بایگانی دسته: جامعه

آنچه در جامعه می بینم

کارت

دیروز صبح می خواستم در مورد کارت نشون دادن جلوی در دانشگاه مطلبی بنویسم. می خواستم بنویسم که من مشکلی با کارت نشون دادن به انتظامات دانشگاه ندارم، البته این دانشگاه، نه امیرکبیر! دلیلش هم اینه: توی اوج درگیری های پارسال بود. یکی از روزهایی بود که قرار بود تجمعی توی دانشگاه برگزار بشه. اول صبح می خواستم از در جلوی  دانشکده ریاضی وارد دانشگاه بشم. دو نفر با شمایلی مشخص، می خواستند وارد دانشگاه بشند. انتظامات ازشون کارت خواست. یکی شون کارت داشت و اون یکی نه. اونی که کارت نداشت، شال و کلاه مشکی داشت و یه کیف هم گرفته بود دستش، که مثلا من دانشجو هستم! انتظامات که دید طرف کارت نداره، راهش نداد. گفت نمیتونم راهتون بدم. اگه میخواید، برید درب اصلی دانشگاه، اونجا صحبت کنید و برید تو. کلی حال کردم که طرف واقعا کارش رو (حفاظت از حریم دانشگاه) داره درست انجام میده.

توی امیرکبیر، من به سختی حاضر بودم کارت نشون بدم. چون هر اتفاقی می افتاد، می دیدیم که جمعیت خاصی به راحتی وارد دانشگاه میشند و هیچ کس هم جلوشون رو نمی گیره، اونوقت من دانشجو که ۵ سال رفتم و اومدم، باید کارت نشون کسانی بدم که اکثرا تیپ دانشجو و غیر دانشجو رو به خوبی تشخیص میدهند. اونها هم بالاخره کارمند دانشگاه بودند، ولی مثل این یکی کارمندی که توصیف کردم، کارشون رو درست انجام نمی دادند.

دیروز عصر، جلوی همون در جلوی دانشکده ریاضی، اتفاقی افتاد که بابتش کلی فحش نثار یکی دیگه از انتظاماتی ها کردیم. آزاده هر موقع که میخواد از در ریاضی بیاد توی دانشگاه، من میرم و کارت نشون میدم و میگم که همسرمه و به راحتی وارد دانشگاه میشیم. اما دیروز، یه دربون (شخصیتش در حد اکثر انتظاماتی های شریف نبود) عقده ای جلوی درایستاده بود. با آزاده اومدیم جلوی در، گفتم: همسرمه. گفت: از اینجا پذیرش مهمان نداریم. گفتم: آقا جان، یه سر میخوام برم دانشکده و بعدش میام میرم بیرون. کارتم رو هم میذارم پیشتون. بعد از کلی جر و بحث، گفت: کارتون چقدر طول میکشه؟ گفتم: حداکثر نیم ساعت. کله تکون داد و گفت: نچ! خواستم همونجا یه فحشی چیزی بدم، گفتم آخر درسمه، حس و حال دردسر ندارم. رفتیم در شیمی. اونجا یکی از انتظاماتی های باحال و خوش برخورد بود. گفتم: همسرمه. خندید و گفت: میتونم کارتت رو ببینم؟ کارتم رو بهش دادم. یهو به آزاده گفت: اسم پدر شوهرت چیه؟ بعدم به من گفت: روی این کارت که اسم پدرت نیست، یه کارت دیگه بده. آزاده با خنده اسم پدرم رو گفت و طرف هم با خنده کارتهام رو تحویل داد و گفت: بفرمایید. جسارت نشه ها، ملت دوست دخترشون رو میارن توی دانشگاه، دیگه باید بپرسیم ببینیم راست میگن یا نه.

کلا داشتم فکر می کردم که دغدغه ها و اعصاب خرد شدن های روزانه ی ما هم خیلی جالبند.

شعار روز

خواهرم! بوی خوش تو، باعث تحریک برادران توست. پس همیشه کاری کن که اگر مردان از کنارت گذشتند، بوی گندت، بوی گند پیاز داغ و روغن ماسیده ی غذا، باعث تهوع آنها شود.خصوصاً در آسانسورهای دانشکده!

آقای قالیباف! من به سازمان شما بابت چه چیزی مالیات می دهم؟

در کشورهای مختلفی که مردم به دولت و سازمان های دولتی مالیات می پردازند و درآمدهای دولت از مالیات مردم است، دولت هایی بر سر کار می آیند که حتی اگر نخواهند هم مجبورند در مورد فعالیت هایشان و نحوه ی هزینه کرد مالیات ها، به مردم پاسخگو باشند. در این کشورها، رفاه اجتماعی معمولاً در سطح بالایی است. کشورهای اروپایی و مالیات های سنگین  و دولت های عموماً دمکراتیک و «قانون سالار» شان، نمونه های خوبی هستند.

در کشور ما که درآمد دولت از مالیات، نسبت به درآمدش از نفت، بسیار ناچیز است، دولت ها و سازمان های دولتی، عموماً نیاز و علاقه ای به پاسخگویی به مردم ندارند.

در بین سازمان های دولتی موجود در کشور ما، شهرداری تهران یکی از بزرگترین و پرکار ترین (از نظر حجم کاری که باید انجام دهد، نه کاری که انجام می دهد!) سازمان های موجود است. با دیدن قبض های عوارض و مالیات، فکر می کنم عوارض و مالیات هایی که شهرداری تهران، تحت عنوان عوارض نوسازی و اخیراً «بهای خدمات مدیریت پسماند» از ساکنان شهر تهران دریافت می کند، به اندازه یا حتی بیشتر از تمام سهم این سازمان از درآمدهای حاصل از نفت باشد. بگذریم از اینکه نفت، یک دارایی ملی است و نحوه ی هزینه کرد آن نیز باید برای مردم شفاف باشد و نیست!

البته بی انصافی است که از فعالیت های مثبت شهرداری تهران حرفی نزنم. گرچه اعتقاد دارم که این فعالیت های مثبت، جزو وظایف ذاتی چنین سازمانی است، ولی «در مقایسه با مدیریت پیشین شهرداری تهران»، کارنامه ی جناب سردار دکتر خلبان شهردار قالیباف بسیار مثبت نشان می دهد. راه اندازی سامانه ی اتوبوس های تندرو، خطوط مختلف مترو، بزرگراه ها و فعالیت های عمرانی مختلف، بخش مثبت کارنامه ی جناب قالیباف است. اما حرف من درباره ی مالیات هایی است که شهرداری از ساکنان کلان شهر تهران دریافت می کند و خدماتی است که باید در قبال آن ارائه کند:

۱- سال گذشته، برای اولین بار، قبض بهای مدیریت خدمات پسماند برای ساکنان شهر تهران ارسال شد. در این قبض، بهای مدیریت خدمات پسماند از تاریخ بهره برداری از واحد مسکونی (احتمالا پایان کار ساختمان) تا پایان اسفندماه ۱۳۸۸ محاسبه شده بود.  طبق مصوبه ی یکصد و نود و دومین جلسه ی رسمی شورای شهر تهران در تاریخ سه شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸، «… ‫شهرداری تهران مکلف است از ابتدای سال ۱۳۸۸ نسبت به وصول بهای‬ ‫خدمات مدیریت پسماندهای شهری از کلیه واحدهای مسکونی و غیرمسکونی … اقدام و درآمد حاصله را‬ ‫صرف هزینه های مدیریت پسماند نماید …». اولین سوالی برای من وجود دارد این است که آیا اقدام شهرداری تهران مبنی بر دریافت بهای یاد شده در تاریخ یاد شده، قانونی است؟ سوال دوم اینکه آیا واقعا این درآمدهای کلان، برای مدیریت پسماند هزینه می شود؟ چند هفته ای است که کوچه های محله ی ما، با بوی شدید زباله عجین شده است!‌ شب ها، مسئولین جمع آوری زباله، به بدترین شکل ممکن، زباله ها را جمع می کنند. به طوری که پس از خروج آنها از محل، حجم زیادی از زباله در سطح کوچه ها مشاهده می شود که بوی بد ناشی از آن، تنفس را بسیار سخت می کند! آیا مدیریت پسماند، تنها نصب سطل های زباله ی مکانیزه و جمع آوری آنهاست؟ چگونگی انجام این کار در مدیریت آن جایی ندارد؟

۲- سامانه ی ۱۳۷ شهرداری تهران، مانند سایر فعالیت های خدماتی سازمان های دولتی در کشور ما (که جزئی از وظایف این سازمان هاست)، با تبلیغات فراوان آغاز به کار کرد. این سامانه مسئول ارتباط با شهروندان تهرانی و دریافت درخواست ها، شکایات و انتقادات و پیشنهادهای شهروندان در مورد فعالیت های شهرداری تهران است. رفع گرفتگی جوی های شهر، یکی از اولیه ترین فعالیت هایی است که شهرداری موظف به انجام آن است. اما چه کنیم که این امر، در اطراف منزل مسکونی پدری ام،  پس از تماس های مکرر با سامانه ی ۱۳۷، انجام نشد و بوی بد و متعفن این جوی ها، فضای کوچه را عطرآگین کرده! آیا من به عنوان ساکن این شهر، برای این عطرآگین بودن به شهرداری مالیات می دهم؟

۳- با مشاهده ی در و دیوار شهر مشخص می شود که بخش وسیعی از درآمدهای شهرداری تهران، صرف پر کردن خیابان های شهر از تبلیغات تکراری و بی مصرف می شود. ماه رمضان در جامعه ی ایرانی، احتیاجی به این تبلیغات وسیع و تکراری ندارد. مردم بدون این تبلیغات گسترده هم می دانند که باید در این ماه چه کنند! اگر قرار بر وجود تبلیغات است، مطمئنا تبلیغات محدود، ولی مفید، تاثیر گذاری بیشتری خواهد داشت. وقتی تبلیغات اینقدر گسترده می شود، نشان از کم عمق بودن و عدم تاثیر پذیری جامعه از آنها دارد. این عمل شهرداری تهران، بمباران تبلیغاتی است، نه تبلیغات! من به عنوان ساکن این شهر، به شهرداری مالیات نمی دهم که این تعداد پلاکارد بی دلیل و بی اثر بسازد!

۴- آسفالت کردن خیابان های شهر هم یکی دیگر از اولیه ترین وظایف شهرداری است! اگر دقت کرده باشید در اکثر خیابان های شهر تهران، هنوز اثرات آتش سوزی ها و درگیری های سال گذشته، بر روی آسفالت ها مشخص است! من به عنوان ساکن این شهر، به شهرداری مالیات می دهم که حداقل آسفالت خیابان های شهرم قابل تحمل باشد!

موارد منفی در کارنامه ی شهرداری تهران کم نیست. اینها که نوشتم، ساده ترین مواردی بود که به نظر یک شهروند می آید. شما هم اگر موردی دارید، در قسمت نظرات یا در مطلبی جداگانه در وبلاگ یا وبسایت تان بنویسید و در قسمت نظرات این مطلب، مرا با خبر کنید! می شود با جمع آوری این مطالب و ارائه ی آن به شهرداری تهران جهت رفع مشکل، ادعای شهردار تهران و سازمان متبوعش در «خدمت رسانی» (این اصطلاح تهوع آور این روزها!) را سنجید!

خسته ام

منتظرم تو راهروی دانشکده که مدیر تحصیلات تکمیلی بیاد. سه هفته است که متوسط هفته ای دو روز کامل میرم دانشگاه و باید کلی پله بالا پایین برم و ساعتها منتظر ۱ استاد بشینم،چرا؟ چون اینجا دانشگاهیه که خود دانشجو موظفه کل روند اداری کارهاشو کنترل کنه؛ باید هر هفته سر بزنی دفتر تحصیلات تکمیلی ببینی پروپوزالت تو گروه تأیید شد؟اگه شد هفته بعد مدیر گروه تحویل داد به دفتر؟هفته بعد از دفتر رفت شورای دانشکده؟تو شورا هم تصویب شد یا نه؟ و اگه یکی مثل من باشی که استادت بهت بگه “پروپوزالت همون جلسه اول تأیید شده تو گروه و احتیاج نداره به اصلاح،برو کاراتو بکن”،میری اما وقتی بعد ۱سال میای مجوز دفاع بگیری میبینی پروپوزالت هنوز تصویب نشده چون مدیر گروه بعد تصویب نداده به دفتر و گم شده و حالا همه چیز از اول! و تازه این دانشجوست که متهم است چرا پیگیری نکرده! و باید کسر نمره بخوری یا بیای روزها و ساعتها منتظر مسؤلان مختلف،بلکه منتی بر سرت بگذارند و با کلی ضرب و زور اجازه بدن در آخرین ساعتهای ممکن دفاع کنی!
این تنها مورد شگفت انگیز این دانشگاه نیست!به زودی تجربیات فقط یک دانشجوی علم و صنعت در این ۳سال اینجا ثبت میشه
نتیجه گیری نهایی: شده درس نخون ولی دانشگاه علم و صنعت نرو. حداقل دانشکده کامپیوترشو!

بی خیالی

معمولاً هر کاری رو که به طور جدی شروع می کنم، سعی می کنم تا جایی که در توان دارم براش وقت بذارم و به بهترین نحوی که از دستم بر میاد اون کار رو انجام بدم.

حساس بودن من روی موارد مختلف زندگی ام، دغدغه هایی که در مورد کشورمون داشته ام و دارم رو به همراه داشته. دوست دارم از زندگی کردن در کشورم لذت ببرم و بتونم کاری بکنم شاید دیگران هم لذت ببرند. بگذریم از اینکه چقدر توانش رو داشته ام که کاری برای کشورم بکنم.

توی دوران دانشجویی (لیسانس البته)، همراه با یه گروه دیگه از دوستان، تلاش می کردیم که وضعیت دانشکده و شرایط زندگی توی اون دانشکده بهتر بشه.

همینطور روی جاهایی که کار کرده ام (یک سال مرکز تحقیقات مخابرات ایران و دو سال شرکت پیک آسا)، خیلی حساس بوده ام و سعی کرده ام هر جور که می تونم، کاری بکنم که حداقل از کار کردن در محل کارم لذت ببرم و دوست داشته ام که محل کارم، جای کاملی باشه که هم قوانینش دست و پا گیر نباشه و هم شرایطی فراهم بشه که دیگران هم بتونند حسی شبیه من رو داشته باشند و در نهایت، با هم پیشرفت کنیم. مثلاً تمام تلاشم رو بکنم که کاری که به من محول شده رو خوب و کامل انجام بدم یا با انتقاد از وضعیت بدی که به نظرم میرسه و ارائه ی راه حل های در سطح خودم، تلاش کنم که مشکلاتی که در یک مجموعه می بینم رو کم کنم. در یک کلام، از بی تفاوت بودن نسبت به محل زندگی و کار و درس، خوشم نمیاد.

البته تاوان این بی تفاوت نبودن رو هم داده ام. مثلاً زمانی که توی شورای صنفی دانشکده کامپیوتر امیرکبیر بودم، همراه با پژمان و علی ابرامسیتی و بابک و شبنم، همه اش با مدیریت دانشکده، سر مسائل مختلف و کمبودهای دانشکده درگیر بودیم؛ یا اون مدتی که مرکز تحقیقات کار می کردم، به خاطر انتقاد از وضعیت اونجا، کارم به حراست وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات کشید.

از موقعی که به پیک آسا اومدم، به خاطر جو صمیمانه و راحت و جوون حاکم بر شرکت، شرکت رو خیلی دوست داشتم. وقتی حس می کردم شرایط بدی داره پیش میاد که باعث جلوگیری از افزایش انگیزه و پیشرفت خودم و پیک آسا خواهد شد، در کنار همکاران دیگه، حرفم رو رک و پوست کنده و راحت می زدم و مدیریت جوون شرکت هم معمولاً انتقادات همکاران رو می پذیرفت یا حداقل بررسی می کرد. حس هم می کنم انتقاداتی که می کردیم، بی جا نبوده و کسی که انتقاد بی جا نمی کنه، هدفش پیشرفت همزمان خودش و جاییه که ازش انتقاد می کنه.

اما هر چی می گذره، حس می کنم که انتقاد از وضعیت و قوانین کشور، دانشگاه، دانشکده و محل کارم و ارائه ی راه حل هایی که در سطح خودم به ذهنم می رسه، چندان فایده ای نداره و راه برای پیشرفت و حرکت به جلو، اونقدر ها که من انتظار دارم، باز نیست. با این وضعیت، حس می کنم باید خودم رو بزنم به بی خیالی و بدون درگیر کردن فکرم، همه چیز رو پیش ببرم تا روزی برسه که از ایران بریم و توی کشوری زندگی کنیم که اینهمه درگیری ذهنی خسته کننده ی بی نتیجه نداشته باشم.

خیلی دردناکه این مرگ تدریجی انگیزه!

سوء تبلیغ

بارها پیش اومده که با دیدن صحنه های جنگ در فلسطین و لبنان، در برنامه های تبلیغاتی صدا و سیما و نوشته های رسانه ها، به شدت عصبانی شده ام و گفته ام که «گور پدرشون! هی بکشن همدیگه رو». اما به فاصله ی چند دقیقه، از این حرفم پشیمون شده ام و ناراحت شده ام از اینکه کار به جایی رسیده که من در مورد مرگ موجودات زنده، اینقدر راحت و بی انصاف حرف می زنم!

بعد به این فکر کرده ام که این حجم سنگین تبلیغات، اون هم توسط کسانی که به نظر من در واقعیت هیچ ارزشی برای جون آدمها، حتی همون فلسطینی ها و لبنانی ها، قائل نیستند و فقط برای سوء استفاده های خودشون این تبلیغات رو انجام می دهند، باعث این عصبانیت و عدم واقع بینی و رعایت انصاف می شه.

بعد به این فکر کرده ام که چقدر دید مردم نسبت به این شعارها و رفتارهای دوگانه بد شده که توی راهپیمایی می رند و شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» می دهند. شعاری که باهاش موافق نبودم، اما به دلیل سوء تبلیغات، به کسانی که این شعار رو می دادند نمی تونستم خرده ای بگیرم.

بعد به این فکر کرده ام که کاش مملکت ما شرایطی داشت که هر حرکتی به نام بعضی ها تموم نمی شد و ما هم می تونستیم گروهی تشکیل بدیم و در قبال وحشی گری حکومت های مختلف علیه مردم سایر کشورهای دنیا یا حتی مردم خودشون، عکس العمل نشون بدیم و علیه جنگ، نسل کشی یا حتی تخریب محیط زیست، راهپیمایی و اعتراض کنیم.

بعد هم غصه ام می گیره از اینکه به این سادگی آدمها رو می کشند و عصبانیتم جهتش تغییر می کنه و به هر چی خشونت طلبه فحش می دم و آرزوی صلح و آرامش برای جهان می کنم.

گر چه می دونم که دنیا به این راحتی ها با وجود این همه «خشونت زی» آروم نخواهد شد، اما باز هم به امید روزی که جنگ و کشتار و خونریزی نباشه، دلم رو خوش می کنم

حذف صدا

آه از این غم، آه از این ظلم، آه از این نبودن ها …

من از اعدام متنفرم. من از کسی که به زور و شکنجه، از دیگران اقرار دروغ بگیرد متنفرم. من از این وضعیت متنفرم.

به نظرم اعدام، بدترین راه برای مقابله با یک سری اتفاقه. به جای کشتن یک قاتل، بهتره دلیل قتل ریشه یابی بشه و ریشه رو دریابیم و مشکل رو از ریشه حل کنیم. به جای سرکوب یک جریان سیاسی و اعدام گروهی بی گناه برای زهر چشم گرفتن، بهتره دلایل تولد و رشد اون جریان رو شناسایی کنیم و خواسته های اون جریان رو دریابیم.

من از بانیان این خشونتها متنفرم

وقتی هدف فراموش می شود

۱- ادیان مختلف ارائه شده اند برای اینکه از بشر، «انسان» بسازند. به دین می گرویم و با نام دین، دست به هر کاری می زنیم و انسانیت را زیر سوال می بریم.

۲- برای حسین بن علی عزاداری می کنیم، اما هدفی که باعث کشته شدن حسین شد را فراموش می کنیم.

۳- باید درس بخوانیم تا معلوماتمان زیاد شود، تا علم بیاموزیم، تا شاید از قِبَل علمی که می آموزیم پول در بیاوریم. اما، فقط و فقط به نمره فکر می کنیم و مدارج علمی را پشت سر هم طی می کنیم. حداکثر استاد دانشگاه می شویم. امّا دریغ از یک جو انسانیت!

۴- ورزش می کنیم، اما ورزش نمی کنیم. فوتبال بازی می کنیم، اما به جای لذت بردن از فوتبال، جرزنی می کنیم که بتوانیم تا آخرین لحظه در زمین بمانیم! خانوادگی که فوتبال بازی می کنیم، اواخر بازی کار به فحش و فحش کاری و نزدیک به زد و خورد می رسد.

۵- باید برای لذت بردن (مادی و معنوی) زندگی کنیم، اما آن چنان زندگی را به هم زهر مار می کنیم که هیچکداممان از زندگی هیچ لذتی نمی بریم.

۶- باید بحث اجتماعی-فرهنگی-سیاسی کنیم که مثلاً به آینده ی جامعه مان کمک کنیم و از میان مباحثمان، حرفهایی بیرون بیاید که به درد خودمان و جامعه مان بخورد. اما از صبح تا شب توی سر هم می زنیم و برای هم خط و نشان می کشیم و همدیگر را به هزار چیز مختلف متهم می کنیم.

واقعاً چقدر از اهدافمان دور شده ایم …

صفر و یک

من با دیدگاه های چپ گرایانه خیلی مشکل دارم، به خصوص وقتی می بینم که کسانی که بیشترین داعیه ی چپ گرایی و توده ها رو داشته اند، حکومت هایی ایجاد کرده اند که توده ها رو زیر پوتین های خودشون له کرده اند. اما از طرفی کشورهایی مثل سوئد رو هم می بینم که سوسیالیسم پیشرفته و سازگار با دمکراسی دارند. حکومت های زیادی هم هستند که سیاست های راست گرایانه و دمکراسی رو با هم دارند.

نمی دونم چرا این روشنفکران و پیشروهای سیاسی-اجتماعی جامعه ی ما، که اکثرشون هم واقعاْ دغدغه ی اصلاح و پیشرفت کشور و دمکراسی دارند، همه چیز رو اینقدر صفر و یک می بینند! این درس خوانده ها و کتاب خوانده های ما، عادت دارند دائم همدیگه رو از بیخ رد کنند [این و این رو ببینید]

برای سعید شریعتی، حتی با حرفهایی که در دادگاه پس از انتخابات زد یا حرفهایی که به تازگی در مصاحبه با پارلمان نیوز زده، احترام زیادی قائلم، همونطور که برای دیگرانی که دل در گرو اصلاح و پیشرفت واقعی این کشور دارند. اما درک نمی کنم چرا کسی مثل امین بزرگیان، اینطور یک طرفه به اصلاحات پارلمانتاریستی می تازه. دلیل بدبینی امثال بزرگیان رو درک می کنم و بهش حق می دم، همونطور که به بدبینان به چپ گراها هم حق می دم، اما باز هم نمی فهمم که چرا اینها اینطوری و یکطرفه با هم برخورد می کنند! خاکستری بودن هم بد نیست

این صفر و یک برای ما کامپیوتری هاست، در ما باید خیلی شدیدتر باشه، نه برای کسی که علوم اجتماعی و سیاسی حوزه ی کاری و مطالعاتیشه!

امیدوارم این معلق بودن بین راست و چپ و اصلاح برخی پایه های فکری، باعث خاکستری شدن جامعه ی ما بشه.

——————————————————-

پانوشت ۱: البته من هم خودم در خیلی موارد صفر و یک فکر می کنم، اما واقعاْ دارم خودم رو اصلاح می کنم.

پانوشت ۲: در این دعوای بین شریعتی و بزرگیان، با شریعتی بیشتر موافقم. در واقع شریعتی رو خاکستری تر می بینم. اما کاملاْ باهاش موافقم نیستم.

پانوشت ۳: هدفم از این نوشته، اینه که بگم یه کم از سطح غر زدن های عامیانه مون و گیر دادنهامون به گرونی و فلان حرف فلانی و این حرفها بیرون بیایم و ببینیم در سطح نخبگان سیاسی-اجتماعی جامعه ی ما چی داره میگذره! چون در نهایت این نخبگان هستند که هدایت جامعه رو در دست خواهند گرفت، نه یه راننده تاکسی!