بایگانی دسته: تک نوشت ها

سالی که گذشت

سال ۸۸، سال پر اتفاقی بود.

سه ماه اول سال، روزهای انگیزه و روحیه بود. روزهای امید. اما روزهای آخر خرداد، ترکیبی از امید و نا امیدی وجودمون رو گرفته بود. روزهای اشک بود و غم.

اوائل تابستون، دوباره روزهای پر کاری بود. آماده شدن برای جشن ازدواج، تمام روزهامون رو پر کرده بود. روز پر از شادی ۱۶ مرداد ۸۸، تا حدودی به فکرمون آرامش و روحیه داد. تجربه ی زندگی جدید!

از اواسط تابستون به بعد، تقریباً هر روزمون ترکیبی بود از امید و نا امیدی، یا بهتره بگم شادی و غم! هر چی گذشت، از رخ دادهای کشورمون و عکس العمل ها، بیشتر بوی امید میومد. به همین خاطر، بدجوری به آینده امیدوارم!

در نهایت، سال ۸۸، برای ما اولین و شاید مهم ترین پله بود برای رسیدن به سکوی پرتاب به زندگی آینده که براش برنامه ریزی کرده ایم؛ و برای کشور ما، به نظرم یکی از مهم ترین پله ها بود برای رسیدن به سکوی پرتاب به سوی قانون گرایی و دمکراسی.

امیدوارم سال ۸۹، سالی باشه که برنامه ریزی هامون به نتیجه برسه و امیدهامون، هر روز پر رنگ تر بشه. من که خیلی امیدوارم …

سال نو مبارک!

«دو» شد

قرار بود کنکور، جمعه ۱۲ و شنبه ۱۳ بهمن برگزار بشه. ما هم واسه ی یکشنبه، ۱۴ بهمن، بلیط گرفته بودیم. سرما و یخ بندون شدیدی همه جا رو گرفت. امتحانات دانشگاه ها به هم خورد و کنکور هم عقب افتاد، فکر کنم تا هفته ی اول اسفند! اما بی قرار بودیم. کنکور چیه؟ درس چیه؟ گور بابای درس و کنکور! این همه برنامه ریزی کردیم از قبل. حالا اگه کنکور عقب افتاد، که نباید زندگی رو، به هم رسیدن رو، عقب انداخت. دل رو زدیم به دریا و همون ۱۴ بهمن حرکت کردیم. صبح ۱۵ بهمن رسیدیم مشهد. همون شب رفتیم خونه ی آزاده اینا. صحبت ها رو نهایی کردیم. سه شنبه ۱۶ بهمن رفتیم آزمایشگاه و کلاس مشاوره. صبح چهارشنبه ۱۷ بهمن، سرحال تر وقبراق تر از هر صبح دیگه ای از خواب پا شدم. بالاخره اون همه انتظار داشت تموم میشد. رسما «یک» شدیم. شاد شاد بودیم (و هستیم البته). دیگه بعدش (کنکور و درس و …) چندان مهم نبود. گرچه نتایج همه ی اون ها هم، از دید ما، خوشبختانه خوب شد.

دو روز پیش، دومین سالگرد رسمی شدن «ما» رو جشن گرفتیم. پر از انرژی بودم. شادِ شاد از دو سال همراهی لحظه به لحظه …

هنوز هم شادِ شادم …

۴

در سال، ۵ تا عدد برای ما پیش میاد که مهمه و هر سال هم یکی بهشون اضافه میشه!

از اول سال، این چهارمین عدده و امسال هم شده ۴!

۴ سال از حرفهایی که با هم زدیم میگذره، از شروع «ما». چهار سالی که برای من پر بوده از انرژی و روحیه و انگیزه و شادی و کلی چیزای خوب دیگه. ۴ سالی که اگر شروع نمیشد، خیلی از چیزهایی که امروز دارم و بهشون رسیده ام رو نداشتم و بهشون نرسیده بودم و فشار زیاد این روزهای زندگی رو نمیتونستم تحمل کنم.

همراه عزیز زندگیم، بخاطر همه ی چیزهای خوبی که توی این ۴ سال بهم دادی ازت ممنونم.

پانوشت:

کلا بلد نیستم مثل دیگران خوب بنویسم و کلمات عشقولانه از خودم دَر کنم. تلاشم رو کردم که یادی از این ۴ سال کرده باشم

یک تولد خاص

همیشه مزه و لذت اولین ها نسبت به دفعات بعد صد چندانه و البته اولین ها موندگارترن تو ذهن هر کس!
تا حالا ۴ تولدت رو کنار هم جشن گرفتیم:
اولین تولد با هم بودن… سال ۸۵ …
اولین تولد بعد از رسمی شدن با هم بودن… سال ۸۷ …
و اولین تولد تو خونه ی خودمون… امسال…. همین چند دقیقه قبل…

برای من هر کدوم یه جای خاص تو ذهنم داره… یه لذت خاص و متفاوت داشته هر کدوم برام… لذت تلاش برای فراهم کردن شرایط تولد و خرید کادو و… تا خود لحظه ی فوت کردن شمع و…
امسال اگرچه در حد چند دقیقه طول کشید تولدت به خاطر شرایطش… اما خیلی خیلی خاص تر و لذت بخش تر بود برام… هر لحظه اش…. اولین تولدت تو خونه ی خودمون….
تولدت مبارک ….
:*

۲۴

تا حدود ۳ ساعت دیگه (حدود ساعت ۱ و ۵۰ دقیقه ی نیمه شب ۲۱ مهرماه)، وارد ۲۵امین سال زندگیم میشم، یعنی نزدیک به نیمه ی دوم سومین دهه ی زندگیم. از اینکه ۲۵امین سال زندگیم رو توی خونه ی خودمون شروع میکنم، خیلی خوشحالم. وجودم خیلی شاده، اما شادیم رو نمیتونم به زبون بیارم یا اینجا بنویسم.

خیلی جالبه که  لحظه های مختلف و موندگار زندگیم، با سرعت برق از جلوی چشمانم دارن میگذرن و همه رو به سرعت دارم دوره میکنم. لحظه های شیرین زندگیم، نه لحظه های تلخ. روزهای خوش با «آزاده» بودن …

به تولد که فکر میکنم، دلم غنج میره! دلم میخواد دائم عکسهای بچگیم رو تماشا کنم و بخندم که من اونقدی بودم و اینقدی شدم!

راستی! این عکسم رو هر موقع میبینم، کلی به خودم میخندم. یعنی آی کیوم توی این عکس در حد ۰،۵ پژمانه! ضمن اینکه دقت کنید به انگشت سبابه ی دست راستم:دی

خواب

خواب دیدم رفتم نیوزیلند،کنار ساحل. کلی تمساح دم ساحل،رو به دریا ایستاده بودن و دریا رو تماشا میکردن؛ یه دفعه موجوداتی خزنده به قد و قواره خود تمساح ها اومدن،از پشت به تمساح ها حمله کرده،اونا رو تو بغلشون گرفتن،رو دو تاپاشون بلند شدن و تمساح ها رو بردن! جالب بود که ملت هم بدون ترس و به صورت کاملا مسالمت آمیز کنار تمساح ها و تمساح برها آفتاب می گرفتن!

بهار غم انگیز

بهار آمد، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد

پرستو آمد و از گل، خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟

چه درد است این، چه درد است این، چه درد است؟
که در گلزار ما این فتنه کرده ست؟

چرا در هر نسیمی بوی خون است؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟

چرا مطرب نمیخواند سرودی؟
چرا ساقی نمیگوید درودی؟

چرا پروانگان را پر شکسته ست؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست؟

————————————————————————-

۱- شعر بالا، بخشی از شعر هوشنگ ابتهاج بود به همین نام

۲- بخشهایی که نوشتم، بخشهایی هستند که توی آهنگی به همین نام از آلبوم «سایه روشن مهتاب» کار بیژن کامکار و گروه مهتاب، خیلی دوستشون دارم

۳- غم این روزها از دلم بیرون نمیره! کسانی که دستگیر شدند و خبر دستگیریشون پشت هم میرسید، یه لحظه از ذهنم بیرون نمیرند. اونهایی که جوونتر هستند دائم چهره شون جلوی چشممه: سمیه توحیدلو، محمدرضا جلایی پور، امیرحسین استیری، عماد بهاور. هیچ کدوم رو از نزدیک نمیشناسم، اما نوشته هاشون، حرفهای اطرافیانشون و از همه مهمتر، چهره های مظلومشون، بغض رو توی گلوم پر میکنه! کسان دیگه ای هم هستند که نمیشناسمشون، اما شدیدا تحت فشار هستند

۴- اونهایی که رفتند، زود راحت شدند، اینهایی که در بند هستند، همچنان زیر فشار و …

۵- به امید آزادی همه ی آزادیخواهان در بند

یکسالگی «ما»

باورم نمیشه که یک سال از شروع «ما» گذشته، یک سالی که هر روز و هر لحظه اش خاطرات زیادی رو برامون داشته، به ندرت تلخ و اکثراً شیرین!

توی این یک سال که تقریباً شبانه روز رو با هم بودیم، خصوصاً چند ماه اخیر که همکار هم شدیم، خیلی چیزها رو از «آزاده» یاد گرفتم: گذشت، مهر، عشق، صبر، آرامش، گذشت، گذشت و باز هم گذشت …

آدمهای تازه، زندگی تازه، برخوردهای تازه و کلاً همه چیز تازه و متفاوت …

هر روزی که میگذره، خدا رو بیشتر شکر میکنم بخاطر نعمت های بزرگی که بهم داده، بخاطر «آزاده»، بخاطر «ما» …

امروز اولین سالگرد همیشه با هم بودنمون رو جشن گرفتیم. امیدوارم همه، مثل من، این آرامش رو در زندگیشون حس کنند، زود زود …

تنها چیزی که الآن (در همین لحظه) به ذهنم میرسه این ترانه است:

ای همیشه آبی، ای همیشه دریا

ای تمام خورشید، ای همیشه گرما

—————————————————————————–

پانوشت: شاید برای اولین سالگرد ازدواج، این مطلب خیلی خیلی ساده به نظر برسه، اما بعد از سه ماه فشار سنگین درس و کار، که بخاطر اونها حتی فرصت نکردم مطلبی رو توی وبلاگ بنویسم، مغزم بیشتر از این برای وبلاگ نویسی خروجی نداره! بقیه اش رو حضوری خدمت همسر گرامی اعلام داشته ام و می دارم:mrgreen: