بایگانی دسته: تک نوشت ها

پدر

یکی از دوستان مطلبی از کانال «سهند ایرانمهر» در مورد «پدر» رو فرستاده بود. توصیفات واقع‌بینانه و شیرینش از پدرش واقعا برام جذاب بود. تحریک شدم که منم به دور از تعریفهای فانتزی از پدرها، در مورد بابام و خاطراتی که ازش دارم، بنویسم. میدونم بابام وبلاگمون رو میخونه و ممکنه از خوندن یا یادآوری یه سری از اتفاقات ناراحت بشه. ولی چون باید مطلبم واقعی باشه، یه سری از اون اتفاقات رو مینویسم. ضمنا این مطلب طولانیه 🙂


از موقعی که یادم میاد، بابام همیشه مشغول کار بود. روز و شب، روز تعطیل و غیرتعطیل. همیشه همه سر به سرش میذاشتن که اگه تو کار نکنی، رسما باید در مخابرات رو تخته کنن.

یکی از اولین تصاویری که از کار کردن بابام تو ذهنم مونده، مال زمانیه که ارومیه بودیم برای ماموریت کاری بابام. یه روز تعطیل، همکارهاش زنگ زدن و اومدن دنبالش. من جلوی در وایساده بودم و غصه میخوردم که بابام رو کجا میبرن؟ یادمه که خیلی گریه کردم. هر وقت یاد زیاد کار کردن بابام میفتم، این صحنه‌ی سوزناک میاد جلوی چشمم و غصه میخورم.

یه موقعها که میخوایم سر به سر بابام بذاریم، کتک‌زدن‌هاش رو یادش میاریم. کلی هم غصه میخوره و هی میگه که نه، اینجوری نبوده. انگار طفلک باورش نمیشه که یه زمانی ما رو کتک هم زده. البته واقعا تعداد کتک‌هایی که از بابام خوردم خیلی کم بوده. اما الان که به گذشته‌ها فکر میکنم، میبینم بیچاره شاید حق داشته. چون من بچه که بودم خیلی شیطون بودم و ورجه وورجه زیاد میکردم. توی خونه جوراب رو گلوله میکردم و فوتبال بازی میکردم. توی دبستان همیشه با سال بالایی‌ها کتک‌کاری میکردم. سر کلاس زیاد شلوغ میکردم و همیشه معلمها بابت به هم ریختن کلاس از دستم شاکی بودن. حالا فکر میکنم بابام خسته و کوفته از سر کار میرسیده خونه، با یه بچه‌ی شیطون روبرو میشه که همه‎چیز رو به هم میریزه و به حرف هم گوش نمیکنه. الان زمونه عوض شده و همه میگن باید با بچه آروم برخورد کرد که توی روحیه‌ش تاثیر منفی نذاره و فلان و بیسار (که البته درست میگن و ما هم تا حد توان رعایت یاسمین رو میکنیم). اما اون موقعها یه سیلی در گوش بچه میزدن و بچه میرفت توی غار تنهایی خودش عَر میزد تا آدم بشه.

البته این کتک خوردن فقط مال دبستان بود. بعدش دیگه یادم نمیاد از بابام کتک خورده باشم. البته جر و بحث میکردیم که خب طبیعیه و توی سن و سال نوجوونی، یکی از مهمترین خصوصیات همه‌س. در عوض یادمه که از اوایل دبیرستان، همیشه بابام رو به چشم رفیق صمیمی‌ام میدیدم. توی همون زمانهای کمی هم که کنار هم بودیم و تنها میشدیم، با هم کلی صحبت میکردیم. هر چی توی ذهنم بود بهش میگفتم. در واقع هیچ‌وقت حس نکردم لازمه چیزی رو از بابام مخفی کنم. هیچ‌وقت هم یادم نمیاد که با تحکم یا حتی نصیحت مستقیم چیزی رو بهم گفته باشه. حتی اگه میخواست نصیحت کنه هم از خودش و دور و بریهاش مثال میزد و چیزی که به نظرش درست بود رو بهم میفهموند. همیشه حس میکردم که بابام پشتیبانمه و همیشه هوام رو داره. توی تصمیم‌هام، توی برنامه‌هام، توی هر کاری که میخوام بکنم، حتی اگه ته دلش موافق نبود، بازم سکوت میکرد و طوری رفتار میکرد که دلم به پشتیبانیش گرم باشه. این دلگرمی و پشتیبانی رو خصوصا توی دوران دانشجویی خیلی حس کردم. اونقدر با بابام رفیق و صمیمی بودم و هستم که هر موقع جلوی دوستام باهاش تلفنی حرف میزدم، باورشون نمیشد دارم با بابام حرف میزنم. بس که راحت و بدون لکنت حرف میزدم.

بابام اگه فکر میکرد چیزی رو نباید برام بخره، خودم رو پاره پاره هم میکردم، بازم نمیخرید. مثلا دوچرخه! سالهای آخر دبستان، مامان و بابام رو عاصی کرده بودم که برام دوچرخه بخرن، ولی بابام هیچ‌وقت زیر بار نرفت. خیلی اون موقع غصه میخوردم. اما چند سال بعد، وقتی رانندگی ملت رو توی خیابونهای تهران دیدم، تازه فهمیدم که چرا بابام جرات نمیکرده برام دوچرخه بخره. با اونهمه شیطنتی که من داشتم، حتما بلایی سر خودم میاوردم و پشیمونی و مصیبت برای خونواده داشت. همون موقع بود که غصه‌های دوچرخه نداشتن رو فراموش کردم و پیش خودم کلی از بابام ممنون شدم که از جمع کردن من با دست و پای شکسته جلوگیری کرده.

توی دوران راهنمایی اهل کتاب خوندن نبودم و بیشتر مشغول گیم بازی کردن و فوتبال و سر و صدا توی کوچه بودم. به دبیرستان که رسیدم، در کنار گیم بازی کردن، یه کمی هم کتاب میخوندم. بابام هر چی برای خرید مواردی مثل دوچرخه مقاومت میکرد، برای خرید کتاب محدودیتی نداشتم.

هیچ‌وقت یادم نمیاد بابام محدودیتی از لحاظ مالی برامون گذاشته باشه. یادمه دبستان که بودم، هر روز صبح ۱۰ تومن میذاشت توی خونه که از مدرسه که برمیگردم، برم از مغازه‌ی سر کوچه دو بسته اسمارتیز بخرم برای خودم و خواهرم. یا سال ۸۱ که خونه‌مون رو تازه عوض کرده بودیم و بابا و مامانم تا آخرین ریال ته حسابشون رو برای خرید خونه‌ی بزرگتر هزینه کرده بودن، وقتی صحبت از ثبت‎نام پیش‌دانشگاهی من توی مدرسه‎ی غیرانتفاعی مورد تایید معلم حسابانم شد، بابام بدون کوچکترین حرفی قبول کرد. خوشحالم که جواب این محبتشون رو با قبولی توی یه دانشگاه خوب دادم.

یه خصوصیت خوبش که یه موقعها جنبه‌ی منفی (برای خودش) میگیره، اینه که خیلی مردم داره و همه‌جوره با همه راه میاد. یه موقعها هم زیادی راه میاد و فرصت سوء استفاده رو برای دیگران فراهم میکنه. اما بازم سکوت میکنه و سعی میکنه بازم با طرف راه بیاد. مثلا به کسی پول قرض میده و حتی حاضر نمیشه یه کم محکم با طرف برخورد کنه که پولش رو پس بگیره. البته این خصوصیت رو مامانم هم داره. در واقع در و تخته برای هم جور شدن. متاسفانه من این خصوصیت رودربایستی داشتن با آدما رو ازشون به ارث بردم و خیلی دارم تلاش میکنم که تعدیلش کنم، اما بازم نمیشه اون چیزی که دلم میخواد.

یکی از خصوصیات بابام که هیچ‌وقت از ذهنم دور نمیشه، مقاومت زیادش در برابر همه چیزه. بعضی موقعها این مقاومت خوبه، بعضی موقعها نه.

یکی از مواردی که مقاومتش خوب نیست، در مورد کارشه. یادمه حدودای سال ۸۲-۸۳ که شرکت خصوصیشون با همکارای سابقش، وضعیت خوبی داشت، انتقادات ما از وضعیت کار کردنش رو قبول نمیکرد. البته بعد از چند سال متوجه شد که انتقادهایی که ازش میشده درست بوده، ولی خب دیگه کار از کار گذشته بود.

البته جنبه‌های مثبت مقاومتش واقعا زیاده. مثلا هیچ‌وقت یادم نمیاد که بابام از دردهایی مثل سردرد یا هر مریضی دیگه شکایت کرده باشه. سکوتش در برابر درد در حدیه که من تصوری از بابام موقع درد کشیدن نداشتم. یه بار که بعد از عمل سینوسهاش آورده بودنش توی اتاقش و من از دانشگاه رفتم بیمارستان، وقتی رسیدم کنار تختش داشت به هوش میومد. وقتی دیدم توی همون حال داره از درد ناله میکنه، حالم داشت بد میشد و نفس نمیتونستم بکشم. عموم که کنار تخت بود دستم رو گرفت و گفت حالت خوبه؟ چرا اینطوری شدی؟ که فقط بهش اشاره کردم که هیچی نگه وگرنه الان میزنم زیر گریه. یا یه بار که از دانشگاه رسیدم خونه و دیدم بابام کف پذیرایی خوابیده و بهش سرم وصله (به خاطر سنگ کلیه)، همونجا روی صندلی جلوی در خونه افتادم و کم مونده بود از حال برم که فکر کنم مامان بزرگم (مامان بابام) بهم دلداری میداد و میگفت نگران نباش، چیزی نشده که!

این مقاوم بودن، از بچگی یه شخصیت پرقدرت از بابام توی ذهنم ایجاد کرده بود. کلاس پنجم دبستان بودم که پدربزرگم (پدر بابام) فوت کرد. اول صبح که رسیدیم خونه‌ی پدربزرگم و توی حیاط خونه، خودم رو انداختم توی بغل بابام و بابام مثل ابر بهار گریه میکرد، باورم نمیشد که بابام هم ممکنه گریه کنه! این تصویر رو فقط سه بار دیگه دیدم: موقع فوت پدر مامانم، فوت شوهرخاله‌م و فوت دوست صمیمی بابام سال ۹۲ که دوستش بعد از تموم شدن فوتبال و توی بغل بابام جون داد. بعدش که همراهش رفتم بیرون برای خبر دادن به خونواده‌ی دوستش، بابام حتی نمیتونست حرف بزنه و فقط میزد توی پیشونیش و گریه میکرد و به خودش فحش میداد که چرا به دوستش پیشنهاد داده که اون روز با هم برن فوتبال. این دردناکترین صحنه‎ایه که از گریه‌ کردن و غصه خوردن بابام توی ذهنم دارم و هر موقع یادم میاد تنم میلرزه. با این وجود، هنوزم تصویر ذهنیم از بابام، یه آدم پرقدرته که غم و ناراحتی نمیتونه تاثیری روش بذاره.

بابام حتی توی نشون دادن احساساتش هم مقاومه. یادمه سال اول دوره‌ی لیسانس که با بچه‌های دانشکده اردو رفته بودیم شمال، روزی که داشتیم برمیگشتیم تهران، شمال زلزله شده بود و توی جاده‌ی چالوس سنگ افتاده بود روی ماشینها. ما از جاده‌ی هراز برگشتیم و مشکلی برامون پیش نیومده بود. وقتی رسیدم خونه، بابام روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و با چشمای قرمز داشت به من نگاه میکرد. پسرخاله‌م گفت که وقتی خبر زلزله‌ی شمال رو از تلویزیون شنیدن، بابام با چشمای قرمز پشت هم فقط میزده توی پیشونیش و تلویزیون رو نگاه میکرده. باورم نمیشد بابام اینطوری احساساتش رو بروز داده باشه. همونجا با بغض بغلش کردم و بوسیدمش و مامانم هم توی آشپزخونه همینطور اشک میریخت.
یا روزی که خبر باردار بودن آزاده رو به بابا و مامانم دادیم، مامانم از خوشحالی بالا و پایین میپرید و گریه میکرد، ولی بابام آروم روی مبل نشسته بود و با چشمای قرمز و قطره قطره‏‎های اشک، میپرسید راست میگید؟ جان من راست میگید؟ بعد که مطمئن شد خبر درسته، در سکوت و با لبخند روی لب، اشک میریخت. اونقدر این صحنه درام بود که خاله‌م که اونجا بود هم باورش نمیشد، میخندید و به بابام اشاره میکرد و میگفت: نگاهش کن چه گریه‎ای میکنه!
البته بعد از دنیا اومدن یاسمین، بابام احساساتش رو خیلی بیشتر بروز میده. قبل از تولد یاسمین، عباراتی مثل «عزیز دلم» یا «قربونت برم» رو از بابام نشنیده بودم، ولی این روزا خیلی زیاد میشنویم.

مقاومت بابام در برابر خستگی و تلاش با تمام توانش هم همیشه برام الگوئه. مثلا وقتی با هم میرفتیم فوتبال، تا آخرین لحظه‌ی بازی میدوید و تلاش میکرد، در حدی که با اینکه سنش از همه ی بازیکنای توی زمین بیشتر بود، از همه بیشتر میدوید.

حس میکنم توی رفتارهام و زندگیم، ناخودآگاه از رفتار بابام الگوبرداری کرده‌ام. الان که بیشتر از ۴ سال و نیمه که خودم بابا شدم، وقتی به گذشته‌ها فکر میکنم، تازه دلیل خیلی از رفتارها و عکس‌العمل‌های بابا و مامانم رو درک میکنم. نمیگم لزوما همه‎شون رو قبول دارم یا فکر میکنم درست بودن، ولی درکشون میکنم. میفهمم که با تمام اختلاف سلیقه‎ها و نظرهامون که کم هم نیستن، چقدر محبتای بی‎دریغ و بی‌حساب و کتابشون باعث آرامش زندگیم بوده و هست. دیدنشون حتی از راه دور و از طریق اسکایپ هم یه دنیا آرامشه. حالا که نشستم خاطرات گذشته‌م رو مرور کردم برای نوشتن این مطلب، میفهمم که چقدر منتظرم که این سه ماه و نیم هم بگذره و بیان اتاوا پیشمون و یه مدت طولانی کنارمون باشن.


بعدا نوشت: مثل اینکه بار غم و غصه ی مطلبم زیاد شده. ولی خب واقعا اینا تصاویریه که از بابام توی ذهنم حک شده و همیشه جلوی چشممه

هفت، به پیش

حدود ۴ ماهه که فرصت نوشتن پیدا نکرده‌ام. در طول روز که کار بی‌برنامه‌ی شرکت که بدجوری هم خسته‌م کرده؛ شب هم که خونه و لذت کنار خونواده بودن و سروکله زدن با یاسمین معمولاً بدون وقفه؛ آخر شب‌ها قبل خواب هم که به زحمت کتابی و بعد هم خواب و فردا و دوباره روز از نو؛ یه مدت هم که درگیری مقاله و سر پیری معرکه‌گیری؛ از اون طرف دغدغه‌ی آلودگی هوا و دغدغه‌ی همیشگی و بی‌انتهای آینده‌ی خودمون و یاسمین توی این کشور نفرین‌شده‌ی لعنتی؛

با همه‌ی این سختی‌ها و خوشی‌ها و دغدغه‌ها، وقتی فکر می‌کنم که هفتمین سال زندگی مشترکمون رو پریروز شروع کردیم، کلاً حس خوب بهم میده و سختی‌ها آسون میشه و خوشی‌ها و شادی‌هام چند برابر میشه و انرژیم رو برای رو به جلو حرکت کردن و تلاش کردن بیشتر می‌کنه. امیدوارم توی این هفتمین سال زندگیمون، برنامه‌هایی که مدت‌هاست توی ذهنمون داریم و فرصت نمی‌کنیم بهشون برسیم رو بتونیم به خوبی پیاده کنیم.

خوشحالم

انتخاب درست

الان ساعت یک بامداد یکشنبه‌س و من، بعد از دو روز خیلی سخت و تلخ و طولانی، با چاشنی کم‌خوابی و غم و غصه و گریه و زاری، به شدت به خواب نیاز دارم و چشمام قرمز شده از بی‌خوابی. اما واقعاً نمی‌شد نوشتن این مطلب رو عقب انداخت. خیلی وقته که خیلی حرفا توی ذهنم هست که گاهی وقتا خیلی شخصیه که خب طبیعتاً به درد وبلاگ با مخاطب نیمه‌خصوصی نمی‌خوره. گاهی وقتا هم حال ندارم که بنویسمشون. همین شده که توی سه ماه اخیر، دو تا مطلب نوشتم اینجا.

اما الان حرفی هست که با اینکه شخصیه، ولی حتماً حتماً باید بگم:

همیشه می‌گن یکی از مواقعی که می‌شه آدم‌ها رو شناخت، توی سختی‌هاس. حالا اگه این آدم، همسرت باشه، شریک خوشی و غمت باشه، نتیجه‌ی انتخابی که کردی، توی این سختی‌ها خیلی خیلی بیشتر خودش رو نشون می‌ده. اینهمه روده‌درازی کردم که بگم «من از انتخابی که برای شریک آینده‌م کردم، بی‌نهایت خوشحالم. از اینکه آزاده رو دارم خیلی خیلی راضی‎ام. از اینکه هر روزی که می‌گذره، مطمئن‌تر می‌شم که انتخابم درست بوده، تو پوستم نمی‌گنجم». شک ندارم که آرامش و قوت قلبی که توی لحظه لحظه‌های سخت این دو روز حس کردم، به‎خاطر آرامش و روحیه‌ی آزاده بوده. دیدن چهره‌ش آرومم می‌کنه. صداش، حرفاش، دستاش، چشماش … توصیفی برای اینا ندارم واقعاً

آزاده! دوستت دارم کمه برای ابراز حسی که بهت دارم. حسم رو نمی‌تونم به زبون بیارم. فقط خوشحالم، خوشحال

روزها دوباره بلند می‌شوند و من رفتم

 روزها دوباره دارند بلند می‌شوند و من کچل کرده‌ام تا بروم خدمت مقدس سربازی تا مرد شوم. فقط وقتی سربازی بروی می‌توانی مردانگی‌ات را نشان دیگران بدهی.

و من دلتنگ نگاه مهربان و مظلومی خواهم بود که در ۲ و نیم سال گذشته، فقط ۲ شب از دیدنش محروم بوده‌ام.

و من سخت دلم تنگ و فشرده می‌شود …

مهندس! بمان!

مهندس عزیز! جشن پیروزی (که این روزها نزدیکی اش را می شود حس کرد)، بدون شما و امثال شما صفا ندارد. مهندس عزت الله سحابی عزیز! تا پیروزی با ما بمان 🙁

مهندس عزت الله سحابی
مهندس سحابی
مهندس عزت الله سحابی در بستر بیماری است 🙁

۲۵

چهارشنبه ای که گذشت، سومین سالگرد تولدم کنار آزاده ی عزیزم بود. شروع ۲۶امین سال زندگی ام. سالی که انقدر توش کار و برنامه در پیش رو دارم که از فکر کردن بهشون هم سرگیجه می گیرم.

ذهنم خیلی خیلی شلوغه و همه چیز رو گیت و ماژول می بینم. فقط این دو سه خط رونوشتم که یادم باشه که یک سال دیگه هم گذشت و به نیمه ی دوم دهه ی سوم زندگی ام رسیدم و هنوز، رنگ و بوی بی دغدغگی و نبود ترکیب مزخرف کار و درس رو درست حس نکرده ام.

اولین سالگرد (با ۱۲ روز تأخیر)

 

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد …. سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد

پارسال علی شریف روز عروسیمون برامون فال حافظ گرفته بود و  نتیجه بیت بالا بود که بسی به دل نشست…. گرچه به فال و این چیزها اعتقادی ندارم، اما درست اومد انگار و هر چی میگذره هم بیشتر حس میکنم وصف حال روزهای ماست و امیدوارم بماند!

پ.ن: عکس بالا هم حس خوب این بیت رو داره…

با ۱۲ روز تاخیر، ۱

۱۶ مرداد ۱۳۸۸، خاطره انگیز ترین روز زندگی من بود و هست. روز شروع زندگی مستقل، کنار کسی که هر روزی که میگذره، عشق و علاقه ام بهش بیشتر میشه و از انتخابی که کرده ام،  مطمئن تر و خوشحال تر میشم.

خستگی چیدن لوازم خونه در روزهای قبل از مراسم

پارسال برعکس همه ی دامادهایی بودم که در روزهای منتهی به  ازدواجشون و خصوصا روز اصلی مراسم، استرس دارند و خسته هستند. خوشحال و سرحال بودم و بی استرس. خوشحال تر هم شدم وقتی همه ی برنامه ریزی هامون خوب نتیجه داد و همه چیز به موقع انجام شد.

به همه گفته بودیم برای مراسم صوری که توی اتاق عقد قراره برگزار بشه، ساعت ۵ بیان تالار. خودمون ساعت ۴ رسیدیم اونجا. اتاق عقد هنوز کاملا آماده نشده بود. رفتم پیش مسئول تالار و اعتراض کردم. گفت بابا شما خیلی عجیبین! عروس و دامادهایی که قراره ساعت ۵ بیان، ساعت ۷ میرسن، شما یه ساعت هم زودتر اومدین؟

چرا از موسوی حمایت می کنم؟

زمستون ۸۷ بود. تب و تاب انتخابات ریاست جمهوری دهم داشت کم کم بالا می گرفت. می دونستیم که این انتخابات، تکلیف زندگی آینده مون رو روشن خواهد کرد. اون روزها ذهنم پر بود از حرف. از این نگران بودم که شاید این آخرین انتخابات باشه [+ و + و +]. خاتمی آمد. شاد بودیم. وقتی می دیدم که توی فیلمی که از متقاضیان کاندیداتوری انتخابات ۸۴ پخش شده، از یه کشاورز در مورد خاتمی سوال می کنند و با احترام در مورد خاتمی صحبت می کنه، مطمئن تر می شدم که می تونیم امید داشته باشیم که کشورمون دوباره روی خوش ثبات و مدیریت صحیح رو می بینه. البته به خاتمی انتقاد هم داشتم [+]. ازش سوال داشتیم [+]. «میرحسین» برای شرکت در انتخابات اعلام آمادگی کرد و خاتمی اعلام انصراف کرد. شوک زده بودم. پدرم امید میداد که «نگران نباش، میرحسین کم از خاتمی نداره. حتی دل و جرات بیشتری هم داره. مرد عمله». موسوی سخنرانی می کرد، از دغدغه هاش می گفت و من روز به روز مطمئن تر می شدم که موسوی، واقعا انتخاب مناسبیه. حتی مناسب تر از خاتمی! تونسته بود توی اردوگاه رقیب، شکاف ایجاد کنه و حتی کسانی که نه موافق خاتمی بودند و نه موافق احمدی نژاد، پشت سرش ایستادند.

اگه قرار بود بین خاتمی و موسوی انتخاب کنم، قطعا موسوی رو انتخاب می کردم. دغدغه هاش رو بی پرده و صریح می گفت. کاری که خاتمی بعید بود انجام بده. شور و هیجان و امید، تمام وجودم رو پر کرده بود. دغدغه هاش نزدیک بود به واقعیت های جامعه. بعد از مناظره اش با احمدی نژاد، دیگه شک نداشتم که یه تغییر بزرگ، یه اصلاح بزرگ در راهه.

انتخابات برگزار شد. بعید می دونم اگر خاتمی کاندید بود، مثل موسوی اینطور ایستادگی می کرد. شک ندارم که همون یکشنبه ی پس فردای انتخابات، به احمدی نژاد تبریک می گفت و ناامیدی مطلق، امثال من رو نابود می کرد. اما موسوی ایستاد و اعتراض کرد. به پشتوانه ی مردمی که داشت تکیه کرد و اعتراض کرد. کاری که خاتمی نکرد. بیانیه های عالی داد. دغدغه هامون رو مطرح کرد. سلایق مختلف رو تونست با خودش همراه کنه. نگذاشت که امید از بین مردم، خصوصا نسل ما رخت ببنده.

هنوز چهره ی مظلومش، امید رو در وجودم پر می کنه. می دونم که حرکتی که موسوی شروع کرد، حرکتی که کروبی باهاش همراهی کرد، مردم باهاش همراهی کردند، به زودی یه اصلاح بزرگ رو در کشور ایجاد می کنه. می دونم که اون روز نزدیکه. فقط باید صبر داشت و امید