بایگانی دسته: فرهنگ

نگاه ما به فرهنگ و موضوعات فرهنگی

نگاه من به «نگاهی به شاه»

حدود دو ماه درگیر خوندن کتاب «نگاهی به شاه» دکتر عباس میلانی بودم. کتاب واقعا جذاب، دقیق، محققانه و منصفانه بود. عباس میلانی در سال ۱۳۵۶ به جرم عضویت در سازمانهای کمونیستی دستگیر و زندانی شده بوده، ولی با خوندن این کتاب متوجه میشید که این موضوع به هیچ وجه تاثیری در قضاوت و تحقیقاتش در مورد محمدرضاشاه نداشته. گرچه از متن کتاب مشخصه که نویسنده نگاه مثبتی به جمهوری اسلامی نداره، اما این قضیه باعث نشده که نکات منفی شاه رو نادیده بگیره.

محققانه بودن این کتاب رو از چند مورد میشه فهمید: تعداد زیادی از مصاحبه‌های دکتر میلانی با افراد بانفوذ و فعال داخلی و خارجی زمان حکومت محمدرضاشاه، در دهه‌ی اول قرن ۲۱ (۲۰۰۰ تا ۲۰۰۹) انجام شده و نسخه‌ی انگلیسی کتاب برای اولین بار در سال ۲۰۱۱ منتشر شده که نشون میده یه برنامه‌‌ریزی طولانی مدت برای نوشتن این کتاب وجود داشته. البته کتابهای دیگه‌ی دکتر میلانی مثل «معمای هویدا» نشونه‌ی یه پروژه‌ی تحقیقاتی مفصل در مورد تاریخ معاصر ایرانه. از طرفی، تعداد زیاد مصاحبه‌ها با آدمهای مختلف و همینطور تعداد خیلی خیلی زیاد اسناد و مدارکی که از بایگانی افراد مختلف و وزارت خارجه‌‌ی آمریکا و انگلیس استخراج و بررسی شده، نشون‌دهنده‎ی وسعت کار و تحقیقاتی بودن پروژه است.

کتاب روی توصیف زوایای مختلف شخصیت محمدرضاشاه پهلوی تمرکز داره. در واقع مستقیم و به صراحت، چیزی از دلایل سقوط حکومت پهلوی به خواننده نمیگه، ولی خواننده رو به خوبی با فضای دوران حکومت محمدرضاشاه پهلوی آشنا میکنه و باعث میشه دید خوبی نسبت به اتفاقات و افراد اون دوره پیدا کنه و احتمالاً با خوندن کتابهای تکمیلی و تحلیلی در مورد فضای سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و خصوصاً  اقتصادی دوران حکومت محمدرضاشاه، ذهنیت بهتری از دلایل سقوط شاه پیدا میکنه.

نسخه‌ی فارسی کتاب چاپ ۲۰۱۳ تورنتو کانادا که من خوندم، حدود ۶۰۰ صفحه بود. نگاهم به این کتاب، آشنایی بیشتر با فضای حکومت و شخصیت آخرین شاه ایران بود. مهمترین نکاتی رو که موقع خوندن کتاب یادداشت کرده‌ام و در واقع دنبالش بودم، میتونم توی چند دسته خلاصه کنم:

۱- نحوه‌ی اداره‌ی حکومت و رفتار گروه حاکم مثل پروسه‌های تصمیم‌گیری، تاثیر و نفوذ اشخاص در تصمیمات، نحوه‌ی عملکرد اشخاص بانفوذ
۲- نحوه‌ی برخورد حکومت با مخالفان
۳- روحیات و ویژگی‌های شخصی محمدرضاشاه

هر کدوم از این دسته‌بندی‌ها، برداشتهایی رو از محمدرضاشاه و دوران حکومتش در ذهن من ایجاد کرده که سعی میکنم خیلی خلاصه در موردش بنویسم و موارد مرتبط رو هم از متن کتاب کنارش بیارم:


۱- اثرات قبضه‌ی هر چه بیشتر قدرت و حکومت تک‌نفره و عدم توجه به نظرات اطرافیان، توی اغلب صفحات کتاب دیده میشه. از سیر اتفاقاتی که توی کتاب بهشون اشاره شده، کاملاً مشخصه محمدرضاشاه تمام تلاشش رو میکرده که قدرت رو شخصاً در اختیار بگیره و نظرات شخصی خودش رو برای همه‌ی مسایل تجویز کنه. از دخالت شخصی و تغییر برنامه‎ی سالانه‌ی بودجه‌ی کشور بعد از کار کارشناسی سازمان برنامه تا اقدام مستقیم شخصی در خریدهای نظامی کشور. یا مواردی مثل این: در حدود سال ۱۳۳۷ «شاه در جلسه‌ی هیأت دولت به وزرا به صراحت گفته بود “امروز سرمنشا قدرت در ایران” اوست و از وزرا انتظار دارد “در مورد تحولات حتی جزیی حوزه‌ی وزارتشان به او گزارش بدهند”» (ص ۲۵۴). طبق پیش‌بینی‌های به نظرم کاملاً درست، نتیجه‌ی این تلاشها برای دخالت در همه‌ی امور جزیی این بود که «در بزنگاه بحران – که بروزش در هر حال برای هر رژیمی اجتناب‌ناپذیر است – مردم ناراضی چاره‌ای نخواهند داشت که به جای تعویض دولت، خواستار تغییر رژیم شوند. اگر شاه بخواهد امتیاز همه‌ی پیشرفت‌ها و دستاوردها را از آن خود کند، آنگاه مسئول همه‌ی ناکامی‌ها و نامرادی‌ها هم خواهد بود» (ص ۲۵۴). چیزی که برام جالبه اینه که این مورد، در حال حاضر دقیقاً در جمهوری اسلامی هم داره اتفاق میفته و هر نارسایی موجود، مستقیماً به بالاترین سطوح حاکمیت نسبت داده میشه. «اما شاه این هشدارها را نادیده میگرفت. گاه حتی هشدار دهندگان را به سخره میگرفت. میگفت اینها جوهر ماندگار و تاریخی وحدت شاه و مردم در ایران را درک نمیکنند» (ص ۲۵۴).

طبق گزارشهای موجود در بایگانی وزارتهای خارجه‌ی انگلیس و آمریکا، شخص شاه، خانواده‌ی شاه و افراد بانفوذ و نزدیک به شاه و خانواده‌ش، درگیر فساد و تجارت گسترده‌ای بوده‌ان. این موارد خصوصاً برای کسانی باید جالب باشه که شاه رو انسان پاک‌دستی میدونستن و میدونن و معتقدن که شاه وقتی از ایران خارج شد، چندان مال و منالی همراه خودش نداشت و حرفهای «فرح دیبا» در همین مورد رو به راحتی قبول میکنن. یه سری از این موارد واقعاً دردناک و ناراحت‌کننده‌س: «شایعات مربوط به درگیریهای مالی خاندان سلطنتی و شخص شاه به حدی رسیده بود که سرانجام در اواسط سال ۱۹۵۸ (۱۳۳۷)، سفارت آمریکا و انگلیس از همه‌ی امکانات خود بهره گرفتند تا تصویری واقعی از فعالیتهای اقتصادی خاندان سلطنتی ترسیم کنند و آنچه بالمآل حاصل شد، تصویری چندان مثبت نبود» (ص ۲۹۴). آمریکا و انگلیس سعی میکردن که به شاه بفهمونن که باید با فساد برخورد کنه. مجلس با تصویب قانون «از کجا آورده‌ای»، راه رو برای بررسی ابعاد ثروت مقامات عالی‎رتبه‌ی ارتشی و دولتی و چگونگی دستیابی به این ثروت باز کرد. اما در نهایت، «در سال ۱۹۶۰، دولت اعلان کرد که ۴۲۴۷ مقام دولتی یا ارتشی را یا از کار برکنار کرده، یا به حبس انداخته، یا خدمتشان را به تعلیق درآورده و یا پرونده‌شان را به دادگاه ارجاع داده، ولی به گفته‌ی سفارت آمریکا، گمان و باور عمومی این بود که همه‌ی افرادی که در این سیاهه جای داشتند، کارمندان دون‌‌پایه بودند و تاکنون ریشه‌های واقعی فساد که گاه به خاندان سلطنتی هم میرسید، از هرگونه پیگرد و فشار مصون مانده‌اند … به گفته‌ی سفارت انگلیس، اشتهای شاهانه برای تجارت به حدی رسیده که کمتر برنامه‌ی نوسازی و کمتر عرصه‎ی اقتصادی وجود دارد که در آن شاه و دوستان و اقوامش دستی نداشته باشند. به گفته‌ی این گزارش، سرمایه‌گذاری‌های مستقیم و شخصی شاه به عرصه‌های بانکی، انتشاراتی، تجارت عمده و خرده فروشی، کشتی‎رانی، مقاطعه‎کاری، صنایع نوپا، هتل‎داری، سرمایه‌گذاری، کشاورزی و خانه‌سازی تسری پیدا کرده … بانک عمران که صددرصد سهامش به شاه تعلق دارد … اخیراً ۴۹ درصد از سهام دو شرکت را که یکی در خدمت آبرسانی و دیگر در کشتی‌سازی در دریای خزر فعالیت میکنند خریداری کرده است … شاه به طور مستقیم در تجارت هم دست داشت. صاحب اصلی شرکتی به نام بنگاه تجارتی ماه بود. این شرکت عمدتاً کالاهایی از انگلستان وارد میکرد و در آن زمان، به طور مشخص مشغول وارد کردن اقلام مورد نیاز در طرح برق‌رسانی کشور است و در این کار رقیب اصلی‌اش سازمان برنامه است» (صص ۲۹۳-۲۹۵). اینکه حاکم مملکت خودش رقیب دستگاه دولتی باشه، واقعا گریه‌آوره. از این دست موارد خیلی زیاده توی کتاب و به وضوح مدل حکومت کردن و اداره‌ی مملکت رو نشون میده.

یه مورد خیلی جالب دیگه که در جاهای مختلف کتاب دیده میشه، اطلاع کامل شاه از وضعیت مملکته. یه سری نامه به رمز بین شاه و اردشیر زاهدی سفیر ایران در آمریکا رد و بدل میشده که شاه معمولاً شخصاً و مکتوب جواب زاهدی رو روی نامه‌ها مینوشته که دکتر میلانی از بایگانی اردشیر زاهدی توی کتاب آورده. این نامه‌ها مربوط به حدود سال ۱۳۵۲ هستن. «پاسخهای شاه به این پرسشها، گویای ذهنیت او در آن سالهای پر اهمیت‌اند. این گزارش و بسیاری گزارش‌های مشابه دقیقاً بی‌اساسی نظریه‌ای را نشان می‌دهند که ریشه‌ی انقلاب را عمدتاً در بی‌اطلاعی شاه از واقعیات می‌داند. نشان می‌دهد که بودند کسانی که گاه واقعیات را بی‌پرده با شاه در میان می‌گذاشتند و او بود که دیگر در سالهای دهه‌ی هفتاد (میلادی)، رغبت چندانی به شنیدن اینگونه گزارشها نداشت … مقام آمریکایی (از زاهدی) پرسیده بود که آیا درست است که شاه به شکلی فزاینده در انزوا است و اطرافیانش را تنها کسانی تشکیل میدهند که جرأت بازگفتن حقیقت به او را ندارند؟ … شاه (در جواب) نوشت: هنوز ما نواقص خیلی داریم ولی حتماً از آمریکا خیلی کمتر. این مطالب را یا یک عده ایرانی لوس می‌گویند یا روزنامه‌نگار غیرمسئول مست که دائم پشت barهای تهران چیزی می‌نویسند … چندی بعد از این گزارش، شاه در مصاحبه‌ی مطبوعاتی‌اش با اوریانا فالاچی، روزنامه‎نگار پرآوازه‌ی ایتالیایی گفت که “نه تنها از خدا” الهام‌هایی می‌گیرد، بلکه دست کم از حدود دوازده منبع مختلف از جزییات آنچه در مملکت می‌گذرد، مطلع می‌شود. وقتی در سال ۱۹۷۱ (۱۳۵۰)، علم به شاه پیشنهاد کرد که گهگاه دیدارهایی با اقشار گوناگون جامعه داشته باشد و از طریق این دیدارها، درددل‌های مردم عادی را بشنود، شاه پیشنهاد او را نپذیرفت و دوباره به تکرار این قول بسنده کرد که از منابع گونه‌گون خبر می‌گیرد» (صص ۴۶۰-۴۶۲).

کم کم هم به دلیل عدم تحمل انتقاد، آدمهای خیرخواه و مطلع از دایره‌ی اطرافیان شاه خارج شدن و فقط تاییدکننده‌های حرفهای شاه، دور و برش رو گرفته بودن. در دی ماه ۱۳۵۷ و در آخرین روزهای حضور شاه در ایران، «شاه احساس میکرد مردم ایران به او پشت کرده‌اند. حتی میگفت قدر خدمتش را ندانسته‌اند. غرب را هم به خیانت متهم میکرد. میگفت “سالها متملقان اطرافش به او دروغ گفتند و مردم هم همه‌ی خدماتش را نادیده انگاشته‌اند و به آنها پشت کرده‌اند”. واقعیت این بود که در سالهای دهه شصت (۴۰ شمسی)، یعنی از آغاز قدرقدرتی‌اش، دیگر شاه صبر چندانی برای شنیدن نظرات انتقادی حتی کسانی که خیرخواهش بودند نداشت. بسیاری از سیاستمداران قدیمی را که حاضر به بازگویی حقیقت بودند، از دربار رانده بود.» (ص ۵۰۹)

۲- در اینکه مدارای شاه با مخالفانش حتماً بیشتر از وضعیت حال حاضر ایران بوده، شکی نیست. خیلی از کسانی که عملاً دنبال براندازی حکومت پهلوی بودن (البته مذهبی‌ها و نه چپ‌ها)، بعد از اینکه از زندان آزاد میشدن، برمیگشتن سر کلاس دانشگاه و تدریس و زندگی‌شون، در حالی که متاسفانه در حاکمیت حال حاضر ایران، منتقدین درون حکومت که هدفشون اصلاح وضعیت هست، به جرم براندازی از زندگی ساقط میشن. خیلی شنیدم و خوندم که شاه دلش نمیومد خون به پا کنه و با مخالفانش خیلی مدارا میکرد. اما کسی از مواردی که شاه به شدت پیگیر قتل مخالفان میشده چیزی نمیگه. متاسفانه فراموش کردم صفحه‌ی مربوط به این مورد رو یادداشت کنم.

از طرفی شاه هم مثل خیلی‌های دیگه، به‌جای سعی در آشتی با منتقدین و مخالفین، نمک روی زخمشون می‌پاشیده. «شاه شخصاً در تعیین نتایج تحولات روز ۲۸ مرداد هیچ نقشی نداشت. حتی میتوان گفت که فرار زودهنگامش از ایران، کار طرفدارانش را دشوارتر کرد. با این حال، میگفت بعد از ۲۸ مرداد من دیگر صرفاً پادشاه موروثی نبودم، بلکه برگزیده‌ی مردم شدم. به همسرش ثریا گفته بود، “می‎دانستم دوستم دارند…از ۲۸ مرداد به بعد به راستی برگزیده‌ی مردم‌ام شدم.” انگار متوجه نبود که ۲۸ مرداد زخمی بر روح ملت بود. بی‌توجه به عمق و پیامد این جراحت، هر سال با طمطراقی ویژه، قیام ملی ۲۸ مرداد را جشن میگرفت و با این کار نمک بر این زخم می‌پاشید.» (ص ۲۱۶) و چه آشناست این روایت …

۳- به نظرم مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیتی محمدرضاشاه که در این کتاب با شواهد و قراین اومده، اینهاست: دچار توهم توطئه، ضعیف و مردد در مقاطع حساس، ذاتاً خیرخواه ایران ولی در عمل در مسیر مخالف خیر ایران و البته مثل هر دیکتاتور دیگه، خود بزرگ‌ بین و متوهم و غیرواقع‌بین.

در باب توهم توطئه و عدم توجه به عملکرد خودش و حکومتش: «مصداق گویای این طرز تلقی شاه را می‌توان در “پاسخ به تاریخ” اش سراغ کرد که گر چه در تبعید نوشته شد و چند ماهی از تب حوادث انقلاب فاصله داشت، اما یکسره سقوط رژیمش را به توطئه‌ای خارجی تاویل میکرد. میگفت “برای درک تحولات ایران… باید سیاست نفت را درک کرد.” میگفت به محض آن که او بر دریافت سهم عادلانه‌ای از نفت ایران پافشاری کرد، “حرکت سازمان‌یافته‎ای علیه من و رژیمم آغاز شد… آن گاه بود که ناگهان به مستبد، قلدر و زورگو” بدل شدم. انگار شاه هرگز این اصل را نپذیرفت که خواستهای دمکراتیک مردم ایران، نقشی در تحولات انقلاب بازی کرد. بگذریم از اینکه سیاستهای نوسازی رژیم او در ایجاد طبقه‌ی متوسط، که منادی و مدافع اصلی حرکت دمکراتیک مردم بود، نقشی تعیین‎کننده داشت. حتی اگر بپذیریم که کشورهای کمونیستی و غربی، علیه شاه توطئه میکردند، باز هم به گمانم شکی نمیتوان داشت که اگر تکنوکراتها و اعضای طبقه‌ی متوسط ایران سودای مخالفت با شاه را در سر نداشتند، توطئه‌ی نیروی خارجی بخت پیروزی پیدا نمیکرد.» (ص ۴۸۱). جمله‌ای که زیرش خط کشیده‌م، تمام و کمال حرف دل من رو زده و به نظرم یکی از طلایی‎ترین جملات کتاب دکتر میلانی همین جمله‌س. من همیشه و همیشه هر جا صحبتی از دوران محمدرضاشاه میشه و از توطئه‌ی خارجی در سقوط حکومت پهلوی صحبت میشه، جمله‌ای با همین مضمون میگم و واقعاً اعتقاد دارم امکان نداره حاکمی خوب باشه و طبقه‌ی متوسط اون جامعه باهاش مخالف باشه.

در باب غیرواقع‌بینی محمدرضاشاه، «بارها میگفت این روحانیون به تحریک دشمنان خارجی ایران وارد کارزار شده‌اند و به کمک‌های مالی این دشمنان مستحضرند. چندین بار ادعا کرد که آیت‌الله خمینی از جمال عبدالناصر کمک دریافت کرده و میکند. سالها بعد، در “پاسخ به تاریخ”، شاه روایت مشابهی از رخدادهای آن زمان ارائه کرد. آنجا میگفت “در ۱۵ خرداد، تظاهرات تهران به تحریک یک رهبر مذهبی ناشناس به نام روح‌الله خمینی صورت پذیرفت. شکی نبود که او با عوامل خارجی در ارتباط بود. بعدها یکی از رادیوهای بیگانه که به حزب خدانشناس حزب توده تعلق داشت، به این روحانی لقب آیت‌الله داد.” … متاسفانه بیش و کم یک یک ادعاهای این بخش از کتاب شاه یا دست کم نادقیق‌اند یا یکسره نادرست. بسیاری از صفحات “پاسخ به تاریخ”، مصداق این قول معروف فرانسوا دوموریه فرانسوی‎اند که میگفت بعد از انقلاب فرانسه، درباریان “هیچ چیز یاد نگرفتند و هیچ چیز را هم فراموش نکردند”. نه پیک ایران حزب توده برای نخستین بار به خمینی لقب آیت‌الله داد و نه میتوان پذیرفت که در سال ۱۹۶۳، آیت‌الله خمینی صرفاً یک رهبر مذهبی گمنام بود … به گمانم غیرقابل انکار است که در سال ۱۹۶۳ آیت‌الله خمینی دیگر “گمنام” نبود و از سران مذهبی ایران بود.» (صص ۳۶۶-۳۶۷).

در باب ضعف و تردید شاه در لحظه‌های حساس، روایت فرار از ایران در مرداد ۱۳۳۲ در فصل دهم کتاب که بر اساس کتاب خاطرات ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه تنظیم شده، خوندنیه. «چند ساعت بعد، آنچه شاه نگرانش بود اتفاق افتاد. ساعت چهار صبح ۲۶ مرداد، شاه ثریا را از خواب بیدار کرد و گفت “نصیری توسط طرفداران مصدق بازداشت شده. باید هر چه زودتر از اینجا فرار کنیم”. به گفته‌ی شاه، در “ماموریت برای وطنم”، راننده‌ی نصیری خودش را به بی‌سیم ویژه‌ای که یک طرفش شاه و طرف دیگرش نصیری بود رساند و آنچه را که اتفاق افتاده بود به شاه خبر داد. شاه وحشت‌زده شده بود. گمان میکرد نه تنها طرح برکناری مصدق با شکست روبرو شده، بلکه تاج و تخت را هم از دست داده است. نگران جانش بود. بی‌آنکه میهمانان و همراهان دیگرش را از خواب بیدار کند، با ثریا و به همراهی ابوالفتح آتابای و محمد خاتمی، خلبان ویژه‌اش، به کمک هواپیمای چهار موتوره‌ی کوچک، خود و همراهانش را از کلاردشت به رامسر رساند و از آنجا با استفاده از هواپیمای بیچ کرافت خود از مملکت خارج شد» (ص ۲۲۵). یا این مورد: «شخصیت شاه، به ویژه این واقعیت که شرایط بحرانی را برنمیتابید و به محض رودررویی با وضعیتی پرمخاطره، گرایشی به گریز از مرکز بحران نشان میداد، سبب شد که ارزیابی‌ها و سیاست‎های نادرست او پیامدهایی دوچندان جدی پیدا کند. همان شاهی که در اواسط دهه‌ی هفتاد (پنجاه شمسی)، به رییس جمهور آمریکا تحکم میکرد و غربیها را چون مردمی ضعیف می‌نکوهید، در ماه‌‌های قبل از انقلاب، بدون مشورت و حتی اجازه‌ی سفرای آمریکا و انگلیس، هیچ تصمیمی نمیگرفت» (ص ۴۸۲)

و اما دو بند آخر فصل ۲۰ که آخرین فصل کتابه و خلاصه‌ای دقیق از محمدرضاشاه پهلوی: «نه تنها سیاستهای شاه متناقض بود و در عین ایجاد رشد، زمینه‌ی سقوط رژیمش را فراهم میکرد، بلکه سرشت شخصیت او هم سرشتی تراژیک داشت. مرغ‌دلی بود که اغلب چون شیر می‎غرید، اما در لحظه‌های بحرانی، مرغ‌دلی‌اش توان تصمیم‌گیری‌اش را سلب میکرد. به راستی گمان داشت که “نظرکرده” است و به قول و قوت الهی مستحضر است. در عین حال دایم بر این باور بود که نیروهایی دست اندر کار توطئه علیه‌اش هستند. وقتی احساس قدرتمندی میکرد، هیچ قطب و قدرتی را بنده نبود. اما به محض آن که احساس ضعف میکرد، عوارض مرغ‌دلی جبلی‌اش جلوه می‎یافت و دیگر بدون مشورت با سفیر  انگلیس و آمریکا از ساده‌ترین تصمیم‌گیری‌ها هم عاجز میماند. تسلیم حوادث میشد. به دام افسردگی فلج‌کننده‌‎ای می‎افتاد. به راستی باور داشت که میان او و مردم ایران پیوندی ناگسستنی در کار است که از سویی ریشه در تاریخ دیرین سلطنت در ایران دارد و از سویی دیگر از دستاوردهای اقتصادی کشور در دوران حکومتش تغذیه و تقویت میشود. وقتی سرانجام دریافت که این پیوند نه تنها گسسته، بلکه صدها هزار نفر در خیابان‌ها شعار “مرگ بر شاه” می‌دهند، دیگر نه تنها رغبتی به ماندن نداشت، بلکه ترسها، تردیدها و تزلزلهایی که اغلب در پس ظاهر قدرقدرتش پنهان می‎ماند، ناگهان رخ نمود و انگار شاهی یکسر متفاوت به عرصه آمد.

شاید آن‌چه را که اتللو درباره‌ی خود می‌گفت، بتوان مصداقی از دست‌کم یک جنبه از شخصیت شاه دانست. پس از آنکه اتللو از سر حسادت و در نتیجه‌ی شیطنت‌های یکی از معتمدانش، همسر دلبند و بی‌گناهش را کشت، به ناظران آن صحنه‌ی غمبار گفت وقتی از من مینویسید، بگویید که سخت ولی بد دوست می‌داشت. شاه هم، به ویژه در دو دهه‎ی واپسین سلطنتش بر این باور بود که تنها او راه و رسم دوست داشتن ایران را می‌دانست و حاصل این شد که نه تنها سلطنتش را از کف داد، بلکه آن عزیزی که ایران بود … » (ص ۵۴۳)

نگاه «منصفانه» به وضعیت ایران معاصر

سال سوم دبیرستان، معلم تاریخی داشتیم که مطالبی غیر از چیزایی که توی کتابای درسیمون علیه حکومت پهلوی نوشته شده بود رو برامون تعریف میکرد.

همین جمله‌ی بالا، تفاوت دو نگاه به وضعیت ایران معاصر رو نشون میده: نگاه حاکمیت فعلی و نگاه مردم عادی.

کسانی که طرفدار پر و پا قرص جمهوری اسلامی، نه لزوماً حاکمان فعلیش، هستن، غالباً در مورد دوران محمدرضاشاه منفی‌بافی میکنن و از گفتن نکات مثبت احتمالی طفره میرن. اونایی هم که دل خوشی از جمهوری اسلامی ندارن، نکات منفی دوران محمدرضاشاه رو کلاً نادیده میگیرن.

از طرف دیگه تا جایی که یادم میاد، توی هر جمع و محفلی، وقتی صحبت از مقایسه‌ی زندگی در دوران پهلوی و جمهوری اسلامی میشد، میدیدم و میشنیدم که آدمها معمولاً با یه حسرت خاصی از دوران پهلوی تعریف میکنن؛ نه فقط از وضعیت اقتصادی، که از وضعیت فرهنگی و اجتماعی و مذهبی و گاهی حتی سیاسی! از هر کسی هم که میپرسی «پس کی انقلاب کرد؟»، معمولاً خودشون رو به کوچه‌ی علی‌چپ میزنن و قضیه رو به دیگران حواله میدن: یکی از آدمهای عقب‌مونده‌ای میگه که قدر زندگی در دوران محمدرضاشاه رو ندونستن؛ یکی دست خارجی‌ها و تغییر سیاست غرب در مورد حکومت ایران رو پیش میکشه؛ یکی سکوت میکنه و میگه اشتباه کردیم و فکر میکردیم قراره وضعمون بهتر بشه؛ و خلاصه هر کسی با توجه به چیزی که «الان» فکر میکنه، در مورد اون دوران نظر میده. اما معمولاً کسی پیدا نمیشه که «منصفانه» بگه واقعاً اون موقع نظرش در مورد حکومت محمدرضاشاه چی بوده و چی شد که بخش بزرگی از مردم شامل خودش و اطرافیانش، فکر کردن که نیاز به تغییر حکومت وجود داره. میگم «منصفانه»، چون به نظرم نارضایتی از وضعیت حکومت فعلی، نباید باعث بشه که نکات منفی دوران سلطنت محمدرضاشاه رو از یاد ببرند و فقط خوبیهاش رو بگن و به‌به و چه‌چه کنن.

جالب اینجاست که تو صحبت با غیرایرانی‎ها هم همین گستره‌ی حرفها رو میشنوم:
– همکار لبنانی‌ام که نامزد ایرانی داره، از آزادی اجتماعی و شادی و جشن و آزاد بودن جوونها در دوران محمدرضاشاه صحبت میکنه که با توجه شناختی که از شخصیت خودش توی این یک سال و نیم همکاری پیدا کردم و البته با توجه به تیپ همسرش که تیپ غالب این روزهای جوونهای بی‌خیال ایرانیه، به نظرم طبیعیه که فقط همین بخش از زندگی رو مهم بدونن و نظرش کاملاً برام قابل درکه؛ هر چی هم که براش توضیح میدم که همه‌چیز زندگی اینایی که تو میگی نیست، بازم دفعه‌ی بعد که باهاش صحبت میکنم، همون حرفای قبلی رو تکرار میکنه.
– همکار مسن کانادایی‎ام، تحت تاثیر فضای غالب رسانه‌ای دنیا (که به نظرم لزوماً همه‌ش نادرست نیست)، از تغییر حکومت شاهِ دارای تعامل با دنیا به حکومت روحانیونِ منزوی در دنیا که سفارت آمریکا رو اشغال کردن، اظهار تعجب میکنه؛ و بیشتر متعجب میشه وقتی بهش میگم خیلی از همون کسانی که سفارت آمریکا رو اشغال کردن، الان اصلاح‌طلب شده‌ن و حتی طرفدار برقراری روابط با آمریکا هستن و دیگه درگیری با دنیا و انزوا رو نمیخوان.
– دوستان شیعه‌ی عراقی‌ و افغانستانی که مدتی باهاشون فوتبال بازی میکردم، از نارضایتی من از وضعیت فعلی حکومت در ایران متعجب میشدن و وقتی جواب منفی من به سوال «پس به نظرت شاه خوب بوده؟» رو میشنیدن، سردرگم میشدن که «پس تو چی میخوای؟» و وقتی از من میشنیدن که «هر دو حکومت مطلوب امثال من نبودن و نیستن» بیشتر گیج میشدن و در نهایت نتیجه‌گیریشون این بود که «ما که نمیفهمیم شما چی میخواید!» یا «قرار نیست ایران، سوییس باشه!» (انگار که ما سوییس خواستیم!) و به وضوح، تحت تاثیر وضعیت وخیم کشورهای خودشون و البته احتمالاً رسانه‌های حاکم بر ایران و فضای فرقه‌زده‌ی خاورمیانه، جملاتی میگفتن مثل «همین امنیت رو هم از صدقه‌ی سر فلانی دارید!» بگذریم از حرصی که میخوردم موقع شنیدن این جملات.

از همون اواسط دوران دبیرستان که پیگیر اتفاقات سیاسی ایران بودم، هیچ‌وقت نتونستم قبول کنم که حکومت محمدرضاشاه، اونقدری که آدمای ناراضی از حکومت فعلی ازش تعریف میکنن، خوب بوده باشه. همیشه و همیشه هم این استدلال رو برای خودم داشتم که مگه میشه نویسنده و فعال فرهنگی و سیاسی و دانشجو و کلاً مخالف رو بندازی توی زندان و نذاری حرفشون رو بزنن و خوب باشی؟ همون سالها که بعد از کشته شدن داریوش و پروانه فروهر خوندم داریوش فروهر به‌خاطر اعتراض به جدایی بحرین، زندانی شده بوده، پیش خودم فکر میکردم که حتماً یه جای کار حکومت محمدرضاشاه میلنگیده که امثال فروهر توش زندانی میشدن.

توی کتابها و مجلات مختلف هم جسته و گریخته مطالبی در مورد حکومت محمدرضاشاه میخوندم که گاهی محققانه‌تر بودن و اگرچه به‌خاطر سانسور، نمیتونستن نکات مثبت اون دوران رو بگن، اما سعی میکردن نکات منفی رو هم با سند و مدرک همراه کنن و شرط انصاف رو تا حد خوبی رعایت کنن.

خلاصه که همه‌ی این مسائل، از گذشته تا حالا، دست به دست هم داد و تصمیم گرفتم شروع کنم جدی‌تر در مورد اون بخش از تاریخ معاصر ایران که با پوست و گوشت خودم حسش نکردم، دوران محمدرضاشاه، مطالعه کنم: نحوه‌ی اداره‌ی مملکت، وضعیت اقتصادی و فرهنگی و سیاسی مملکت، آدمهای مهم حکومت، روابط با کشورهای مختلف، قضایای نفت، تعامل با گروههای مختلف سیاسی، نحوه‎ی مبارزه‌ی گروههای مختلف، زمینه‌های شورش قومیتها و عشایر و خلاصه هر چیزی که دید بهتری نسبت به تاریخ معاصر ایران بهم بده.

شاید به نظر مسخره بیاد که حالا که از ایران خارج شده‌ام و دیگه قصد برگشت و زندگی مجدد توی ایران رو ندارم، تازه به فکر افتاده‌ام که در مورد تاریخ ایران معاصر مطالعه کنم و به جاش باید برم در مورد تاریخ کانادا و وضعیت سیاسی و اجتماعی و فرهنگی اینجا بخونم. اما احساس میکنم نیاز دارم بفهمم چی شد که کشوری که توش به دنیا اومدم و ۳۰ سال زندگی کردم، به وضعیت الانش رسید. چی شد که «کسانی که توی خرداد ۸۸ توی زنجیره‌ی سبز و ۲۵ خرداد و بقیه‌ی راهپیمایی‌ها شرکت میکردن و حتی فکر خروج از ایران هم به ذهنشون خطور نکرده بود، از ایران رفتن؟» (نقل به مضمون از توییتر). حس میکنم تا این قضیه برام روشن‌تر نشه، نمیتونم روی چیزای دیگه‌ای مثل مطالعه‌ی تاریخ کانادا تمرکز کنم.

ایران که بودم، فصلنامه‌ی «گفتگو» و ماهنامه‌های «اندیشه‌ی پویا» و «نسیم بیداری» رو میخوندم و مطالب خوبی در مورد ایران معاصر داشتن. تقریباً همه‌ی نسخه‌هایی که ازشون داشتم رو با خودم آوردم اتاوا و تصمیم دارم شماره‌هایی که نخوندم رو حتماً بخونم. یه سری کتاب رو هم قبلاً خونده بودم مثل «تاریخ ایران مدرن» یرواند آبراهامیان که چنگی به دل نزد. یه سری رو هم که خریده بودم و با خودم آوردم اینجا و یه سری هم اخیراً خریده‌ام. کتابهایی که نسخه‌ی اصلیشون فارسی نیست یا نسخه‌ی اصلی فارسیشون چاپ خارج از ایرانه و تیغ سانسور بهشون نخورده رو هم از آمازون خریده‌ام و میخرم. مثلاً کتاب «معمای هویدا»ی عباس میلانی یا «همه‌ی مردان شاه» استیفن کینزر.

این چند تا کتاب رو اخیراً خونده‌ام: «یک فنجان چای بی‌موقع» امیرحسین فطانت، «از سید ضیاء تا بختیار» مسعود بهنود، «شورش عشایری فارس» کاوه بیات، «نگاهی به شاه» عباس میلانی. الان هم دارم کتاب «زمینه‌های اجتماعی انقلاب ایران» حسین بشیریه رو میخونم. لطفاً اگه کتابی در این زمینه میشناسید معرفی کنید.

تصمیم دارم خلاصه‌ی برداشتهام از هر کتاب رو اینجا بنویسم.

مهاجرت و بازگشت به وطن برای خدمت

من صددرصد ترک زادگاه و وطن و مهاجرت رو تایید می‌کنم، چه مهاجرت داخل یک کشور و چه مهاجرت بین کشورها. وقتی شما نتونی در جایی که به دنیا اومدی و سال‌ها توش زندگی کردی، کاری بکنی و احساس مفید بودن بکنی مهاجرت لازمه. وقتی احساس کنی که داره زندگیت از اون مسیر دلخواهت خارج میشه و در واقع، توی زادگاهت زندگیت داره هدر میره و آرزوها و خواسته‌هات جایی برای تحقق نداره مهاجرت لازمه. اینکه آرمانت، نگاهت، عقایدت و طرز تفکرت با نگاه غالب مردم و سیستم حاکم بر اون جامعه تفاوت زیادی داشته باشه، به نظرم مهاجرت لازمه.

اینکه بنا به هر دلیلی، خیلی‌ها دیگه نمی‌تونن جامعه‌شون رو تحمل کنن و وطنشون رو رها می‌کنن و مهاجرت می‌کنن و بعد از چند سال یهو یاد وطنشون می‌افتن و تصمیم می‌گیرن برای «خدمت به وطنشون» برگردن، یه مقدار از قوه‌ی ادراک من خارجه. به نظرم این آدم‌ها، تکلیفشون با خودشون مشخص نیست و از سر هیجان و جوزدگی یا مد روز، وطنشون رو ترک کرده‌ن یا میخوان برای خدمت به وطنشون برگردن. تاکید می‌کنم که این نظر من در مورد کسانیه که برای فرار از جامعه‌شون اون رو رها می‌کنن و میرن و نه کسانی که از ابتدا برای اینکه چیزی به داشته‌هاشون اضافه کنن و بعدا برگردن، مهاجرت می‌کنن.

وقتی وضعیت جامعه، از آستانه‌ی تحمل تو فراتر میره و ترکش می‌کنی، حتما افراد دیگه‌ای هم هستن که تحملشون تموم شده، ولی نمی‌تونن به راحتی تو برن و به هر چیزی آویزون میشن که شرایط خروج از اون جامعه رو برای خودشون فراهم کنن و در این راه، حتما به راحتی مرزهای اخلاق رو هم زیر پا میذارن. ضمن اینکه، معمولا توی جامعه‌ای که تعداد مهاجرانش داره روز به روز زیادتر میشه، احتمال ضعف اخلاق در آدم‌های دیگه‌ی اون جامعه هم خیلی خیلی زیاده (چیزی درست شبیه جامعه‌ی امروز ایران!) و احتمالا یکی از علل زیاد شدن مهاجران هم همینه. پس اگه تو روزی به قصد خدمت به وطن برگشتی، نباید انتظار داشته باشی که جلوی پات فرش قرمز پهن کنن و با یه جامعه‌ی غیرعادی روبرو خواهی بود. در اون جامعه‌ی غیرعادی هم هر لحظه ممکنه اتفاقی بیفته که آرزوی خدمت به وطن رو به گور ببری!


پانوشت: خیلی وقته که فکرهای مرتبط با مهاجرت رو میخوام دسته‌بندی شده و مرتب بنویسم. این اولین نوشته‌ام بود و جرقه‌ش رو هم کتاب «سوء تفاهم» آلبر کامو زد.


بعدا نوشت: با توجه به نظرات مرتبط با این مطلب (نظرات کتبی و شفاهی)، فکر می‌کنم برداشت درستی از مطلبم نشده. توضیح تکمیلی برای این مطلب اینکه: من نمی‌تونم قبول کنم کسی که برای «فرار» از کشورش از ایران خارج شده یا توی جو قرار گرفته که «باید فقط از کشور رفت»، حالا برای «خدمت به وطن» برگرده به کشورش! منظور این نوشته هم این دسته از آدما هستن نه آدمای دیگه. کتاب «سوء تفاهم» کامو رو بخونید، منظورم رو خوب متوجه می‌شید

آلارمیسم

«انتخاب میان حفظ و نابودی محیط‌ زیست، همیشه انتخاب میان مرگ‌ و بقا هم هست و این واقعیتی است که آدم‌های ایدئولوژیک سخت می‌فهمند. چون یک امتیاز ضمنی ایدئولوژیک‌بودن – که مارکس از قلم می‌اندازد – این است که آدم همیشه وجدانی آسوده دارد: اگر اشکالی هست، همیشه تقصیر دیگران است، چون مواهب ایدئولوژی او را نمی‌فهمند. محال است آدم ایدئولوژیک تصور کند خطایی در ایدئولوژی‌اش باشد، بی‌خبر از آن‌که خطای اصلی اصلاً در ایدئولوژیک‌بودن است»

بخشی از یادداشت «آلارمیسم – حفاظت از محیط زیست در دوره‌ی ما به ایدئولوژی تبدیل شده است»، نوشته‎ی «مدیا کاشیگر»، ماهنامه‌ی اندیشه‌ی پویا، شماره‌ی ۲۱، آبان ۱۳۹۳

حسرت‌های قدیمی

وقتی می‌خوام کتاب داستان بخرم، حتماً حتماً سعی می‌کنم بیشتر از نصفش رو از بین داستان‌های فارسی انتخاب کنم و بین این داستان‌های فارسی هم معمولاً سعی می‌کنم کتاب از نویسنده‌‎های جوون‌تر هم باشه. هم برای اینکه بفهمم چی توی ذهن نویسنده‌های جوون‌تر می‌گذره و هم برای اینکه شاید کمکی باشه به رونق انتشار کتاب‌های فارسی. از طرف دیگه با خوندن این کتاب‌ها، دائم به این فکر می‌کنم که چرا حدود ۴۰ ساله که توی کشور ما، آدم‌هایی مثل آدم‌های معروف و مطرح گذشته، مثلاً سال‌های دهه‌ی ۴۰ و ۵۰ شمسی، دیگه ظهور نکرده‌اند.

این افکار همیشه همراهم بوده و هست. تا اینکه چند وقت پیش که نتایج کنکور سراسری کارشناسی اعلام شد، یکی از همکارای شرکت صدام کرد و لیست رشته‌های انتخابی نفرات برتر کنکور رو نشونم داد و به اینکه یکی از نفرات برتر ریاضی، کامپیوتر شریف و یکی از نفرات برتر علوم انسانی، روانشناسی انتخاب کرده، خندید و گفت که این‌ها عجب بی‌عقلایی هستن و به‌جای برق شریف و حقوق تهران، این رشته‌ها رو انتخاب کردن و نمی‌دونن دارن چیکار می‌کنن و … البته من هم در جوابش گفتم که اتفاقاً به نظر من، اون دو نفر هستن که دقیقاً می‌دونن چی می‌خوان. یه مثال هم براش زدم که یکی از رتبه‎‌های تک‌رقمی کنکور ریاضی سال ما، که برق شریف می‌خوند و معدل لیسانسش (تا اون موقعی که ما دیدیم)، ۱۹/۸۷ بود و شاگرد اول بود و بعد هم که رفت آمریکا، تغییر رشته داده به کامپیوتر! چون وضعیت کار و درآمد برای کامپیوتر خیلی بهتر از برق بوده!

خلاصه که اینجا بود که مطمئن‌تر شدم که «کلیشه‌های آموزشی» دوران تحصیل ما، کار خودش رو کرده و ذهن همه رو برده به سمت یه سری انتخاب‌ها که لزوماً همیشه بهترین نیستند، اما کلاس دارند و دهن‌‎ پُر کن هستند.

به این فکر می‌کنم که توی کشور ما، وضعیت اشتغال طوریه که همه چیز در مدرک مهندسی خلاصه شده و معمولاً هیچ توجهی به رشته‌های علوم انسانی که فرهنگ‌ساز و جامعه‌ساز هستند، نمیشه. اینکه موقع انتخاب رشته توی دبیرستان، هر کس نمرات بهتری داشت، حتماً به سمت رشته‌های ریاضی و تجربی هدایت می‌شد و اغلب، بچه‌هایی که خیلی خیلی ضعیف‌تر بودند، راهی علوم انسانی می‌شدند و احتمالاً معلم‌های ضعیف علوم انسانی آینده! اما توی دوران دانشگاه، کم نبودند کسانی از همون بچه‌های قوی‌تر در علوم ریاضی و تجربی، که می‌فهمیدند گمشده‌شون توی علوم اجتماعی و فلسفه و علوم انسانیه و دل رو می‌زدند به دریا و می‌رفتند دنبال علوم انسانی و البته همیشه هم راضی نبودند از وضعیت تدریس و تحصیل علوم انسانی توی دانشگاه‌هامون.

بعد به این فکر می‌کنم که هیچ‌وقت توی دوران راهنمایی و دبیرستان ما، توجهی به زنگ‌های مرتبط با ادبیات و علوم انسانی و اجتماعی نمی‌شد و اون کلاس‌ها عموماً زمانی برای وقت‌کشی و خمیازه کشیدن بودند، در طول تدریس توسط معلمانی که گاهی حرفه‌وفن و جغرافیا و تاریخ و علوم اجتماعی و ورزش و هنر رو توی یه مدرسه درس می‌دادند، اون هم توی کلاس‌هایی که یک هفته انشاء بود و یک هفته هنر! که نتیجه‌ش این شده که املا و انشای اکثریت مردم، تحصیل‌کرده و غیر اون، اون‌قدر ضعیفه که توان نوشتن ساده‎ترین نامه‌ی درخواست اداری رو هم ندارند.

به این فکر می‌کنم که شاید این عدم علاقه، از ضعف محتوای کتاب‎های درسی هم نشات گرفته باشه. کتاب‌های ادبیات با شعرها و مطالب از رده خارج و ایدئولوژی زده! (فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی رو یادتون هست؟) یا کتاب‌های به‌شدت جهت‎دار، مثل کتاب تاریخ معاصر سال سوم دبیرستان که سابقاً عماد باقی نوشته بوده و به دلایل موهوم، کتاب رو عوض کرده بودند.

و حسرت می‌خورم وقتی یادم می‌آد که چقدر از زنگ انشاء و ادبیات و زبان فارسی متنفر بودم، در حالی‌که ۴۰-۵۰ سال پیش، خیلی از نویسنده‌های معروف، معلم ادبیات و انشای مدارس کشور بوده‌اند و کلاس‌هاشون پر از هیجان نوشتن بوده و کلی از نویسنده‌های جوون اوایل دهه‎‌ی ۵۰ از شاگردانشون بوده‌اند. و معلم‌های ادبیات ما یا آدم‌هایی بودند اهل مطالعه اما خسته از فشار زندگی و بی‌حوصله و بی‌انگیزه برای آموزش و به هیجان آوردن بچه‌ها سر کلاس، یا آدم‌هایی از همون جنس معلم‌های ترکیبی حرفه‌وفن و تاریخ و ورزش و هنر و به شدت بی‌هنر! و ما هم دانش‌آموزانی بودیم که سعی می‌کردیم هر کار سخیفی که بلدیم و هر بلایی که می‌تونیم رو در زنگ‌های ادبیات و انشاء و سر این معلم‌های بی‌نوای خسته دربیاریم و آخر سر هم، با حفظ کردن چهار بیت شعر و معنیش، با افتخار نمره‌ی ۱۹-۲۰ بگیریم و خودمون رو خلاص کنیم از شرّ ادبیات و زبان فارسی.

و باز حسرت می‌خورم وقتی یادم می‌آد که یکی از پسرخاله‌هام، یه بار دستم رو گرفت و برد توی بالکن خونه‌شون و مَرد سبیلوی لاغر توی حیاط خونه‌ی بغلی‌شون رو بهم نشون داد و گفت که این هوشنگ گلشیریه! و من وقتی فهمیدم نویسنده‌ست، پوووفی کردم از سر عدم علاقه و نفهمیدم که اون روز چه جواهری (به قول وحید) رو دیده‌ام. پسرخاله‌م می‌گفت یکی دو باری هم رفته بوده پیش گلشیری و فکر می‌کنم که ای کاش زمان به عقب برمی‌گشت و من خانواده‌ای داشتم که اهل کتاب بود و موقعیت رو درک می‌کردم و با پسرخاله‌م می‎رفتم و یک‌بارهم که شده، از نزدیک گلشیری رو می‌دیدم.

و حسرت می‌خورم که روز به روز، فرهنگ آدم‌های این شهر و کشور داره پس‌رفت می‌کنه و رفتارشون سخیف‌تر و زننده‌تر می‌شه و …

مرتبط: رقابت ناسالم در مدرسه ها

ممنونم

من از شما ممنونم آقای محمود دولت آبادی! حس خوب این روزهای من، با خواندن «کلیدر» شما، داره لحظه به لحظه بهتر و بهتر می‌شه.

خیلی وقت بود که موقع خوندن کتابی، ماهیچه‌های دست و پام از شدت هیجان و استرس سفت نشده بودند!

خیلی وقت بود موقع خوندن کتابی، حس نکرده بودم که درست همون لحظه، دلم می‌خواد بشینم و های های گریه کنم.

خیلی وقت بود که موقع خوندن کتابی، از شدت عصبانیت، بی‌اختیار دندون‎‌هام رو اینقدر روی هم فشار نداده بودم.

آقای دولت آبادی! از شما خیلی خیلی ممنونم.

————————————————————————

پ.ن. ۱: امروز اگه به‌جای مترو، توی خونه بودم، حتماً حتماً گریه می‌کردم.

پ.ن. ۲: تازه جلد ۶ «کلیدر» رو تموم کردم که اینجوری هیجان‌زده‌ام. به نظرم از جلد ۵ به بعد، داستانش لحظه به لحظه هیجان‌انگیزتر و فوق‌العاده‌تر می‌شه. اگه نخوندینش، حتماً برید سراغش. من قطع جیبی از انتشارات «فرهنگ معاصر» رو دارم. البته چند سال پیش خریده بودم ۲۲ هزار تومن. الآن فک کنم حدود ۵۰ هزار تومن باشه. اگه مطمئن بشم که کتاب رو سریع می‌خونید و سریع هم بهم برمی‌گردونید، حاضرم قرضش بدم.

روزهای هیجان انگیز و لنگ‌های روی هوا

همیشه روزهایی که میرم برای خرید کتاب، روزهای هیجان‌انگیزیه برام. به‌خاطر محل کارم که میدون فردوسیه، به «انتشارات هاشمی» پایین میدون ولیعصر یا «نشر چشمه» زیر پل کریمخان زیاد سر می‌زنم (البته الان چند ماهی می‌شه که به‌خاطر سر شلوغی وقت نکردم که برم). وقتی وارد کتاب‌فروشی می‌شم، دلم می‌خواد تا صبح همونجا بمونم و هی بین کتابا بچرخم، هی کتاب بردارم و بخونم. اگه وضعیت مملکت درست بود و وضع نشر و کتاب و مطالعه هم خوب بود، می‌رفتم کتاب‌فروشی باز می‌کردم و حالش رو می‌بردم. ولی الآن واقعاً این کار ترسناکه.

جمعه‌ی پیش و دیروز هم با آزاده رفتیم نمایشگاه کتاب. یه بخشی از کتاب‌هایی که تعریفشون رو شنیده بودیم یا توی سایت‌ها خونده بودیم رو خریدیم. از داستان ایرانی و خارجی گرفته تا کتاب‌های تربیت کودک. قیمت‌ها واقعاً سرسام‌آوره. واقعاً ترسناکه وضعیت! من همیشه خیلی رو کتاب‌ها و مجله‌هام حساس بوده‎‌ام. امّا الآن دیگه حساسیت‌ام چند برابر شده. به جز خود کتاب، حالا دیگه اگه قیمت‌اش رو هم خوب نگاه کنی، دلیل حساسیت معلوم می‌شه. در حدی قیمت بالا بود که از وقتی کتاب‌هایی که از نشر «به‌نگار» خریدیم رو گم کردیم تا زمانی که توی نشر «افراز» پیداشون کردیم، من تنم کرخت شده بود! نخندین بابا! خب ۴ تا کتاب رو با تخفیف خریده بودیم ۴۱۵۰۰ تومن. خلاصه که این قضیه‌ی بازار نشر و کتاب هم مثل بقیه‌ی قضایا، لنگ‌هاش رفته هوا و پایین بیا نیست.

راستی نشر «چشمه» که کلاً مجوز واسه کتاب‌هاش صادر نمی‌شه و بدجوری تحت فشاره، اما اگه کتابی از نشر «چشمه» در نظر دارید، یه سر به نشر «به‌نگار» بزنید. کتاب‌های نشر «چشمه» با همون شمایل و طرح روی جلد و کلاً همون، توسط نشر «به‌نگار» داره چاپ می‌شه.

روی ماه خودکشی را ببوس

امکان اقدام به قتل یا خودکشی زمانی به وجود می‌آید که فرد امکان گریز از وضعیت ناهنجار و دشواری را که در آن گرفتار شده است ناممکن بداند. موقعیت بحرانی می‌تواند معضلی باشد که شخص از حل آن ناتوان است یا گمان می‌کند که ناتوان است. در چنین شرایطی ذهن اون برای رهایی از بحران و در واقع برای حل مسئله دو راه حل غیر طبیعی را ممکن است انتخاب کند. در راه حل اول او می‌کوشد تا صورت مسئله را پاک کند. در این حالت اگر مانع انسانی وجود داشته باشد، معمولاً قتل رخ می‌دهد. در راه حل دوم، سوژه بنا به دلایلی نمی‌تواند صورت مسئله را پاک کند. در چنین موقعیتی او اقدام به محو کردن حل کننده‌ی مسئله می‌‎کند. در این وضعیت پدیده‎ی خودکشی رخ می‌دهد.

————————————–

۱- بخشی از کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته‌ی «مصطفی مستور»

۲- اونقدر شرایط جامعه بد شده و اونقدر فشار زیاد شده که دائم خبر خودکشی و قتل و جنایت می‌شنویم. اهل خوندن کتاب‌ها و مطالب روانشناسی و این چیزها نیستم. بخاطر همین، این تحلیل به نظرم جالب بود

گذشته، حال، آینده

… از آن تاریخ به بعد، زندگی‌اش مغشوش و بی‌نظم شده بود، اما اگر ممکن می‌شد به مبدأیی در گذشته برگردد و از آنجا راه را آهسته دوباره بپیماید، شاید می‎توانست معمای مجهول گمشده را حل کند …

———————————

۱- از کتاب «گتسبی بزرگ»، اثر «اسکات فیتس جرالد»، ترجمه‌ی «کریم امامی»، نشر نیلوفر، ۱۳۸۷

۲- شاید راهی باشد برای این روزهای من …