بایگانی دسته: جامعه

آنچه در جامعه می بینم

شخصیت شناسی و خصوصیات فرهنگی – ۱

من علاقه‌ی زیادی به دسته‎بندی، طبقه‌بندی و الگوسازی دارم، خصوصاً از نوع ذهنیش. در واقع توی هر جامعه‌ای که زندگی میکنم، توی خونواده، جمع دوستان، جمع همکاران، همسایه‌ها، محله، شهر و کشور، ذهنم به‌صورت ناخودآگاه شروع میکنه به کنار هم گذاشتن الگوهای مختلف و طبقه‌بندی و دسته‌بندی همه‌چیز. این سری نوشته‌هام با عنوان «شخصیت شناسی و خصوصیات فرهنگی»، یه جور بلند بلند فکر کردن و ثبت روال این فرایند ذهنیه.


همیشه خیلی به حرفها، لحن حرف زدن و کلاً رفتارهای آدمها دقت میکنم و معمولاً قبل از خواب، حرفها و رفتارهای خودم و دیگران رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل میکنم و گاهی با همین تجزیه و تحلیل‌ها، اتفاقات مختلف زندگیم رو کالبدشکافی یا پیش‌بینی میکنم و ذهنم رو برای مواجهه با آینده آماده میکنم. از طرفی با همین روش، سعی میکنم فرهنگ‌ها و روال‌های حاکم بر جوامع دور و برم رو هم درک کنم: خانواده‌ی درجه‌ی یک و دو و سه و الخ، دوستان، همکاران، همسایه‌ها، محله و هر جامعه‌ای که مرتبط باشه با زندگیم و تحلیل‌هام. در واقع حرفها و الگوهای رفتاری، با جزئیات توی ذهنم ثبت میشن. یه جورایی این مدل نگاه به زندگی و آدم‌های اطرافم، جزو ناخودآگاهم شده.

این فرایند ذهنی، علاوه بر اینکه باعث میشه تیپ‌های مختلف شخصیتی رو توی ذهنم دسته‎بندی کنم، بهم کمک میکنه که کم‌کم یه سری الگوهای رفتاری و خصوصیات فرهنگی رو هم توی اون تیپها و یه سطح بالاتر، توی اون جامعه شناسایی کنم و توی برخوردهام با اون جامعه، این الگوها رو در نظر بگیرم.

به نظرم، ورزش‌های گروهی نمونه‌ی خوبی هستن برای پی بردن به شخصیت افراد و در واقع برجسته‌تر شدن روحیات و شخصیت افراد و تیپها. فوتبال رو مثال میزنم چون خودم زیاد فوتبال بازی کرده‌ام و به رفتارهای بازیکنان خیلی دقت میکنم. برای هر کدوم از تیپهای شخصیتی زیر، تیپ شخصیتی مقابلشون هم وجود داره و هر آدمی ترکیبی از این تیپهاست. البته حتما تیپهای دیگه‌ای هم هستن که جا افتادن توی دسته بندی زیر.

  1. رده‌های مدیریتی بالاتر یا حداقل اونهایی که خودشون رو بالاتر و برتر میدونن، علاقه‌ی خاصی به تک‌روی دارن و توی کار تیمی شرکت چندانی نمیکنن. علاقه دارن منتظر پاس باشن و ضربه‌ی آخر رو بزنن. معمولاً هم از خط میانی به جلو بازی میکنن و در طول بازی تکون خاصی به خودشون نمیدن.
  2. آدمهایی که معمولاً توی پست‌های دفاعی بازی میکنن. خیلی کم پستشون رو ترک میکنن و اگه ترک کنن هم زود برمیگردن سر جاشون. بیشتر سعی میکنن بازی رو حفظ کنن. اینا تقریباً آدمهای محافظه‌کارن.
  3. آدمهایی که حرکتهای انفجاری زیاد انجام میدن و تمام مدت بازی رو در حال دویدن‌های سرعتی و با عجله و عمدتاً بی‎هدف هستن و انرژیشون رو هدر میدن و موقعی که باید نقش اصلیشون رو توی تیم بازی کنن، خسته هستن و دیگه نمیتونن به خودشون تکون بدن. اینا معمولاً آدمهای عجولی هستن.
  4. آدمهایی که زود از یکنواختی بازی خسته میشن. اگه تغییری توی وضعیت تیمشون داده نشه، ممکنه بازی رو ول کنن و برن یا دیگه خیلی دل به بازی ندن. مهم هم نیست که تیمشون برنده باشه یا بازنده. اینا رو میشه بهشون گفت کم‌حوصله.
  5. آدمهایی که تمام طول بازی رو در حال دویدن و فعالیت هستن و سعی میکنن حداکثر توانشون رو توی بازی به کار ببرن. اینها معمولاً آدمهای فعال و پُرکارن.
  6. آدمهایی که همیشه از همه طلبکار هستن و هر اتفاقی که بیفته، از بقیه طلبکارن. اگه ببرن، گلی که زدن یا پاس گلی که دادن یا توپی که از حریف گرفتن، باعث برد بوده. اگه ببازن، دیگران ضعیف بازی کردن و زحمات اونها رو به باد دادن. اگه خطایی بکنن، دیگران در تشخیص خطاشون اشتباه کردن. اما اگه همون حرکت رو دیگران روشون انجام بدن، اعتراض میکنن که چرا دیگران خطا میکنن. بعد از هر اختلاف و درگیری احتمالی در بازی که معمولاً یه پای ثابتش همین آدمها هستن، در نهایت کسی که طلبکار میشه از بقیه، اونها هستن. این جمله رو زیاد از این آدمها میشنوید: «این خطا نیست دیگه؟ حالا ببین از این به بعد من چیکار میکنم!». به اینا میشه گفت از خود راضی و همیشه حق‌به‌جانب.
  7. آدمهایی که معمولاً حاضرن هر کاری بکنن که تیمشون برنده بشه. بی‌اخلاقی، ضدفوتبال، رفتار غیرورزشی و بازی ناجوانمردانه جزو رفتارهای فوتبالیشونه. قضیه‌ی «هدف، وسیله رو توجیه میکنه» در مورد رفتارشون صدق میکنه. به اینا میشه گفت نتیجه‌گرا.
  8. آدمهایی که نسبت به اتفاقات بی‌تفاوتن. اگه دو نفر توی بازی با هم درگیر بشن، اینا یه گوشه می‌ایستن و نگاه میکنن ببینن کی قضیه تموم میشه و برای آروم کردن غائله هم تلاشی نمیکنن. کلاً دخالتی توی هیچی نمیکنن. سرشون رو میندازن پایین، بازیشون رو میکنن و بعد هم میرن دنبال کارشون. اینا همون آدمای بی‎تفاوتن.
  9. آدمهایی که اگه تیمشون با ۳-۴ گل اختلاف عقب بیفته. کنترلشون رو از دست میدن و به‌جای تلاش درست و درمون برای تغییر نتیجه‌ی بازی، با بازی خشن، سعی میکنن انتقام بگیرن و بازی رو از حالت عادی خارج میکنن. اینا کم‌تحمل در مقابل باخت هستن.

تیپ شخصیتی خود من، حداقل ترکیبی از محافظه‌کار، کم‌حوصله و مقابل نتیجه‌گرا و مقابل بی‌تفاوته. وقتی مثلاً سر یه خطای ساده منجر به  گل حریف، هم تیمی هام اعتراض میکنن، میگم که بابا مهم نیست حالا، اومدیم بازی کنیم دور هم. پست دفاعی رو هم ترجیح میدم (محافظه‌کار). یا وقتی دو نفر سر یه مسئله ی کوچیک، با هم درگیر میشن توی بازی، همیشه سعی میکنم کاری کنم که به آروم شدن فضا کمک کنم (مقابل بی‌تفاوت). البته اگه اون درگیری بیش از حد کش پیدا کنه و طرفین بیخیال نشن، کم‌کم قاتی میکنم و معمولاً بازی رو ول میکم و میرم دنبال کارم (کم‌حوصله). یا اگه ببینم تیمم ۶ تا گل عقبه یا ۶ تا گل جلو و طرفین، بازی رو شل گرفتن، اول پیشنهاد میکنم بازی رو از اول شروع کنیم یا بازیکنا رو جابجا کنیم که تیمها متعادل بشن. اگه روال بازی همچنان مثل قبل باشه، حوصله‌م سر میره و بازی رو ول میکنم (کم‌حوصله). منصفانه و شرافتمندانه و جوانمردانه بازی کردن برام خیلی مهمه. گرچه نتیجه‌ی بازی برام مهم نیست، اما اگه ببینم تیم حریف داره ناجوانمردانه بازی میکنه که بازی رو ببره، حتی اگه نتیجه به نفع تیم خودم هم باشه، عصبانی میشم و قاتی میکنم (مقابل نتیجه‌گرا). این هم برام مهمه که اگه ۲ ساعت وقت میذارم برای ورزش، استفاده‌ی مفیدی ازش بکنم و تا جایی که توان دارم، میدوم و فعالیت میکنم. اما اگه ببینم فوتبال بیخود و بی‌هدف و ضعیف بازی میشه، دیگه توی اون جمع نمیرم و قید اون فوتبال رو میزنم (شاید بشه گفت یه کمی فعال و یه کمی هم کم‌حوصله).

وقتی دقیق‌تر به این دسته‌بندی ذهنی نگاه می‌کنم، میتونم به جای فوتبال، هر موضوع دیگه‌ای رو هم بذارم و عکس‌العمل‌های تیپها و خودم، همونی میشه که توی فوتبال دیدم. مثلاً در مورد خودم در توصیف بالا، اگه محل کارم رو به جای فوتبال بذارم و عنوانها رو عوض کنم، همون الگو تکرار میشه. مثلاً اگه ببینم مدیریت شرکت داره ناجوانمردانه بازی میکنه و حق کارمندا رو میخوره (مدیریت شرکت رو گذاشتم به جای تیم حریف :D)، عصبانی میشم و قاتی میکنم. یا اگه حس کنم شرکتی که توش کار میکنم، داره وقتم رو تلف میکنه و از حضورم توی اون شرکت لذت نمیبرم، سریع قید اون شرکت رو میزنم، دقیقاً همون کاری که توی ایران دو بار انجام دادم.

الگوشناسی رفتاری توی فوتبال، دقیقاً مدل ذهنی من برای شناسایی الگوهای رفتاری آدمهاست.

ادامه دارد …

بحران

«… یکی از مقامات از من می‌پرسید بزرگترین بحران ما چیست؟ گفتم این بحران که شما نمی‎دانید ما در بحران هستیم. این بزرگترین مسئله‌ ماست. به همان فرد گفتم عدم موفقیت دولت آقای روحانی در ساماندهی مسائل اقتصادی و سیاسی به مفهوم شکست کامل همه است. جناح‌های دیگر فکر نکنند که اگر این دولت زمین بخورد آنها پیروزند. چرا؟ چون ملت ایران خواهد گفت من همه‌ی جناح‌های این سیستم (چپ، راست، اصلاح‌طلب، تندرو، کندرو و …) را تجربه کردم. این آخرین گزینه هم یک گزینه‌ی عقلانی معتدل بود و اگر این هم جواب ندهد، پس سیستم جواب نمی‌دهد. اگر جمع‌بندی جامعه این باشد، خیلی خطرناک است … »

بخشی از مصاحبه‌ با دکتر محسن رنانی، استاد اقتصاد دانشگاه اصفهان – ماهنامه‌ی اندیشه‌ی پویا، شماره‌ی ۲۳،‌دی و بهمن ۱۳۹۳

امید و باز هم امید

لحظه‌هایی هست که حس می‌کنی ناامیدی همه‌ی جامعه رو گرفته. حست کاملاً هم درسته. بعد یه کورسویی از امید پیدا می‌شه. با تمام خستگی، با تمام ناراحتی و نگرانی، چشم می‌دوزی به سمت اون کورسو. بعد می‌فهمی که خیلی از مردم ناامید همون جامعه، نگاهشون مثل تو به اون کورسو بوده. روحیه می‌گیری. انرژی می‌گیری برای موندن. دلت نمی‌خواد از اون جامعه بری. نه اینکه هویتت رو با موقعیت مکانی اون جامعه گره زده باشی، نه! حس می‌کنی وجودت، هویتت، با اون امید و با لحظه لحظه‌های شادی آدمای اون جامعه گره خورده. دلت نمی‌خواد از اون جامعه بری. اما، «بچه‌ها را چه کنیم؟»

روی ماه خودکشی را ببوس

امکان اقدام به قتل یا خودکشی زمانی به وجود می‌آید که فرد امکان گریز از وضعیت ناهنجار و دشواری را که در آن گرفتار شده است ناممکن بداند. موقعیت بحرانی می‌تواند معضلی باشد که شخص از حل آن ناتوان است یا گمان می‌کند که ناتوان است. در چنین شرایطی ذهن اون برای رهایی از بحران و در واقع برای حل مسئله دو راه حل غیر طبیعی را ممکن است انتخاب کند. در راه حل اول او می‌کوشد تا صورت مسئله را پاک کند. در این حالت اگر مانع انسانی وجود داشته باشد، معمولاً قتل رخ می‌دهد. در راه حل دوم، سوژه بنا به دلایلی نمی‌تواند صورت مسئله را پاک کند. در چنین موقعیتی او اقدام به محو کردن حل کننده‌ی مسئله می‌‎کند. در این وضعیت پدیده‎ی خودکشی رخ می‌دهد.

————————————–

۱- بخشی از کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته‌ی «مصطفی مستور»

۲- اونقدر شرایط جامعه بد شده و اونقدر فشار زیاد شده که دائم خبر خودکشی و قتل و جنایت می‌شنویم. اهل خوندن کتاب‌ها و مطالب روانشناسی و این چیزها نیستم. بخاطر همین، این تحلیل به نظرم جالب بود

شهری که دوستش ندارم

یه صدای ناواضحی از دور می‌اومد. نزدیک‌تر که شد، چهره‌ی صاحب صدا رو دیدم. پیرمردی بود پریشون، با ریشی درهم و به هم ریخته. پیرمرد در حالی که یه دسته جوراب رو جلوی چشم مسافرها تکون می‌داد، می‌گفت: «آقا یه جوراب از من بخر!» یه کمی صبر کرد، کسی دست به جیب نبُرد. پیرمرد ادامه داد: «خب نخرین باید برم دزدی کنم. برم دزدی کنم؟» بعد هم سه چهار تا فحش آب نکشیده نثار هاشمی و خاتمی کرد. البته حقشان هم بود، خصوصاً دومی که با تمام ارادتی که به‌اش دارم، باور دارم که خیلی خیلی حق‌اش بود. بگذریم. آروم اما طوری که اطرافیانم بشنوند گفتم: «انگار بقیه دزدی نکرده‌اند». پیرمرد ادامه می‌داد و فحش‌هایی هم نثار «دیگران» کرد. با هر فحش، مردم می‌خندیدند. من بغض کرده بودم و فکرم به هم ریخته بود، طوری که حتی یک خط از کتابی که داشتم می‌خوندم رو نمی‌فهمیدم. پیرمرد به یه سرباز نیروی انتظامی رسید. یهو برگشت یه چیزی با این مضمون گفت: «سرکار! بیا به من دستبند بزن، منو ببر زندون. اونجا حداقل یه دادستانی هست که حرفم رو بهش بزنم». مردم همچنان می‌خندیدند. مسافری که من روبروش ایستاده بودم، وقتی چهره‌ی من رو دید، خنده از روی لب‌اش محو شد. ایستگاه حبیب‌اله بود و من باید پیاده می‌شدم.

من از مردمی که به درد یه نفر از جنس خودشون می‌خندیدند، متنفر بودم، متنفرم. من از این شهر، از این کشور که مردم‌اش به درد هم‌نوع خودشون می‌خندند، متنفرم. آهای مردم! من از شما متنفرم.

همسایه ها

عمو بندر بلند می‌شود  و می‌رود و جلو اتاق خودش به نماز می‌ایستد. بلور خانم سفره را انداخته است و دارد بشقاب مخصوص امان آقا را می‌چیند.

پدرم می‌گوید دنیا زندان مؤمن است. عمو بندر اهل بهشت است. ولی این حرفها اصلاً تو کت محمد میکانیک نمی‌رود.

– بسکه وعده شنیدیم، وعده‌دونمون دراومد. هر چه بیشتر فلاکت می‌کشیم، بیشتر به اون دنیا حواله‌مون میدن.

حاج شیخ علی به خانه‌مان برکت می‌دهد. به کار و کاسبی پدرم برکت می‌دهد. حالا دیگر دستمان نمی‌رسد که دعوتش کنیم. آن وقتها که خودش را و دامادش را و بچه‎هاش را و برادرهاش را و برادرزاده‌هاش را دعوت می‌کردیم، عیدمان بود. حسابی شکمی از عزا درمی‌آوردیم.

– حاج شیخ علی، شک بین چار و پنج، بنا را به چه میگذارن؟

اتاق پدرم را براشان فرش می‌کنیم. از همه‌ی همسایه‌ها متکا قرض می‌گیریم. اتاق پدرم نورانی می‌شود. دست حاج شیخ علی را می‌بوسم. مثل دنبه است. عین دست بلور خانم نرم و سفید است. حاج شیخ علی از ثواب اطعام علما و از همنشینی با علما حرف می‌زند. دامادش از نعمتهای بهشت حرف می‌زند. برادرش از ثواب ختم صلوات حرف می‌زند و بعد از خمس و بعد از سهم امام.

محمد میکانیک جایش ته جهنم است

– آخه اینم شد کار که من زحمت بکشم و بدم یه مشت شکم گنده؟

خواج توفیق تا بست دیگر بچسباند تو دماغی به حرف می‌آید

– بوده تا بوده علما برکت زمین بودن. هر کسم بخواد باشون در بیفته، ور میفته.

محمد میکانیک می‌زند زیر خنده.

امان آقا بلند می‌شود. خواج توفیق تریاک را رو حقه می‌پزد و بعد می‌دمد به وافور. پدرم سکوت کرده است. گویا فکر می‌کند که اگر چیزی نگوید بهتر است. گاهی حرفها و خنده‌های این محمد میکانیک بدجوری تو ذوق می‌زند.

——————————————–

بخشی از فصل اول کتاب همسایه‌ها، نوشته‌ی احمد محمود

محرومیت‌ها و محدودیت‌های بلوچستان

با عرض معذرت، این مطلب طولانی است! در سایت فصلنامه‌ی گفتگو، شماره‌ی جدیدش وجود نداشت که به آن ارجاع بدهم، مجبور شدم بخش‌های مهم مطالب این فصلنامه را در این مطلب بیاورم.

————————————————————————-

۱- « … انقلاب که پیروز شد، یک طبقه‎ای که تا روز انقلاب در راه‌پیمایی و اعتراض‌ها نبود، بلافاصله شد انقلابی دو آتشه. سعی کردند بروند در آن بخش‌هایی که امنیت را می‌شود به‌دست گرفت. مثلاً دستور آمده بود کمیته‌های انقلاب در مناطق حفظ امنیت کنند. یکدفعه این مسئله طرح شد که باید کسانی را که تا دیروز حفظ امنیت می‌‎کردند، منزوی کرد. این حرفی که می‌زنم تجربه‌ی شخصی من است. یکدفعه گفتند باید نیروی جدید بیاید و به این نیروی به اصطلاح جدید سلاح دادند و قدرت را در اختیار گرفت. و جالب اینکه در این نوع اتفاق‌ها همه سهیم بودند، شیعه و بلوچ و سیستانی و کرمانی. آدم‌هایی را من می‌شناختم تا روز ۲۲ بهمن واقعاً آن طرف قضیه بودند، فردای آن روز تفنگ جمهوری اسلامی را به‌دست گرفتند و به هیچ‌کس هم رحم نکردند. من این نقل قول را از حاج آقا کفعمی می‌کنم. خدا رحمتش کند، آدم درستی بود. کفعمی را من خودم شنیدم گفت فلانی که دزد بود، چطوری به او سلاح دادند و رئیس کمیته شد. این آن خطی بود که پیش رفت. حالا از کجا حمایت می‌شد، من نمی‌دانم. ولی این خط پیش رفت …

یک بحث‌هایی مطرح بود راجع به قانون اساسی و مسائلی را سبب شده بود. آقای دکتر یزدی وزیر امور خارجه آمده بود پیش مرحوم مولوی عبدالعزیز. من هم بودم. آمده بود به مولوی عبدالعزیز بگوید که آقا تو مردم را جمع کن یک جایی، ما بیاییم سیاست‌های دولت بازرگان را برای مردم توضیح دهیم. مولوی عبدالعزیز گفت که من این کار را می‌کنم، مشکلی نیست. ولی این‌هایی که شما سلاح دادید، این‎ها شر درست می‌کننذ. اگر آمدند و شر درست کردند، مسئولیتش را تو می‌پذیری؟ خلاصه یزدی خیلی سفت و سخت روی این قضایا بود که سخنرانی کند. مولوی عبدالعزیز هم اعلام کرد عیدگاه مردم جمع شوند و قرار بود آقای دکتر یزدی برود در عیدگاه و آنجا سخنرانی کند و مسائل را روشن کند. مردم جمع شدند. من خودم آنجا ناظر بودم. مردمی که در آنجا جمع شدند، اکثریت بلوچ‌ها بودند. از بین سیستانی‌ها و بیرجندی‌ها و کرمانی‌هایی که تا روز ۲۲ بهمن در تظاهرات بودند و آن مسائل و گرفتاری را تحمل کرده بودند و اکنون هم منزوی شده بودند، آمده بودند. گروه رقیب هم که حالا دست بالا را داشت، آمده بود. یعنی در عیدگاه فقط بلوچ‌ها نبودند. گروه‌های متفاوت شهر همه آمده بودند. آن گروه که عرض کردم سلاح دستشان بود، در مسجد اهل تشیّع، مسجد جامع، جمع شده بودند و تحت این عنوان که این اجتماع غیرقانونی است، مردم را تشویق می‌کردند که ما باید برویم با آن برخورد کنیم.

در اینجا یک اتفاقی افتاد که من را دچار تردید کرد و آن اینکه این افراد مرحوم کفعمی را هم با خود همراه کردند. من نفهمیدم چرا ایشان با آنها رفتند و بعدها هم رو در رو از ایشان نشنیدم که حقیقتاً چرا او با آن گروه همراه شد. کسی به من گفت که ظاهراً آنها رفته بودند مرحوم کفعمی را از خانه‌اش برداشته‎اند با این استدلال که ما می‌خواهیم به‌خاطر وحدت مردم برویم و در اجتماع بلوچ‌ها شرکت کنیم. شما هم بیایید که بعداً مشکلی پیش نیاید. گویا این‌طوری ایشان را قانع کرده بودند و او اصلاً نمی‌دانسته جریان پشت پرده چیست و این‌ها می‌خواهند چه‌کار کنند. تا می‌آیند نزدیک عیدگاه که به طرف کلات کامبوزه بروند. تا آنجا هم کفعمی بوده. ظاهراً آنجا یکسری صحبت‌ها می‌شود و یک عده شعارهایی می‎دهند و کارهایی می‌کنند که کفعمی موضع‌گیری می‌کند و می‌گوید که برمی‌گردد. البته من خودم ندیدم، ولی شنیدم که کفعمی آنجا موضع‌گیری می‌کند و می‌گوید که ما برای جنگ نیامدیم، که ناگهان از هر دو طرف تیراندازی می‌شود و موجب تلفات. و قضیه به هم خورد و سخنرانی آقای یزدی هم انجام نشد. تیراندازی‌ها اما ادامه یافت و موجب تلفات بیشتری شد. این‌ها می‌گویند که آن‌ها اول تیراندازی کردند. آن‌ها می‌گویند که این‌ها اول تیراندازی کردند. من هم حقیقتش را نمی‌دانم، ولی تیراندازی شد …» (بخشی از مصاحبه‌ی پیرمحمد ملازهی، کارشناس مسائل خاورمیانه، فصلنامه‌ی گفتگو، شماره‌ی ۵۷، فروردین ۱۳۹۰)

۲- ما به‌خاطر مأموریت کاری پدرم، از سال ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۱ زاهدان بودیم و من سال اول دبستان را آنجا گذراندم. همسایه‌ی بلوچ زیاد داشتیم. بیچاره‌ها نه سر می‌بریدند، نه قاچاقچی بودند، نه دزد و راهزن و اشرار بودند، نه اسلحه روی دوش‌شان بود. اتفاقاً خیلی هم با محبت و صاف و ساده بودند. همسایه‎ی بلوچی داشتیم که ۸ تا بچه داشت: محمد، عابده، صالحه، آمنه، مرضیه، گل‌بدیل، هاجر و ساحره. دو بچه‌ی اول‌شان ازدواج کرده بودند و آنجا ساکن نبودند و دو بچه‌ی آخرشان هم سن‌شان کمتر از سن مدرسه رفتن بود. می‎ماند ۴ تا بچه که هیچ‌کدام سواد نداشتند. آنقدر آدم‌های خوب و مهربانی بودند و ارتباط خوبی باهاشان داشتیم که مادرم، برای‌شان کلاس سوادآموزی گذاشت و پا به پای من، درس‌های سال اول دبستان را بهشان یاد می‌داد. یک‌بار هم که فرناز (خواهرم) که دو سالش بود، رفته بود توی خیابون و گم شده بود، کلی از همسایه‌ها (البته بلوچ و غیر بلوچ) بسیج شده بودند و در خیابان دنبالش گشته بودند. آخر سر هم که فرناز پیدا شد، کلیه‌اش را در نیاورده بودند!

۳- سال ۱۳۷۰ وضعیت شهر زاهدان خراب بود. یک چیزهای گنگی یادم هست. بیکاری بود. دور میادین شهر، بلوچ‌ها گروه گروه نشسته بودند. بنزین می‌فروختند، کپسول گاز می‌فروختند. خلاصه بازار شغل‌های کاذب و بیکاری گرم بود. سال ۱۳۸۰ که برای دیدن دوستان و آشنایان ساکن زاهدان، مجدداً به آن منطقه سفر کردیم، وضعیت همان بود که در سال ۱۳۷۰! نوروز سال ۱۳۸۹ هم که برای دیدن پدربزرگ آزاده (که از زمانی که به خاطر شغلش به زاهدان منتقل شده، همونجا موندگار شده) و بقیه‌ی خانواده‌شون رفتیم زاهدان، باز هم همان وضعیت برقرار بود. بلوچ‌ها دور میدان‌های شهر، فروش کپسول گاز به راه بود. خلاصه باز هم بیکاری و شغل کاذب! یعنی ۲۰ سال همین وضعیت در آنجا ثابت مانده بود. حالا با یه کمی بالا و پایین. من که نه از توسعه در اقتصاد و جامعه‌شناسی و کلاً از علوم انسانی سر در نمی‌آورم، با چشم خودم دیدم که مردم آن منطقه سالهاست که در محرومیت زندگی می‌کنند و می‌فهمم که باید برای آن منطقه کاری کرد. نمی‌دانم چرا مسئولین این مملکت این را نمی‌فهمند! اجازه‌ی فعالیت مذهبی هم که به بلوچ‌های اهل تسنن نمی‌دهیم. خب یکی مثل عبدالمالک ریگی پیدا می‌شود، اسلحه به دستشان می‌دهد، هم سوء استفاده‌ی سیاسی می‌کند، هم اقتصادی و هم مذهبی. یکی از نفرات مهم القاعده هم می‌شود شیخ خالد که اهل شهر سرباز استان سیستان و بلوچستان است (نقل از فصلنامه‌ی گفتگو – شماره‌ی ۵۷ – فروردین ۱۳۹۰). خب با این بلاهایی که حاکمیت دارد سر این منطقه می‌آورد، انتظار دیگری باید داشت؟

۴- با تمام این محرومیت‌ها و فشارها، مولوی‌های بلوچ مثل مولوی عبدالحمید، آدم‌های معقول و منطقی و اصلاح‌طلبی هستند. فکر می‌کنم اگر آن منطقه درگیر آشوب‌های بی‌پایان و افسار گسیخته نشده، از صدقه سر امثال مولوی عبدالحمید است، نه سرکوب‌های حاکمیت! کلاً به‌نظر می‌رسد بلوچ‌ها آدم‌های اصلاح‌طلبی هستند. مثلاً در یکی از دو  انتخابات ریاست جمهوری در شهر سرباز، ۹۹ درصد مردم به خاتمی رای دادند. یادم هست که بعد از انتخابات ۱۳۸۴ و پیروزی احمدی‌نژاد، در جلسه‌ای که توسط انجمن اسلامی پلی تکنیک و با حضور بابک احمدی برگزار شد، یک آقایی، خیلی شاکی شروع کرد به بد و بیراه گفتن به مردم به‌خاطر رایی که داده بودند. می‌گفت «واقعاً مردم مناطق مرفه ما باید خجالت بکشند. رای دکتر معین در استان سیستان و بلوچستان رای اکثریت بود! بازم درود به شرف مردم اون منطقه». اون موقع واقعاً خجالت کشیدم از اینکه ساکن پایتخت ایران هستم که مردمش به‌راحتی افتادند توی بغل پوپولیسم.

۵- داشتم فکر می‌کردم به محرومیت‌های مردم آن منطقه. کلی هم فحش و بد و بیراه نثار دولت‌ها کردم، چه دولت هاشمی، چه خاتمی و چه احمدی‌نژاد. چون من وضعیت آن منطقه را در هر سه دولت دیده‌ام و تقریباً هیچ فرقی با هم نداشتند. با دیدن مطلب «پژوهش‎های صورت‌گرفته درباره‌ی سیستان و بلوچستان» در شماره‌ی ۵۷ فصلنامه‌ی گفتگو، متوجه شدم که از ۶۴ مورد پژوهش (از بین ۶۷ مورد) که تاریخش مشخص است، ۱ مورد در دوران مهندس موسوی (تا سال ۱۳۶۸)، ۳۴ مورد در دوران هاشمی (تا ۱۳۷۶)، ۲۸ مورد در دوران خاتمی (تا ۱۳۸۴) و ۱ مورد هم در دوران احمدی‌نژاد انجام شده است. پیش خودم گفتم که دوران موسوی که دوران جنگ بوده و کل مملکت درگیر جنگ. باز دست دولت‌های هاشمی و خاتمی درد نکند که حداقل ۴تا کار پژوهشی در مورد این استان انجام داده‌اند. شاید اگر دولت نهم درست عمل می‌کرد و برنامه‌ریزی‌های بلند مدت احتمالی برای این استان را درست اجرا می‌کرد، وضعیت این استان الآن بهتر می‌بود. ۱ پژوهش در دوره‎‌ی احمدی‌نژاد، سرکوب دائم هر گونه اعتراض قوم بلوچ و موارد مشابه، قدرت امثال عبدالمالگ ریگی را زیادتر می‌کند و شکاف بین یکی دیگر از اقوام ایرانی و حاکمیت را بیشتر!

۶- کاش روزی برسد که فشارهای ناجوانمردانه بر قومیت‌های ایرانی تمام شود!

———————————————————————-

پانوشت: به همت «دبیرخانه‌ی کمیسیون اجتماعی و فرهنگی کلانشهرهای ایران»، ۲۰ تا ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ «هفته‌ی فرهنگی سیستان و بلوچستان» نامگذاری شده بود. بگذریم از اینکه عکس‌های صفحه‌ی اول سایت این دبیرخانه، کاملاً نشان‌دهنده‌ی تبلیغاتی بودن اینجور حرکات است، اما باز از هیچی بهتر است. دستشان درد نکند! همان موقع که این قضیه را دیدم، می‌خواستم به‌خاطر تجربیات شخصی‌ام، مطلبی در مورد این استان بنویسم، وقتی فصلنامه‌ی گفتگو را دیدم، خوشحال شدم که مطلبم کامل‌تر خواهد شد! به‌هرحال اگر تا اینجای مطلب را خوانده‌اید، شرمنده‌ام به‌خاطر این‌همه حرف! واقعاً خسته نباشید:D

رسوم

روز عید قربان، حیوانات زبون بسته رو قربانی می‌کنند و گوشت‌اش رو بین اقوام و آشنایان شکم‌سیر تقسیم می‌کنند.

در دهه‌ی اول محرّم، غذای نذری درست می‌کنند و بین همسایه‌ها و یک مشت آشنای شکم‌سیر تقسیم می‌کنند.

طرف دختر خودش رو بعد از عروسی‌اش «پاگُشا» می‌کنه، چیزی حدود ۸۰ نفر شکم‌سیر رو دعوت می‌کنه که همه توی عروسی هم بوده‌اند و حدود ۷۰۰ هزار تومن خرج می‌کنه و توی رستوران به همه شام می‌ده.

طرف برای ۱۳ امین سالگرد پدرش، همه‌ی خانواده‌ی نزدیک شکم‌سیرش رو ناهار می‌ده تا برای پدرش فاتحه بخونند. انگار نه انگار که همین غذا، می‎‌تونست ۴۰-۵۰ نفر گرسنه رو سیر کنه و اون‌ها هم بلد بودند فاتحه بخونند یا دعا کنند.

توی ۳۰ روز ماه رمضون، حداقل حدود ۱۰ بار یه جماعت ثابتی از اقوام شکم‌سیر رو توی همه‌ی مهمونی‌ها و افطاری‌ها می‌بینیم! نمی‌شد این هزینه‌ها رو برای جماعتی که مدت‌هاست بوی غذا به مشام‌شون نخورده، انجام داد و دل اون‌ها رو شاد کرد؟

از مکه برمی‌گردند و حتّی برای حج عمره هم، با دادن کارت دعوت و صرف کلّی هزینه‌ی بی‌خودی به اسم ولیمه، کلّی غذا رو می‌ریزند توی شکم یک مشت جماعت شکم‌سیر. انگار نه انگار که این‌همه آدم گرسنه توی شهرشون وجود داره.

توی مشهد، بعد از فوت یه نفر، از فردای روز تشییع جنازه تا روز سوم (یعنی ۲ روز)، صبح و بعد از ظهر توی مسجد مراسم می‌گیرند. ضمن این‌که، روز تشییع جنازه هم حتماً همه به صرف ناهار مهمون هستند. برای مراسم‌هاشون هم کارت دعوت صادر می‌کنند. اگه کسی هم بخواد این رسم (؟!) رو اجرا نکنه، هزار جور حرف پشت سر خودش و مرده‌اش می‌زنند و طرف مجبور می‌شه بی‌خیال عدم اجرای رسم بشه.

این‌ها نمونه‌هایی از رسومی هست که توی جماعت ایرانی وجود داره که با ذره‌ای فکر کردن، به‌راحتی می‌شه ایرادهاشون رو دید و قدم در راه حذف یا حداقل اصلاح اون‌ها برداشت. امّا متأسفانه هر موقع در مورد حذف اون‌ها صحبت می‌شه، مجریان این رسوم به‌نحوی از زیرش شونه خالی می‌کنند. نمی‌دونم باید چه کرد که این رسوم عقب‌مونده‌ی جامعه حذف بشند. واقعاً حالم بده …