بایگانی دسته: زندگی

تبلیغات مذهبی

از دست آخوندا و مبلغان دینی کشور خودت و حرفای تهوع آورشون و نتایج فجیع تبلیغات و عملکردشون و کلا هر چیز مذهبی دیگه هست فرار میکنی و میری یه جایی که آزاد باشی از همه چیز و کسی به زور تبلیغات مذهبی رو تو حلقت نکنه، بعد یهو ساعت ۶ عصر در خونه ت رو توی یه آپارتمان ۱۴ طبقه میزنن و میری جلوی در، میبینی سه تا عرب غول پیکر که از شکل و شمایلشون مشخصه که سنی هستند، باهات سلام و احوالپرسی میکنن و میگن که از برادران!!! شنیدیم توی این خونه مسلمون زندگی میکنه و خواستیم بیاییم ببینیمت. بعد هم شروع میکنن به سخنرانی در مورد خدا و قیامت و آخرت و دعوتت میکنن که ساعت ۷ امشب بری به مسجد منطقه و به سخنرانی در مورد «الله» گوش کنی!!!

بهشون گفتم متاسفانه (البته خوشبختانه) مذهبی نیستم و علاقه ای ندارم به این مباحث. یکیشون شروع کرد که آره ما هم مذهبی نیستیم و زندگی خودمون رو داریم و باید به خدا و قیامت فکر کرد و بالاخره همه مون یه روز میمیریم و از این خزعبلات! بعد اون یکی که فکر کنم سخنران امشبشون توی مسجد بود شروع کرد به توصیف خالق و اینکه کی بهمون غذا میده، کی بارون رو میفرسته، کی این بچه ت رو بهت داده! حیف که نمیشد همونجا اون عضوی از بدن که بچه م رو تولید کرده رو بکنم تو چشمشون!

تهوع بهم دست میده این مباحث رو میشنوم دیگه

مشاهدات یک تازه وارد – ۳

مراسم یادبود یکی از مواردیه که توی ایران، تقریبا همیشه به فجیع ترین شکل ممکن برگزار میشه. از مراسم یادبود افراد درگذشته در خانواده ها بگیرید تا برگزاری مراسم مختلف مذهبی و فرهنگی، مثل سالگردهای مرگ یا تولد بزرگان مذهب شیعه یا یادبود کشته شدگان جنگ ۸ ساله با عراق با عنوان هفته ی دفاع مقدس. ذکر مصیبت لازم نیست، چون خیلیهامون با گوشت و پوستمون این لحظات دردناک رو حس کرده ایم: ایجاد انواع و اقسام سر و صدا و مزاحمتها برای مردم در ساعات مختلف روز و شب که بیشتر باعث رنجش و نفرت مردم از این مراسمها و قضایای مرتبط باهاش شده.

توی این چند روز، توی محل کار و خیابونها میدیدم که افراد زیادی، یه گل قرمز کوچیک روی سینه هاشون نصب کرده اند. یه جستجو توی گوگل کردم، ولی چیز خاصی دستگیرم نشد که قضیه چیه. رفتم از یکی از همکارام پرسیدم و گفت که این گلها به مناسبت Remembrance Day (روز یادبود) هستند. حالا این روز یادبود چیه؟ روزی برای یادبود کشته شدگان کشورهای مشترک المنافع (اکثر کشورهای سابق امپراطوری بریتانیای کبیر) در جنگ جهانی اول!

کاری به این ندارم که اون جنگ و درگیریها و کشته شده هاش کی و چی بودن و حق و ناحق چی بوده، چون نه سوادش رو دارم و نه توان قضاوت قطعی در اینجور موارد. فقط و فقط این رو میفهمم که به جای شعارزدگی و عربده کشی و سروصداهای ناهنجار و مزاحمت و درگیری و دردسر درست کردن برای مردم، میشه کاری کرد که حتی آدمهای تازه وارد جامعه، ذهنشون تحریک بشه که این حرکت مسالمت آمیز و متمدنانه برای چیه و برن دنبالش تا اطلاعات اولیه از این قضیه داشته باشند.

این یادبود آروم و بدون دخالت مستقیم دولت، از طرفی باعث میشه که نه فقط شهروندان اون جامعه به افرادی که براشون یادبود برگزار میشه به دیده ی احترام نگاه کنند، بلکه آدمهای جدید و تازه وارد جامعه مثل من هم خود به خود به اون افراد احترام بذارند و تازه خوششون هم بیاد که اینجوری یاد آدمهایی که به هر دلیلی جونشون برای آرامش اون جامعه فدا شده رو زنده نگه میدارند. برخلاف ایران که سالهاست طوری رفتار میشه که خیلی از مردم به کشته شدگان جنگ و خونواده هاشون به چشم بد نگاه میکنند، در حالی که اون آدمها هم به هر دلیلی (به زور، برای دین، برای کشور، برای خونواده شون) جونشون رو فدا کردند که ایران همچنان ایران بمونه.

مشاهدات یک تازه وارد – ۲

یکی از چیزهایی که در مورد کشورهایی با دولت رفاه شنیده بودم این بود که وضعیت اقتصادی جامعه طوری تنظیم شده که یه جورایی سوسیالیستیه و همه تقریبا در سطوح اقتصادی نزدیک به هم زندگی میکنند و شما آدم خیلی پولدار یا خیلی فقیر و بی خانمان نمیبینی. حداقل تصور من از سیستم دولت رفاه سوسیالیستی اینه. دقیقش رو دوستانی که توی کشورهای اروپای شمالی و اسکاندیناوی ساکن هستند میتونند توضیح بدند.

در مقایسه با حاکمیت مطلق سرمایه داری در آمریکا، شنیده بودم که حکومت در کانادا یه چیزی بین سرمایه داری آمریکا و رفاه اسکاندیناویه. تصورم این بود که به دلیل سیستم حمایتی دولتهای رفاه، احتمالا نباید بی خانمان یا فقیری که گدایی بکنه توی کانادا ببینم. اما برخلاف تصور من، در مرکز شهر (داون تاون) به طرز وحشتناکی بی خانمان وجود داره. اگه شما توی خیابونهای فرعی تر مرکز شهر تردد کنید، یهو ممکنه تجمع ۶-۷ تا بی خانمان درب و داغون رو ببینید که یه موقعها حتی حس ترس رو در وجود آدم میندازه. توی خیابونهای اصلی تر هم، بی خانمان هایی رو میبینی که کنار خیابون نشسته اند و وقتی از کنارشون رد میشی ازت میخوان که بهشون پول خرد بدی و رسما گدایی میکنند. معمولا هم با پول خردهایی که گرفته اند میرند و یه قهوه از «تیم هورتونز» میخرند و همون کنار خیابون میشینند و میخورند! موردی رو هم دیدیم که یه دختر بی خانمان، یه کاغذ گرفته بود دستش که روش نوشته بود:‌ «حتی یه لبخند هم کمک بزرگیه» و آدم هم ناخودآگاه به طرف لبخند میزد و اون هم با لبخند ازت تشکر میکرد!!!

مشاهدات یک تازه وارد – ۱

چند روز پیش یکی از دوستان گفت که نظر و مشاهداتم رو در مورد اتاوا بنویسم، وگرنه آدم ممکنه فکر کنه که هنوز تهران زندگی میکنم!

واقعیت اینه که ما کمی بیشتر از دو ماهه که اینجا اومدیم و شاید مشاهدات و نظرات من در حال حاضر خیلی خام و اولیه و ساده انگارانه باشه. اما خب به هر حال، ثبت اولین نگاه ها و برداشتها از جای جدیدی که احتمالا سالها (فعلا حداقل ۵ سال تا آخر دکترای آزاده) قراره توش زندگی کنیم، میتونه یه تجربه باشه و در آینده، وقتی نگاه خودم کاملتر بشه،خوندنش برای خودم هم جالب!

مهمترین نکته ای که قطعا در نوع نگاه من به جامعه ی جدید تاثیر داره، اینه که من (در مورد آزاده صددرصد مطمئن نیستم) واقعا از ایران فرار کردم و دیگه تحمل چیزایی مثل رفتار مردم رو نداشتم. اما از طرف دیگه، اتاوا یا کانادا یا هر جای دیگه ای رو بهشت نمیدونم که همه چیزش عالی باشه و هیچ نقصی نداشته باشه.

اگه قرار باشه با توجه به یه سری معیارها، به جامعه ای که توش زندگی میکنی، از ۰ تا ۱۰۰ امتیاز بدی، امتیاز تهران و کلا ایران برای من قطعا بیشتر از ۳۰ نبود. و تازه، بخش بزرگی از اون امتیاز رو هم وجود خونواده هامون تشکیل میداد و نه چیز دیگه! رفتار مردم، رفتار حکومت، وضعیت اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و آب و هوا و هر چیز دیگه ای که توی ذهنم بود، کمترین امتیاز ممکن رو داشت. توی این دو ماهی که توی اتاوا بوده ایم، امتیاز اولیه ی من به این شهر، فعلا حدود ۶۰-۶۵ هستش. وقتی مثلا رانندگی آدمها رو اینجا میبینی، تازه میفهمی که آرامش موقع رانندگی هم میتونه جزو ملاکهای زندگیت باشه! هوای تمیز، برخورد مردم با یه تازه وارد، وضعیت اقتصادی جدید بعد از پیدا کردن کار، رسیدن به امکاناتی که سالها نداشتی و …، همه و همه امتیاز زندگی در این شهر رو بالا میبره.

اما موارد و مشاهدات روزمره ی من تا الان:

۱. اولین چیزی که اینجا خیلی برام جالب بود، نوع برخورد و رفتار روزمره ی آدمهاست که ۱۸۰ درجه با ایران (یا حداقل با تهران یا حداقل اون قسمتهایی از تهران که من معمولا رفت و آمد داشتم که بخش بزرگی از شمال و جنوب و شرق و غرب تهران رو پوشش میده) تفاوت داره. اینکه اکثر آدمها، وقتی باهات چشم تو چشم میشند، بهت لبخند میزنند و احتمالا به علامت سلام، سری هم تکون میدند. برعکس تهران که چشم تو چشم شدن با آدمها، میتونست اخم یا حتی نگاه خشمگین طرف مقابل رو در پی داشته باشه، یعنی که «چرا به من زل زدی یا نگاه میکنی؟!»

۲. یه ماه و نیم اول که ماشین نداشتیم، تقریبا هر روز از اتوبوس استفاده میکردیم. نحوه ی برخورد دوستانه و محترمانه ی راننده های اتوبوس بر خلاف قیافه های عبوس و عصبانی راننده های خودروهای عمومی ایران، خیلی به چشمم اومد. البته به گفته ی دوستان، اینجا دستمزد راننده های اتوبوس خوبه و شاید مهمترین علت تفاوتی که گفتم، همین رضایت از وضعیت مالی شغل باشه. اما به هر حال اینکه هر روز کلی توی خیابونها رانندگی کنی، و باز هم آخر وقت، خوش برخورد باشی، چیز کمی نیست. توی همه ی اتوبوسها، قسمتی وجود داره که مخصوص معلولین، سالمندان، افراد کم توان و کالسکه ی بچه هاست. در اغلب موارد، به محض اینکه با کالسکه وارد اتوبوس میشی، اگه کسی غیر از مواردی که گفتم، روی اون صندلیها نشسته باشه، سریع از جاش پا میشه و صندلی رو میده بالا که کالسکه اونجا جا بشه. در مواردی هم که فرد مورد نظر شعورش کمه و از جاش بلند نمیشه، راننده ی اتوبوس تذکر میده و طرف معمولا مجبور میشه اونجا رو خالی کنه. برای خود من موردی پیش اومد که با کالسکه ی یاسمین کنار اون فضا ایستاده بودم و مشکلی هم نداشتم، اما راننده قبل از اینکه راه بیفته، از وسط جمعیت اومد سمت من و ازم سوال کرد که مشکلی نداری و راحتی و اگه میخوای اینایی که اینجا نشستند رو از جاشون بلند کنم!

خلاصه ی مطلب اینکه، اولین موردی که توجهم رو جلب کرد، تفاوت برخورد و رفتار آدمهاست. حالا این تفاوت به هر دلیلی که میخواد باشه: قانون، شعور، فرهنگ یا حتی زور! در حالیکه حتی با وجود زور و چماق در ایران، رفتار مردم روز به روز داره بدتر میشه و مثلا حتی حاضر نیستند پشت چراغ قرمز عابر پیاده سر چهارراه بایستند!


این سری مطالب ادامه دارد …

تغییر

تغییر همیشه سخته. تغییر محل کار، تغییر محل سکونت، تغییر رفتار و اعتقادات. هر چی هم که سن بالاتر میره، این تغییرات سخت‌تر و گاهی هم ترسناک‌تر میشن.

وقتی قرار باشه توی شروع چهارمین دهه‌ی زندگیت، بعد از چند سال پایدار شدن وضعیت زندگیت، یه تغییر بزرگ توش ایجاد کنی که خودش تعداد زیادی از تغییرات رو در بر می‌گیره، قضیه مشکل‌تر و پیچیده‌تر میشه.

تغییر کشور محل سکونت، تغییریه که شامل چند تغییر بزرگ توی زندگی آدمه و طبیعتاً خیلی خیلی سخته.

من که تا به حال از تغییر نترسیده‌ام، تغییر محل کار، تغییر رفتار و عقیده و خیلی تغییرات دیگه. به نظرم از پس این یکی هم برمی‌آییم.

مهاجرت و بازگشت به وطن برای خدمت

من صددرصد ترک زادگاه و وطن و مهاجرت رو تایید می‌کنم، چه مهاجرت داخل یک کشور و چه مهاجرت بین کشورها. وقتی شما نتونی در جایی که به دنیا اومدی و سال‌ها توش زندگی کردی، کاری بکنی و احساس مفید بودن بکنی مهاجرت لازمه. وقتی احساس کنی که داره زندگیت از اون مسیر دلخواهت خارج میشه و در واقع، توی زادگاهت زندگیت داره هدر میره و آرزوها و خواسته‌هات جایی برای تحقق نداره مهاجرت لازمه. اینکه آرمانت، نگاهت، عقایدت و طرز تفکرت با نگاه غالب مردم و سیستم حاکم بر اون جامعه تفاوت زیادی داشته باشه، به نظرم مهاجرت لازمه.

اینکه بنا به هر دلیلی، خیلی‌ها دیگه نمی‌تونن جامعه‌شون رو تحمل کنن و وطنشون رو رها می‌کنن و مهاجرت می‌کنن و بعد از چند سال یهو یاد وطنشون می‌افتن و تصمیم می‌گیرن برای «خدمت به وطنشون» برگردن، یه مقدار از قوه‌ی ادراک من خارجه. به نظرم این آدم‌ها، تکلیفشون با خودشون مشخص نیست و از سر هیجان و جوزدگی یا مد روز، وطنشون رو ترک کرده‌ن یا میخوان برای خدمت به وطنشون برگردن. تاکید می‌کنم که این نظر من در مورد کسانیه که برای فرار از جامعه‌شون اون رو رها می‌کنن و میرن و نه کسانی که از ابتدا برای اینکه چیزی به داشته‌هاشون اضافه کنن و بعدا برگردن، مهاجرت می‌کنن.

وقتی وضعیت جامعه، از آستانه‌ی تحمل تو فراتر میره و ترکش می‌کنی، حتما افراد دیگه‌ای هم هستن که تحملشون تموم شده، ولی نمی‌تونن به راحتی تو برن و به هر چیزی آویزون میشن که شرایط خروج از اون جامعه رو برای خودشون فراهم کنن و در این راه، حتما به راحتی مرزهای اخلاق رو هم زیر پا میذارن. ضمن اینکه، معمولا توی جامعه‌ای که تعداد مهاجرانش داره روز به روز زیادتر میشه، احتمال ضعف اخلاق در آدم‌های دیگه‌ی اون جامعه هم خیلی خیلی زیاده (چیزی درست شبیه جامعه‌ی امروز ایران!) و احتمالا یکی از علل زیاد شدن مهاجران هم همینه. پس اگه تو روزی به قصد خدمت به وطن برگشتی، نباید انتظار داشته باشی که جلوی پات فرش قرمز پهن کنن و با یه جامعه‌ی غیرعادی روبرو خواهی بود. در اون جامعه‌ی غیرعادی هم هر لحظه ممکنه اتفاقی بیفته که آرزوی خدمت به وطن رو به گور ببری!


پانوشت: خیلی وقته که فکرهای مرتبط با مهاجرت رو میخوام دسته‌بندی شده و مرتب بنویسم. این اولین نوشته‌ام بود و جرقه‌ش رو هم کتاب «سوء تفاهم» آلبر کامو زد.


بعدا نوشت: با توجه به نظرات مرتبط با این مطلب (نظرات کتبی و شفاهی)، فکر می‌کنم برداشت درستی از مطلبم نشده. توضیح تکمیلی برای این مطلب اینکه: من نمی‌تونم قبول کنم کسی که برای «فرار» از کشورش از ایران خارج شده یا توی جو قرار گرفته که «باید فقط از کشور رفت»، حالا برای «خدمت به وطن» برگرده به کشورش! منظور این نوشته هم این دسته از آدما هستن نه آدمای دیگه. کتاب «سوء تفاهم» کامو رو بخونید، منظورم رو خوب متوجه می‌شید

ابله

به نظرم آدمها در برابر خاطرات دوران سربازی به دو دسته تقسیم می‌شن: اول اونهایی که اونقدر بهشون بد گذشته و اذیت شدن که معمولا هم تمام تلاششون رو می‌کنن که اون بخش از خاطراتشون رو نادیده بگیرن؛ دوم هم اونهایی که ترکیبی از خاطرات خوب و بد دارن که احتمالا یادآوری نکات بامزه‌ی اون دوران، یادآوری سختی‌های اون دوران رو کم‌رنگ می‌کنه. من تا حالا از کسی نشنیده‌ام که بگه سربازی بهش خوش گذشته.

من خودم جزو دسته‌ی دوم هستم. که با یادآوری یه سری از خاطراتش خنده‌م می‌گیره و احساسات بد اون روزها ازم دور می‌شه.


به‌‎خاطر تاخیر در ارسال نامه‌ی امریه‌م از ستاد کل ارتش به ستاد نیروی زمینی ارتش، من حدود ده روز توی ستاد نیروی زمینی توی مینی‌سیتی بودم تا بالاخره پیگیری‌ها جواب داد و من رفتم به محل امریه‌م.

توی اون ده روز، واقعا اذیت شدم. بلاتکلیف بودم و بابت پیگیری‌هام، کلی پشت در اتاق آدم‌های مختلف علاف می‌شدم که خیلی وقت‌گیر و طولانی و خسته‌کننده بود. از اون طرف، سرویس رفت و آمد برای جنت‌آباد (برای روزهایی که خسته بودم و به جای سرکار، میخواستم برم خونه) یه اتوبوس بود که توی همون ده روز، یه بار هم تبدیل به مینی‌بوس شده بود! این اتوبوس پر از آدم می‌شد و اولویت سوار شدن هم با کادری‌ها بود. اولویت بعدی هم به‌صورت نانوشته در اختیار سربازای قدیمی‌تر بود. این قضیه‌ی سربازای قدیمی‌تر هم فرصتی بود برای عقده‌گشایی‌های سربازای درجه پایین زیر گروهبان علیه سربازای درجه بالا و معمولا ستوان. من هم که ستوان دو بودم، از این عقده‌گشایی بی‌نصیب نموندم و همون روز اول، با برخورد زشت سربازای دیگه، از اتوبوس پیاده شدم و ترجیح دادم که با تاکسی برم خونه. خلاصه که از روز بعد، اصلا سمت سرویس‌ها نرفتم.

یه روز رفته بودم دم یکی از تلفن‌های عمومی پادگان که به آزاده زنگ بزنم. همونجا یکی از سربازا سر صحبت رو باهام باز کرد که بچه‌ی کجایی و تو کدوم واحد الان خدمت می‌کنی و از این حرفای همیشگی بین سربازا. از لباسش (اورکت خاکی بدون درجه) معلوم بود که سرباز درجه‌دار یا افسر نیست. یعنی از گروهبان هم پایین‌تره. بچه‌ی خوب و صاف و ساده‌ای بود و کلی حرف می‌زد و مشخص بود اکثر حرفهاش خالی‌بندیه. خلاصه که صحبت به رفت و آمد و سرویس‌ها کشید و گفت که من راننده‌ها و بچه‌ها رو می‌شناسم و امروز بیا دم سرویس فلان مسیر و با من بیا بالا و سوار شو. من هم که یه روزهایی می‌رفتم سر کار، دیدم فرصت خوبیه که با همون سرویس برم و یه جای مسیر پیاده بشم که نزدیک مترو باشه و خودم رو با مترو برسونم به میدون فردوسی و برم سر کار. خلاصه که اون روز رو رفتم و سوار سرویس شدم و دم مترو پیاده شدم و رفتم سر کار. با اون پسره هم قرار گذاشتیم که هر روز برم و با هم سوار سرویس بشیم.

روز بعد، سوار یه سرویس دیگه شدیم و این بار دم متروی شهید باقری پیاده شدم. پسره هم پیاده شد و گفت که من هم با مترو میخوام برم. خلاصه رفتیم تو مترو و نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن. یهو اورکتش رو درآورد و دیدم که روی شونه‌‎هاش، دو تا ستاره داره، یعنی من ستوان دوم هستم! روی بازوش هم علامت جودو و کوهنوردی و چتربازی و هر علامتی که ممکن بود روی لباس یه ستوان کادری باشه چسبونده بود. خنده‌م گرفته بود که حالا زوایای جدیدی از شخصیتش رو احتمالا رو خواهد کرد. شروع کرد صحبت کردن که آره من هوافضای شریف می‌خونم (می‌خونم؟‌ الان؟ وسط سربازی؟) و تو فلانی رو توی شریف می‌شناسی و از این حرفا! خیلی تلاش کردم که جلوی خنده‌م رو بگیرم که بیچاره رو ضایع نکنم و بذارم هر چی دلش می‌خواد بگه. خلاصه که یه سری اسم می‌گفت و یه سری داستان هم از محیط دانشگاه گفت و گفت که اخراج شده و حالا اومده سربازی!! نخواستم حالش رو بگیرم که تو اگه اخراج شده باشی که الان نباید دو تا ستاره روی دوشت باشه یا تو که گفتی دارم می‌خونم. خلاصه که نیم ساعتی مخ من رو کار گرفت و تا دلش خواست حرف زد و خالی بست و من هم تاییدش کردم و گاهی هم مثلا تعجب می‌کردم که فلان اتفاقی که برات افتاده چقدر جالب بوده.

شدیدا حس بلاهت بهم دست داده بود و با خودم می‎گفتم که الان این پسره، تو دلش داره بهم می‌خنده که ببین طرف مثلا تحصیل‌کرده‌ س، ولی چقدر ابلهه! اما اونقدر بچه‌ی ساده و بامعرفتی بود که واقعا دلم نمی‌اومد چیزی بگم که صحبتش رو قطع کنم یا اینکه تاکید کنم که می‌فهمم داره دروغ می‌گه و ناراحتش کنم.

هر موقع یاد این قضیه می‌افتم، خنده‌م می‌گیره و یادم می‌افته که سربازی با تمام ناراحتی و سختی و فشارش، اتفاقات خنده‌دار هم داشت و البته فرصت خوبی هم بود که با آدم‌های مختلف، از شهرها و تیپ‌های مختلف ارتباط داشته باشم و یه شناخت کمی از جامعه‌ی واقعی دور و بر پیدا کنم.


پانوشت: این روزها دارم کتاب «ابله» فیودور داستایوسکی رو می‌خونم. از اونجا که شخصیت‌های مختلف داستان، برای شخصیت ابله داستان، قصه‌های دروغین زیادی تعریف می‌کنن و دائم توی دلشون یا به صورت کاملا علنی به شخصیت ابله می‎خندن، یاد این خاطره افتادم.

جامعه‌ی بیمار

یکی از دغدغه‌های مهم و اصلی این روزهای من (و البته آزاده)، نجات یاسمین و خودمون از فضای جامعه‌ی ایران و ایرانیانه. من دیگه تحمل ندارم که دخترمون توی جامعه‌ی بیماری زندگی کنه که خودمون سال‌ها توش زندگی کردیم و زجر کشیدیم و تازه روز به روز هم داره بدتر میشه. جامعه‌ای که هر کدوم از شاخص‌های زندگیش رو که نگاه میکنی، در سرازیری قرار داره و زندگی ما و امثال ما داره روز به روز بدتر و بدتر میشه.

از لحاظ اقتصادی که فقط داریم پس‌رفت میکنیم و روز به روز فقیرتر میشیم و شخصاً هیچ امیدی ندارم که تا ۲۰ سال دیگه هم وضعیتمون از این بهتر بشه!

از لحاظ سیاسی هم که وضعیت مشخصه و امیدی به این ندارم که تا حداقل ۱۰ – ۲۰ سال دیگه، به ۲۰ درصد وضعیت مطلوبمون برسیم.

از لحاظ علمی و آموزشی هم که هر روز خبرهای جدید و اسفناکی رو میشنویم و میخونیم. مثلاً دانشگاه آزاد کرمان، بدون کنکور، دانشجوی فوق لیسانس مهندسی کامپیوتر جذب میکنه. یا دانشگاه آزاد شبستر داره دکترا بیرون میده. وضعیت مدارس هم که دیگه معلومه. معلمایی که اونقدر درگیر بدبختی‌های زندگی‌شون هستن که حال و حوصله‌ی تدریس درست و درمونی ندارن. یا همون آدمهای درب و داغونی که از دانشگاه‌های درب و داغون مدرک میگیرن، میشن معلم مدارس و بعضاً هم مدرس دانشگاه! از وضعیت پولی شدن انجام پروژه و نوشتن مقاله و انجام تز فوق لیسانس و دکتری هم که همه خبر داریم.

از لحاظ امنیت اخلاقی و اقتصادی و اجتماعی هم که هر روز دروغ و دروغ و دروغ و اخبار قتل و تجاوز و دزدی و اسیدپاشی و اختلاس و …

از لحاظ فرهنگی و اجتماعی هم که بیماری موج میزنه. اتفاقاً یکی از ملاحظاتی که برای نجات یاسمین و خودمون از این وضعیت خیلی خیلی موثر بوده، همین فقر و بیماری فرهنگی و اجتماعیه. نمونه‌هاش رو توی رفتارهای خونواده‌ها و جمع‌های خونوادگی میشه خیلی راحت دید. مثلاً اینکه به عناوین مختلف مثل ختم انعام، سفره‎ی حضرت فلان یا دور همی، مهمونی‌ها و مراسم زنونه برگزار میشه (که اگه مشابه همون تجمع توسط شوهران اون خانم‌ها انجام بشه، تا ماه‌ها باید جوابگوی خانم‌ها باشن!) و خانم‌ها تمام تلاششون رو میکنن که طوری لباس بپوشن و آرایش کنن و به خودشون طلا و جواهر آویزون کنن که چشم دیگران رو دربیارن. یا حرفهای مفتی که توی جمع خونواده‌ها در مورد همدیگه میزنن و قطع و وصل شدن دائم ارتباطات خونوادگی (روی اینجا کلیک کنید). و البته خیلی مثال‌های دیگه که دیگه حالم به هم میخوره بخوام بنویسم.

و از همه بدتر، از لحاظ امکانات اولیه‌ی زندگی که دیگه آدم باورش نمیشه به این فلاکت و فاجعه رسیده باشیم. طبق اعلام رسمی، شیر و ماست ‌پالم‌دار، نون با «جوهر قند» (روی اینجا کلیک کنید)، میوه‌ با واکس و پارافین، آب آشامیدنی با نیترات بالا، بنزین پتروشیمی سرطان‌زا، پارازیت‌های شدید سرطان‌زا، سبزی آلوده، مرغ آلوده به سرب، گوشت آلوده و … یعنی نفس کشیدن و غذا و آب خوردن که اولیه‌ترین نیازهای زندگی آدمه، توی این کشور لعنتی هزارتا مشکل برای آدم ایجاد میکنه.

امیدوارم سال دیگه این موقع، از این دغدغه‌‎های مزخرف خلاص شده باشیم.

نَکِش!

یه سری اصطلاحات هست که کلاً توی سربازی یاد می‌گیرید و کاربردش هم کلاً توی همونجاست. بعضی از این اصطلاحات به شدت بی‌ادبانه‌ان که وجه تسمیه‌شون و علت کاربردشون رو من هیچ‌وقت نفهمیدم. بعضی هم هستن که عجیب‌ان، ولی کاربردشون اونقدر رایجه و گاهی مواقع اونقدر باعث تفریح و مسخره‌بازی و خنده توی دوران سربازی میشن که هیچ‎وقت از یاد آدم نمیرن.

یکی از این اصطلاحات، «نَکِش» هست که در اثر مرور زمان، از فعل و مصدر و یه اصطلاح طولانی، به اصطلاحی یه کلمه‌ای تبدیل شده: وقتی یه نفر حال کاری رو نداره یا اونقدر یه کاری رو انجام داده که ازش خسته شده، میگه که دیگه مخم یا «یه جای دیگه‌م» نمی‌کِشه این کارو انجام بدم یا به‌طور خلاصه میگه که دیگه نمی‌کِشم.

حالا این نمی‌کِشم و نمی‌کِشه، توی سربازی تبدیل شده به اینکه طرف «نَکِشه» یا «به نَکِشی افتاده»! کاربردش هم در مورد سربازهاییه که مثلاً یه ماه مونده به آخر خدمتشون و دیگه کلاً همه‌چی رو رها کرده‌ان به حال خودش که روزها بگذره و خلاص بشن و برن دنبال زندگی‌شون. البته من به چشم خودم موردی دیدم که طرف سه ماه مونده بود به پایان خدمت ۱۸ ماهه‌اش، یعنی حدود ۲۰ درصد سربازیش مونده بود، میگفت دیگه نمی‌کِشه!!! اون دیگه آخر «نَکِش» بود.

«نَکِش»های پادگان هم معمولاً ویژگی‌های ظاهری و رفتاری خاصی دارن: لباسشون نامرتبه؛ نقاب کلاهشون رو از وسط می‌شکنن؛ حال بستن درست و حسابی بند پوتین‌هاشون رو ندارن؛ آخر آخر صف سربازا وایمیستن. کلاً در یک کلام: خسته‌ان!

هر کدوم سربازها هم توی یه بخشی از پادگان مشغول خدمت! هستن. اما محلی به نام «قرارگاه» هم معمولاً توی پادگان‌ها وجود داره که محل استقرار و کنترل و رتق و فتق کلی امور سربازهاس. مثلاً حضور و غیاب، حساب و کتاب مرخصی‌ها و اضافه‌خدمت‌ها و چک کردن موی سر و ریخت و لباس سربازها و موارد اینجوری هم اونجا انجام میشه. معمولاً هم فرمانده‌ای داره که چون هیچ هنری نداشته، از پایین‌ترین رده‌ی درجه‌‌داری برای یه کارمند نظامی (گروهبان) شروع کرده‌ و بعد از ۲۰ تا ۲۵ سال خدمت، تازه شده ستوان دو یا حداکثر ستوان یک. از طرفی اونقدر این فرمانده با سربازهای هفت‌خط و درب و داغون سر و کله زده که دیگه اعصابی براش نمونده و اونقدر بداخلاق و سخت‌گیره که واقعاً ارتباط باهاش مشکله. از اونور هم چون مرخصی و خروج از پادگان و کلاً هر اتفاقی که میتونه به نفع یا ضرر سربازها باشه، در ید قدرتشه، سربازها مثل سگ ازش میترسن و حساب میبرن.

ما یه فرمانده قرارگاه داشتیم که طبق معمول بقیه، خیلی خشک و عبوس و سخت‌گیر بود. بعد از ۲۵ سال خدمت، ستوان دو بود و هم‌درجه‌ی ما فوق لیسانس‌های وظیفه. به نظرم عقده‌ای نبود، ولی بیش از حد به یه سری موارد گیر میداد و قوانین رو به سخت‌ترین و خشک‌ترین و بدترین شکل ممکن تفسیر می‌کرد. البته از حق نگذریم که با افسرهای وظیفه، خصوصاً من و یکی دو تا دیگه از بچه‌ها که ستوان دو بودیم، برخورد بهتر و مودبانه‌تری داشت. ضمن اینکه به‌خاطر قضیه‌ی تاهل و بچه داشتن من، واقعاً یه جاهایی هم همکاری میکرد. ما هم به‌خاطر سلسله‌مراتب نظامی، باید به طرف احترام میذاشتیم، ولی دیگه ترس و لرز و سفت و سخت و خبردار وایسادن فجیع جلوش رو خیلی جدی نمیگرفتیم.

این قضیه‌ی قرارگاه و فرمانده‌ش رو گفتم که مثال عینی «نَکِشی» رو در مورد خودم بگم.

من از ۳۴ روز آخر خدمت، ۲۹ روزش رو مرخصی تشویقی رفته بودم. فقط ۴-۵ روز آخر رو باید میرفتم پادگان و درست همون موقع هم یه نگهبانی برام گذاشته بودن که آخرین زجر رو هم تحمل کنم!

وظیفه‌ی افسر وظیفه‌‎ی نگهبان، کارهایی مثل کنترل و مدیریت نگهبان‌های بخش‌های خاصی از پادگان، توزیع درست غذا یا تر و تمیز بودن بخش‌های مختلف قرارگاه، کنترل صحت تعداد نفرات حاضر و غایب توی قرارگاه و امضاء گرفتن از افسر جانشین پادگان برای لیست حضور سربازها و گزارش وضعیت به فرمانده‌ی قرارگاه در صبح روز بعد بود.

شب‌هایی که من افسر وظیفه‌ی نگهبان‌ بودم، زیاد به کسی سخت نمی‎گرفتم و اینکه کسی سر پستش نشسته باشه (که جریمه داشت!!!) یا موارد این مدلی رو نادیده می‌گرفتم و گزارش نمیدادم. یا اگه بچه‌ها بعد اعلام ساعت خواب، توی قرارگاه می‌چرخیدن یا میومدن توی اتاق مسئول نگهبانی، چیزی نمیگفتم و مینشستم باهاشون گپ میزدم. به‌خاطر همین روابطم با سربازای مستقر تو قرارگاه کلاً خوب بود.

۳۰ دی ۱۳۹۱، آخرین نگهبانی من بود. ساعت ۱۰ شب بود که سرباز دژبانی زنگ زد و گفت که بدبخت شدید، فرمانده قرارگاه اومد! معلوم شد که فرمانده قرارگاه رفته بوده جایی و ماشینش خراب شده بوده و دیگه خیلی دیر بوده که بتونه بره خونه، مستقیم برگشته پادگان و میخواد بره توی اتاق خودش بخوابه. بچه‌هایی که توی اتاق پیش من بودن و نگهبان‌های خواب‌گاه‌ها رنگشون پرید و با سرعت هر چه تمام‌تر رفتن دنبال کار خودشون. فرمانده اومد و توی اتاقش مستقر شد و من هم منتظر بودم که آخرین شب مزخرف نگهبانی هم بگذره. نشسته بودم توی اتاقم که یهو فرمانده قرارگاه اومد و با عصبانیت صدام کرد و گفت بیا دنبالم. باهاش رفتم دم روشویی سربازها و دیدم یه «اخ تُف» خیلی خیلی بزرگ کف روشویی افتاده. با عصبانیت گفت که این چه وضع تمیزیه و شما مگه اینا رو چک نمی‌کنی؟ من هم خیلی بی‌تفاوت و «نَکِشانه» گفتم که موقعی که تمیز کردن، چک کرده بودم و تمیز بود. هر نیم ساعت یه بار که نباید بیام چک کنم! یه نگاه غضب‌آلودی کرد و سری تکون داد و یکی از سربازها رو صدا کرد که بیاد تمیزش کنه!

خلاصه اون نگهبانی آخر لعنتی هم در اوج «نَکِشی» به سلامت و بی دردسر گذشت.

پانوشت: وحید یه ماه دیگه به پایان خدمتش مونده. دیشب که با هم صحبت میکردیم یاد ماه آخر سربازی و «نَکِشی» افتادم و شد این که شد!