم. سر کلاس زیاد شلوغ میکردم و همیشه معلمها بابت به هم ریختن کلاس از دستم شاکی بودن. حالا فکر میکنم بابام خسته و کوفته از سر کار میرسیده خونه، با یه بچه‌ی شیطون روبرو میشه که همه‎چیز رو به هم میریزه و به حرف هم گوش نمیکنه. الان زمونه عوض شده و همه میگن باید با بچه آروم برخورد کرد که توی روحیه‌ش تاثیر منفی نذاره و فلان و بیسار (که البته درست میگن و ما هم تا حد توان رعایت یاسمین رو میکنیم). اما اون موقعها یه سیلی در گوش بچه میزدن و بچه میرفت توی غار تنهایی خودش عَر میزد تا آدم بشه.

البته این کتک خوردن فقط مال دبستان بود. بعدش دیگه یادم نمیاد از بابام کتک خورده باشم. البته جر و بحث میکردیم که خب طبیعیه و توی سن و سال نوجوونی، یکی از مهمترین خصوصیات همه‌س. در عوض یادمه که از اوایل دبیرستان، همیشه بابام رو به چشم رفیق صمیمی‌ام میدیدم. توی همون زمانهای کمی هم که کنار هم بودیم و تنها میشدیم، با هم کلی صحبت میکردیم. هر چی توی ذهنم بود بهش میگفتم. در واقع هیچ‌وقت حس نکردم لازمه چیزی رو از بابام مخفی کنم. هیچ‌وقت هم یادم نمیاد که با تحکم یا حتی نصیحت مستقیم چیزی رو بهم گفته باشه. حتی اگه میخواست نصیحت کنه هم از خودش و دور و بریهاش مثال میزد و چیزی که به نظرش درست بود رو بهم میفهموند. همیشه حس میکردم که بابام پشتیبانمه و همیشه هوام رو داره. توی تصمیم‌هام، توی برنامه‌هام، توی هر کاری که میخوام بکنم، حتی اگه ته دلش موافق نبود، بازم سکوت میکرد و طوری رفتار میکرد که دلم به پشتیبانیش گرم باشه. این دلگرمی و پشتیبانی رو خصوصا توی دوران دانشجویی خیلی حس کردم. اونقدر با بابام رفیق و صمیمی بودم و هستم که هر موقع جلوی دوستام باهاش تلفنی حرف میزدم، باورشون نمیشد دارم با بابام حرف میزنم. بس که راحت و بدون لکنت حرف میزدم.

بابام اگه فکر میکرد چیزی رو نباید برام بخره، خودم رو پاره پاره هم میکردم، بازم نمیخرید. مثلا دوچرخه! سالهای آخر دبستان، مامان و بابام رو عاصی کرده بودم که برام دوچرخه بخرن، ولی بابام هیچ‌وقت زیر بار نرفت. خیلی اون موقع غصه میخوردم. اما چند سال بعد، وقتی رانندگی ملت رو توی خیابونهای تهران دیدم، تازه فهمیدم که چرا بابام جرات نمیکرده برام دوچرخه بخره. با اونهمه شیطنتی که من داشتم، حتما بلایی سر خودم میاوردم و پشیمونی و مصیبت برای خونواده داشت. همون موقع بود که غصه‌های دوچرخه نداشتن رو فراموش کردم و پیش خودم کلی از بابام ممنون شدم که از جمع کردن من با دست و پای شکسته جلوگیری کرده.

توی دوران راهنمایی اهل کتاب خوندن نبودم و بیشتر مشغول گیم بازی کردن و فوتبال و سر و صدا توی کوچه بودم. به دبیرستان که رسیدم، در کنار گیم بازی کردن، یه کمی هم کتاب میخوندم. بابام هر چی برای خرید مواردی مثل دوچرخه مقاومت میکرد، برای خرید کتاب محدودیتی نداشتم.

هیچ‌وقت یادم نمیاد بابام محدودیتی از لحاظ مالی برامون گذاشته باشه. یادمه دبستان که بودم، هر روز صبح ۱۰ تومن میذاشت توی خونه که از مدرسه که برمیگردم، برم از مغازه‌ی سر کوچه دو بسته اسمارتیز بخرم برای خودم و خواهرم. یا سال ۸۱ که خونه‌مون رو تازه عوض کرده بودیم و بابا و مامانم تا آخرین ریال ته حسابشون رو برای خرید خونه‌ی بزرگتر هزینه کرده بودن، وقتی صحبت از ثبت‎نام پیش‌دانشگاهی من توی مدرسه‎ی غیرانتفاعی مورد تایید معلم حسابانم شد، بابام بدون کوچکترین حرفی قبول کرد. خوشحالم که جواب این محبتشون رو با قبولی توی یه دانشگاه خوب دادم.

یه خصوصیت خوبش که یه موقعها جنبه‌ی منفی (برای خودش) میگیره، اینه که خیلی مردم داره و همه‌جوره با همه راه میاد. یه موقعها هم زیادی راه میاد و فرصت سوء استفاده رو برای دیگران فراهم میکنه. اما بازم سکوت میکنه و سعی میکنه بازم با طرف راه بیاد. مثلا به کسی پول قرض میده و حتی حاضر نمیشه یه کم محکم با طرف برخورد کنه که پولش رو پس بگیره. البته این خصوصیت رو مامانم هم داره. در واقع در و تخته برای هم جور شدن. متاسفانه من این خصوصیت رودربایستی داشتن با آدما رو ازشون به ارث بردم و خیلی دارم تلاش میکنم که تعدیلش کنم، اما بازم نمیشه اون چیزی که دلم میخواد.

یکی از خصوصیات بابام که هیچ‌وقت از ذهنم دور نمیشه، مقاومت زیادش در برابر همه چیزه. بعضی موقعها این مقاومت خوبه، بعضی موقعها نه.

یکی از مواردی که مقاومتش خوب نیست، در مورد کارشه. یادمه حدودای سال ۸۲-۸۳ که شرکت خصوصیشون با همکارای سابقش، وضعیت خوبی داشت، انتقادات ما از وضعیت کار کردنش رو قبول نمیکرد. البته بعد از چند سال متوجه شد که انتقادهایی که ازش میشده درست بوده، ولی خب دیگه کار از کار گذشته بود.

البته جنبه‌های مثبت مقاومتش واقعا زیاده. مثلا هیچ‌وقت یادم نمیاد که بابام از دردهایی مثل سردرد یا هر مریضی دیگه شکایت کرده باشه. سکوتش در برابر درد در حدیه که من تصوری از بابام موقع درد کشیدن نداشتم. یه بار که بعد از عمل سینوسهاش آورده بودنش توی اتاقش و من از دانشگاه رفتم بیمارستان، وقتی رسیدم کنار تختش داشت به هوش میومد. وقتی دیدم توی همون حال داره از درد ناله میکنه، حالم داشت بد میشد و نفس نمیتونستم بکشم. عموم که کنار تخت بود دستم رو گرفت و گفت حالت خوبه؟ چرا اینطوری شدی؟ که فقط بهش اشاره کردم که هیچی نگه وگرنه الان میزنم زیر گریه. یا یه بار که از دانشگاه رسیدم خونه و دیدم بابام کف پذیرایی خوابیده و بهش سرم وصله (به خاطر سنگ کلیه)، همونجا روی صندلی جلوی در خونه افتادم و کم مونده بود از حال برم که فکر کنم مامان بزرگم (مامان بابام) بهم دلداری میداد و میگفت نگران نباش، چیزی نشده که!

این مقاوم بودن، از بچگی یه شخصیت پرقدرت از بابام توی ذهنم ایجاد کرده بود. کلاس پنجم دبستان بودم که پدربزرگم (پدر بابام) فوت کرد. اول صبح که رسیدیم خونه‌ی پدربزرگم و توی حیاط خونه، خودم رو انداختم توی بغل بابام و بابام مثل ابر بهار گریه میکرد، باورم نمیشد که بابام هم ممکنه گریه کنه! این تصویر رو فقط سه بار دیگه دیدم: موقع فوت پدر مامانم، فوت شوهرخاله‌م و فوت دوست صمیمی بابام سال ۹۲ که دوستش بعد از تموم شدن فوتبال و توی بغل بابام جون داد. بعدش که همراهش رفتم بیرون برای خبر دادن به خونواده‌ی دوستش، بابام حتی نمیتونست حرف بزنه و فقط میزد توی پیشونیش و گریه میکرد و به خودش فحش میداد که چرا به دوستش پیشنهاد داده که اون روز با هم برن فوتبال. این دردناکترین صحنه‎ایه که از گریه‌ کردن و غصه خوردن بابام توی ذهنم دارم و هر موقع یادم میاد تنم میلرزه. با این وجود، هنوزم تصویر ذهنیم از بابام، یه آدم پرقدرته که غم و ناراحتی نمیتونه تاثیری روش بذاره.

بابام حتی توی نشون دادن احساساتش هم مقاومه. یادمه سال اول دوره‌ی لیسانس که با بچه‌های دانشکده اردو رفته بودیم شمال، روزی که داشتیم برمیگشتیم تهران، شمال زلزله شده بود و توی جاده‌ی چالوس سنگ افتاده بود روی ماشینها. ما از جاده‌ی هراز برگشتیم و مشکلی برامون پیش نیومده بود. وقتی رسیدم خونه، بابام روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و با چشمای قرمز داشت به من نگاه میکرد. پسرخاله‌م گفت که وقتی خبر زلزله‌ی شمال رو از تلویزیون شنیدن، بابام با چشمای قرمز پشت هم فقط میزده توی پیشونیش و تلویزیون رو نگاه میکرده. باورم نمیشد بابام اینطوری احساساتش رو بروز داده باشه. همونجا با بغض بغلش کردم و بوسیدمش و مامانم هم توی آشپزخونه همینطور اشک میریخت.
یا روزی که خبر باردار بودن آزاده رو به بابا و مامانم دادیم، مامانم از خوشحالی بالا و پایین میپرید و گریه میکرد، ولی بابام آروم روی مبل نشسته بود و با چشمای قرمز و قطره قطره‏‎های اشک، میپرسید راست میگید؟ جان من راست میگید؟ بعد که مطمئن شد خبر درسته، در سکوت و با لبخند روی لب، اشک میریخت. اونقدر این صحنه درام بود که خاله‌م که اونجا بود هم باورش نمیشد، میخندید و به بابام اشاره میکرد و میگفت: نگاهش کن چه گریه‎ای میکنه!
البته بعد از دنیا اومدن یاسمین، بابام احساساتش رو خیلی بیشتر بروز میده. قبل از تولد یاسمین، عباراتی مثل «عزیز دلم» یا «قربونت برم» رو از بابام نشنیده بودم، ولی این روزا خیلی زیاد میشنویم.

مقاومت بابام در برابر خستگی و تلاش با تمام توانش هم همیشه برام الگوئه. مثلا وقتی با هم میرفتیم فوتبال، تا آخرین لحظه‌ی بازی میدوید و تلاش میکرد، در حدی که با اینکه سنش از همه ی بازیکنای توی زمین بیشتر بود، از همه بیشتر میدوید.

حس میکنم توی رفتارهام و زندگیم، ناخودآگاه از رفتار بابام الگوبرداری کرده‌ام. الان که بیشتر از ۴ سال و نیمه که خودم بابا شدم، وقتی به گذشته‌ها فکر میکنم، تازه دلیل خیلی از رفتارها و عکس‌العمل‌های بابا و مامانم رو درک میکنم. نمیگم لزوما همه‎شون رو قبول دارم یا فکر میکنم درست بودن، ولی درکشون میکنم. میفهمم که با تمام اختلاف سلیقه‎ها و نظرهامون که کم هم نیستن، چقدر محبتای بی‎دریغ و بی‌حساب و کتابشون باعث آرامش زندگیم بوده و هست. دیدنشون حتی از راه دور و از طریق اسکایپ هم یه دنیا آرامشه. حالا که نشستم خاطرات گذشته‌م رو مرور کردم برای نوشتن این مطلب، میفهمم که چقدر منتظرم که این سه ماه و نیم هم بگذره و بیان اتاوا پیشمون و یه مدت طولانی کنارمون باشن.


بعدا نوشت: مثل اینکه بار غم و غصه ی مطلبم زیاد شده. ولی خب واقعا اینا تصاویریه که از بابام توی ذهنم حک شده و همیشه جلوی چشممه

شخصیت شناسی و خصوصیات فرهنگی – ۱

من علاقه‌ی زیادی به دسته‎بندی، طبقه‌بندی و الگوسازی دارم، خصوصاً از نوع ذهنیش. در واقع توی هر جامعه‌ای که زندگی میکنم، توی خونواده، جمع دوستان، جمع همکاران، همسایه‌ها، محله، شهر و کشور، ذهنم به‌صورت ناخودآگاه شروع میکنه به کنار هم گذاشتن الگوهای مختلف و طبقه‌بندی و دسته‌بندی همه‌چیز. این سری نوشته‌هام با عنوان «شخصیت شناسی و خصوصیات فرهنگی»، یه جور بلند بلند فکر کردن و ثبت روال این فرایند ذهنیه.


همیشه خیلی به حرفها، لحن حرف زدن و کلاً رفتارهای آدمها دقت میکنم و معمولاً قبل از خواب، حرفها و رفتارهای خودم و دیگران رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل میکنم و گاهی با همین تجزیه و تحلیل‌ها، اتفاقات مختلف زندگیم رو کالبدشکافی یا پیش‌بینی میکنم و ذهنم رو برای مواجهه با آینده آماده میکنم. از طرفی با همین روش، سعی میکنم فرهنگ‌ها و روال‌های حاکم بر جوامع دور و برم رو هم درک کنم: خانواده‌ی درجه‌ی یک و دو و سه و الخ، دوستان، همکاران، همسایه‌ها، محله و هر جامعه‌ای که مرتبط باشه با زندگیم و تحلیل‌هام. در واقع حرفها و الگوهای رفتاری، با جزئیات توی ذهنم ثبت میشن. یه جورایی این مدل نگاه به زندگی و آدم‌های اطرافم، جزو ناخودآگاهم شده.

این فرایند ذهنی، علاوه بر اینکه باعث میشه تیپ‌های مختلف شخصیتی رو توی ذهنم دسته‎بندی کنم، بهم کمک میکنه که کم‌کم یه سری الگوهای رفتاری و خصوصیات فرهنگی رو هم توی اون تیپها و یه سطح بالاتر، توی اون جامعه شناسایی کنم و توی برخوردهام با اون جامعه، این الگوها رو در نظر بگیرم.

به نظرم، ورزش‌های گروهی نمونه‌ی خوبی هستن برای پی بردن به شخصیت افراد و در واقع برجسته‌تر شدن روحیات و شخصیت افراد و تیپها. فوتبال رو مثال میزنم چون خودم زیاد فوتبال بازی کرده‌ام و به رفتارهای بازیکنان خیلی دقت میکنم. برای هر کدوم از تیپهای شخصیتی زیر، تیپ شخصیتی مقابلشون هم وجود داره و هر آدمی ترکیبی از این تیپهاست. البته حتما تیپهای دیگه‌ای هم هستن که جا افتادن توی دسته بندی زیر.

  1. رده‌های مدیریتی بالاتر یا حداقل اونهایی که خودشون رو بالاتر و برتر میدونن، علاقه‌ی خاصی به تک‌روی دارن و توی کار تیمی شرکت چندانی نمیکنن. علاقه دارن منتظر پاس باشن و ضربه‌ی آخر رو بزنن. معمولاً هم از خط میانی به جلو بازی میکنن و در طول بازی تکون خاصی به خودشون نمیدن.
  2. آدمهایی که معمولاً توی پست‌های دفاعی بازی میکنن. خیلی کم پستشون رو ترک میکنن و اگه ترک کنن هم زود برمیگردن سر جاشون. بیشتر سعی میکنن بازی رو حفظ کنن. اینا تقریباً آدمهای محافظه‌کارن.
  3. آدمهایی که حرکتهای انفجاری زیاد انجام میدن و تمام مدت بازی رو در حال دویدن‌های سرعتی و با عجله و عمدتاً بی‎هدف هستن و انرژیشون رو هدر میدن و موقعی که باید نقش اصلیشون رو توی تیم بازی کنن، خسته هستن و دیگه نمیتونن به خودشون تکون بدن. اینا معمولاً آدمهای عجولی هستن.
  4. آدمهایی که زود از یکنواختی بازی خسته میشن. اگه تغییری توی وضعیت تیمشون داده نشه، ممکنه بازی رو ول کنن و برن یا دیگه خیلی دل به بازی ندن. مهم هم نیست که تیمشون برنده باشه یا بازنده. اینا رو میشه بهشون گفت کم‌حوصله.
  5. آدمهایی که تمام طول بازی رو در حال دویدن و فعالیت هستن و سعی میکنن حداکثر توانشون رو توی بازی به کار ببرن. اینها معمولاً آدمهای فعال و پُرکارن.
  6. آدمهایی که همیشه از همه طلبکار هستن و هر اتفاقی که بیفته، از بقیه طلبکارن. اگه ببرن، گلی که زدن یا پاس گلی که دادن یا توپی که از حریف گرفتن، باعث برد بوده. اگه ببازن، دیگران ضعیف بازی کردن و زحمات اونها رو به باد دادن. اگه خطایی بکنن، دیگران در تشخیص خطاشون اشتباه کردن. اما اگه همون حرکت رو دیگران روشون انجام بدن، اعتراض میکنن که چرا دیگران خطا میکنن. بعد از هر اختلاف و درگیری احتمالی در بازی که معمولاً یه پای ثابتش همین آدمها هستن، در نهایت کسی که طلبکار میشه از بقیه، اونها هستن. این جمله رو زیاد از این آدمها میشنوید: «این خطا نیست دیگه؟ حالا ببین از این به بعد من چیکار میکنم!». به اینا میشه گفت از خود راضی و همیشه حق‌به‌جانب.
  7. آدمهایی که معمولاً حاضرن هر کاری بکنن که تیمشون برنده بشه. بی‌اخلاقی، ضدفوتبال، رفتار غیرورزشی و بازی ناجوانمردانه جزو رفتارهای فوتبالیشونه. قضیه‌ی «هدف، وسیله رو توجیه میکنه» در مورد رفتارشون صدق میکنه. به اینا میشه گفت نتیجه‌گرا.
  8. آدمهایی که نسبت به اتفاقات بی‌تفاوتن. اگه دو نفر توی بازی با هم درگیر بشن، اینا یه گوشه می‌ایستن و نگاه میکنن ببینن کی قضیه تموم میشه و برای آروم کردن غائله هم تلاشی نمیکنن. کلاً دخالتی توی هیچی نمیکنن. سرشون رو میندازن پایین، بازیشون رو میکنن و بعد هم میرن دنبال کارشون. اینا همون آدمای بی‎تفاوتن.
  9. آدمهایی که اگه تیمشون با ۳-۴ گل اختلاف عقب بیفته. کنترلشون رو از دست میدن و به‌جای تلاش درست و درمون برای تغییر نتیجه‌ی بازی، با بازی خشن، سعی میکنن انتقام بگیرن و بازی رو از حالت عادی خارج میکنن. اینا کم‌تحمل در مقابل باخت هستن.

تیپ شخصیتی خود من، حداقل ترکیبی از محافظه‌کار، کم‌حوصله و مقابل نتیجه‌گرا و مقابل بی‌تفاوته. وقتی مثلاً سر یه خطای ساده منجر به  گل حریف، هم تیمی هام اعتراض میکنن، میگم که بابا مهم نیست حالا، اومدیم بازی کنیم دور هم. پست دفاعی رو هم ترجیح میدم (محافظه‌کار). یا وقتی دو نفر سر یه مسئله ی کوچیک، با هم درگیر میشن توی بازی، همیشه سعی میکنم کاری کنم که به آروم شدن فضا کمک کنم (مقابل بی‌تفاوت). البته اگه اون درگیری بیش از حد کش پیدا کنه و طرفین بیخیال نشن، کم‌کم قاتی میکنم و معمولاً بازی رو ول میکم و میرم دنبال کارم (کم‌حوصله). یا اگه ببینم تیمم ۶ تا گل عقبه یا ۶ تا گل جلو و طرفین، بازی رو شل گرفتن، اول پیشنهاد میکنم بازی رو از اول شروع کنیم یا بازیکنا رو جابجا کنیم که تیمها متعادل بشن. اگه روال بازی همچنان مثل قبل باشه، حوصله‌م سر میره و بازی رو ول میکنم (کم‌حوصله). منصفانه و شرافتمندانه و جوانمردانه بازی کردن برام خیلی مهمه. گرچه نتیجه‌ی بازی برام مهم نیست، اما اگه ببینم تیم حریف داره ناجوانمردانه بازی میکنه که بازی رو ببره، حتی اگه نتیجه به نفع تیم خودم هم باشه، عصبانی میشم و قاتی میکنم (مقابل نتیجه‌گرا). این هم برام مهمه که اگه ۲ ساعت وقت میذارم برای ورزش، استفاده‌ی مفیدی ازش بکنم و تا جایی که توان دارم، میدوم و فعالیت میکنم. اما اگه ببینم فوتبال بیخود و بی‌هدف و ضعیف بازی میشه، دیگه توی اون جمع نمیرم و قید اون فوتبال رو میزنم (شاید بشه گفت یه کمی فعال و یه کمی هم کم‌حوصله).

وقتی دقیق‌تر به این دسته‌بندی ذهنی نگاه می‌کنم، میتونم به جای فوتبال، هر موضوع دیگه‌ای رو هم بذارم و عکس‌العمل‌های تیپها و خودم، همونی میشه که توی فوتبال دیدم. مثلاً در مورد خودم در توصیف بالا، اگه محل کارم رو به جای فوتبال بذارم و عنوانها رو عوض کنم، همون الگو تکرار میشه. مثلاً اگه ببینم مدیریت شرکت داره ناجوانمردانه بازی میکنه و حق کارمندا رو میخوره (مدیریت شرکت رو گذاشتم به جای تیم حریف :D)، عصبانی میشم و قاتی میکنم. یا اگه حس کنم شرکتی که توش کار میکنم، داره وقتم رو تلف میکنه و از حضورم توی اون شرکت لذت نمیبرم، سریع قید اون شرکت رو میزنم، دقیقاً همون کاری که توی ایران دو بار انجام دادم.

الگوشناسی رفتاری توی فوتبال، دقیقاً مدل ذهنی من برای شناسایی الگوهای رفتاری آدمهاست.

ادامه دارد …

حسرت‌های قدیمی

وقتی می‌خوام کتاب داستان بخرم، حتماً حتماً سعی می‌کنم بیشتر از نصفش رو از بین داستان‌های فارسی انتخاب کنم و بین این داستان‌های فارسی هم معمولاً سعی می‌کنم کتاب از نویسنده‌‎های جوون‌تر هم باشه. هم برای اینکه بفهمم چی توی ذهن نویسنده‌های جوون‌تر می‌گذره و هم برای اینکه شاید کمکی باشه به رونق انتشار کتاب‌های فارسی. از طرف دیگه با خوندن این کتاب‌ها، دائم به این فکر می‌کنم که چرا حدود ۴۰ ساله که توی کشور ما، آدم‌هایی مثل آدم‌های معروف و مطرح گذشته، مثلاً سال‌های دهه‌ی ۴۰ و ۵۰ شمسی، دیگه ظهور نکرده‌اند.

این افکار همیشه همراهم بوده و هست. تا اینکه چند وقت پیش که نتایج کنکور سراسری کارشناسی اعلام شد، یکی از همکارای شرکت صدام کرد و لیست رشته‌های انتخابی نفرات برتر کنکور رو نشونم داد و به اینکه یکی از نفرات برتر ریاضی، کامپیوتر شریف و یکی از نفرات برتر علوم انسانی، روانشناسی انتخاب کرده، خندید و گفت که این‌ها عجب بی‌عقلایی هستن و به‌جای برق شریف و حقوق تهران، این رشته‌ها رو انتخاب کردن و نمی‌دونن دارن چیکار می‌کنن و … البته من هم در جوابش گفتم که اتفاقاً به نظر من، اون دو نفر هستن که دقیقاً می‌دونن چی می‌خوان. یه مثال هم براش زدم که یکی از رتبه‎‌های تک‌رقمی کنکور ریاضی سال ما، که برق شریف می‌خوند و معدل لیسانسش (تا اون موقعی که ما دیدیم)، ۱۹/۸۷ بود و شاگرد اول بود و بعد هم که رفت آمریکا، تغییر رشته داده به کامپیوتر! چون وضعیت کار و درآمد برای کامپیوتر خیلی بهتر از برق بوده!

خلاصه که اینجا بود که مطمئن‌تر شدم که «کلیشه‌های آموزشی» دوران تحصیل ما، کار خودش رو کرده و ذهن همه رو برده به سمت یه سری انتخاب‌ها که لزوماً همیشه بهترین نیستند، اما کلاس دارند و دهن‌‎ پُر کن هستند.

به این فکر می‌کنم که توی کشور ما، وضعیت اشتغال طوریه که همه چیز در مدرک مهندسی خلاصه شده و معمولاً هیچ توجهی به رشته‌های علوم انسانی که فرهنگ‌ساز و جامعه‌ساز هستند، نمیشه. اینکه موقع انتخاب رشته توی دبیرستان، هر کس نمرات بهتری داشت، حتماً به سمت رشته‌های ریاضی و تجربی هدایت می‌شد و اغلب، بچه‌هایی که خیلی خیلی ضعیف‌تر بودند، راهی علوم انسانی می‌شدند و احتمالاً معلم‌های ضعیف علوم انسانی آینده! اما توی دوران دانشگاه، کم نبودند کسانی از همون بچه‌های قوی‌تر در علوم ریاضی و تجربی، که می‌فهمیدند گمشده‌شون توی علوم اجتماعی و فلسفه و علوم انسانیه و دل رو می‌زدند به دریا و می‌رفتند دنبال علوم انسانی و البته همیشه هم راضی نبودند از وضعیت تدریس و تحصیل علوم انسانی توی دانشگاه‌هامون.

بعد به این فکر می‌کنم که هیچ‌وقت توی دوران راهنمایی و دبیرستان ما، توجهی به زنگ‌های مرتبط با ادبیات و علوم انسانی و اجتماعی نمی‌شد و اون کلاس‌ها عموماً زمانی برای وقت‌کشی و خمیازه کشیدن بودند، در طول تدریس توسط معلمانی که گاهی حرفه‌وفن و جغرافیا و تاریخ و علوم اجتماعی و ورزش و هنر رو توی یه مدرسه درس می‌دادند، اون هم توی کلاس‌هایی که یک هفته انشاء بود و یک هفته هنر! که نتیجه‌ش این شده که املا و انشای اکثریت مردم، تحصیل‌کرده و غیر اون، اون‌قدر ضعیفه که توان نوشتن ساده‎ترین نامه‌ی درخواست اداری رو هم ندارند.

به این فکر می‌کنم که شاید این عدم علاقه، از ضعف محتوای کتاب‎های درسی هم نشات گرفته باشه. کتاب‌های ادبیات با شعرها و مطالب از رده خارج و ایدئولوژی زده! (فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی رو یادتون هست؟) یا کتاب‌های به‌شدت جهت‎دار، مثل کتاب تاریخ معاصر سال سوم دبیرستان که سابقاً عماد باقی نوشته بوده و به دلایل موهوم، کتاب رو عوض کرده بودند.

و حسرت می‌خورم وقتی یادم می‌آد که چقدر از زنگ انشاء و ادبیات و زبان فارسی متنفر بودم، در حالی‌که ۴۰-۵۰ سال پیش، خیلی از نویسنده‌های معروف، معلم ادبیات و انشای مدارس کشور بوده‌اند و کلاس‌هاشون پر از هیجان نوشتن بوده و کلی از نویسنده‌های جوون اوایل دهه‎‌ی ۵۰ از شاگردانشون بوده‌اند. و معلم‌های ادبیات ما یا آدم‌هایی بودند اهل مطالعه اما خسته از فشار زندگی و بی‌حوصله و بی‌انگیزه برای آموزش و به هیجان آوردن بچه‌ها سر کلاس، یا آدم‌هایی از همون جنس معلم‌های ترکیبی حرفه‌وفن و تاریخ و ورزش و هنر و به شدت بی‌هنر! و ما هم دانش‌آموزانی بودیم که سعی می‌کردیم هر کار سخیفی که بلدیم و هر بلایی که می‌تونیم رو در زنگ‌های ادبیات و انشاء و سر این معلم‌های بی‌نوای خسته دربیاریم و آخر سر هم، با حفظ کردن چهار بیت شعر و معنیش، با افتخار نمره‌ی ۱۹-۲۰ بگیریم و خودمون رو خلاص کنیم از شرّ ادبیات و زبان فارسی.

و باز حسرت می‌خورم وقتی یادم می‌آد که یکی از پسرخاله‌هام، یه بار دستم رو گرفت و برد توی بالکن خونه‌شون و مَرد سبیلوی لاغر توی حیاط خونه‌ی بغلی‌شون رو بهم نشون داد و گفت که این هوشنگ گلشیریه! و من وقتی فهمیدم نویسنده‌ست، پوووفی کردم از سر عدم علاقه و نفهمیدم که اون روز چه جواهری (به قول وحید) رو دیده‌ام. پسرخاله‌م می‌گفت یکی دو باری هم رفته بوده پیش گلشیری و فکر می‌کنم که ای کاش زمان به عقب برمی‌گشت و من خانواده‌ای داشتم که اهل کتاب بود و موقعیت رو درک می‌کردم و با پسرخاله‌م می‎رفتم و یک‌بارهم که شده، از نزدیک گلشیری رو می‌دیدم.

و حسرت می‌خورم که روز به روز، فرهنگ آدم‌های این شهر و کشور داره پس‌رفت می‌کنه و رفتارشون سخیف‌تر و زننده‌تر می‌شه و …

مرتبط: رقابت ناسالم در مدرسه ها

آدم‌های غریب

متاسفانه یا خوشبختانه (احتمالا بیشتر متاسفانه)، من آدم برخورد و نگاه اولم. یعنی اولین برخوردم با یه نفر یا اولین نگاهم به یه نفر، خیلی روم تاثیر می‌ذاره و یه موضع مثبت یا منفی در مورد اون آدم در من شکل می‌گیره که تغییرش یه مقدار سخته یا حداقل زمان می‌بره. حتی خیلی زمان می‎‌بره. در مورد این مسئله، چندین و چند بار با آزاده صحبت کردیم و آزاده سعی کرده این قضیه رو در من تغییر بده. منکر تغییر به معنی تخفیف این بخش از خصوصیاتم نیستم، ولی خب هنوز جای کار داره. با هر موردی که می‌فهمم در موردش اشتباه کردم، این خصوصیت بیشتر هم تخفیف پیدا می‌کنه.

یه بخش بزرگی از این نگاه‌ها یا برخوردها، برمی‌گرده به شخصیت‌های کلیشه‌ای. در واقع بهتره بگم که از کلیشه‌های رایج در شخصیت‌های جامعه‌ی ما ناشی می‌شه. لزوماً هم خود اون آدم، عامل اون کلیشه نبوده و خودش هم مفعول شرایط جامعه واقع شده! یکی دو بار که این تیپ‌های کلیشه‌ای رو می‌بینم، دیگه سخت می‌تونم با اون آدم و هم‌تیپ‌هاش ارتباط برقرار کنم که خب، شاید در خیلی از مردم این قضیه صدق می‌کنه و اون‌ها هم همین عکس‌العمل رو دارند. اگه مجبور بشم که با اون آدم حتی یه مدت خیلی کوتاه دم‌خور بشم، انگار که زیر شدیدترین شکنجه‌ها قرار دارم.

مورد اخیری که فهمیدم احتمالا در موردش اشتباه می‌کردم، کسی هست که آدم معروفی بوده و من اولین بار به عنوان مجری برنامه‎‌ی «دو قدم مانده به صبح» شناختمش: «محمد صالح علاء». تیپ کلیشه‌ای معمول مجریان تلویزیون، اجراهای کاملاً نمایشیه و اکثراً تمامی رفتارشون در طول برنامه‌شون، تصنعی و ساختگیه. وقتی برای اولین بار، مدل صحبت کردن و رفتار و سکنات آقای صالح علاء رو در اون برنامه دیدم، ازش خوشم نیومد و گفتم چقدر نمایش بازی می‌کنه و چقدر حرف زدنش بی‌مزه و ساختگیه. تا اینکه مطلب کوتاهی (فکر کنم توی ماهنامه‌ی «اندیشه پویا») ازش خوندم و دیدم که چقدر جذاب می‌نویسه و چقدر احساساتی و صاف و ساده‌س مطلبش. چند وقت بعد، مطلب دیگه‌ای در مورد «ملال» خوندم ازش، باز هم توی «اندیشه پویا» که به شدت باصفا و ساده بود و با خودم گفتم عجب آدم غریبیه این آقای صالح علاء. امروز هم یه مطلبی ازش خوندم، بازم توی «اندیشه پویا» در مورد خاطراتش از یک معلم موثر در زندگیش که در مورد «سیمین بهبهانی» نوشته بود و موقعی که مطلبش رو می‌خوندم، حس می‌کردم داره با صدای خودش تعریف می‌کنه و کلی حظ بردم از مدل نوشتنش، طوری که از مترو که بیرون اومدم تا برسم به شرکت، کلاً لبخند رضایت روی لبم بود.

این هم یکی دیگه از مواردی بود که بهم بیشتر از قبل ثابت کرد که با نگاه اول در مورد آدم‌ها موضع نگیرم. گرچه در موارد خیلی زیادی، موضع اولیه‌م درست بوده، ولی مواردی هم هستند که مسیر رو اشتباه رفته‌ام!

پانوشت ۱: تبلیغ اندیشه پویا شد! خوبه، اگه این مطلب رو تا اینجا خوندید، برید بخرید و بخونید!

ضرورت نوشتن

این روزها فکرم خیلی مشغوله و در واقع، زیاد به «همه چیز» فکر می‌کنم. این همه چیز حتما چیزها و مسائل روزمره هم نیستند. از دغدغه های مربوط به زندگی شخصی (نحوه‌ی برخورد و موارد مربوط به زندگی با همسر و فرزند و خانواده‌ی درجه‌‎ی یک و دو و …، مسائل مالی و …) گرفته تا زندگی اجتماعی و خیلی مواقع هم دغدغه‌های ناشی از تاملات شخصی.

خوشبختانه در مسائل مرتبط با زندگی مشترک، به‌خاطر هم‎‌فکری خوب و مسالمت‌آمیزی که با آزاده داریم، سعی می‌کنیم همه‌ی دغدغه‌هامون رو با کمک هم بررسی کنیم و فکری براشون بکنیم.

اما یه سری فکرها هستن که ارتباط مستقیمی با زندگی مشترک ندارن و بیشتر به تاملات درونی و شخصی مربوط می‌شن. در مورد اینجور مسائل، سعی می‌کنم بخونم و فکر کنم. اما مثل مواقعی که نیاز داری که فهرست کارهای روزانه‌ت رو بنویسی تا بهشون نظم و ترتیب بدی، نیاز شدیدی حس می‌کنم به اینکه تفکراتم رو جایی بنویسم تا یه مقدار منظم بشن و بعدا که می‌خونم‌شون، سیر تفکر و احیانا تغییر خودم رو دقیق‌تر ببینم. مثلا وقتی نشستم مطالبی که قبل از انتخابات ۸۸ نوشته بودم رو خوندم، طرز فکر و اصلا فکرهای اون موقع برام جالب بود.

چندین و چند بار توی این یکی دو سال، چیزهایی به ذهنم رسیده که بنویسم، ولی نه حالش رو داشتم و نه خیلی مواقع وقتش رو!

نوشتن این حرفایی که تا اینجا نوشتم یا در آینده در این راستا می‌خوام بنویسم، اصولا برای کسی جز خودم ارزش خاصی نداره، ولی خب دلم خواست و اینجا نوشتم اینا رو.

جدی‌تر می‌خوام بنویسم.