بایگانی دسته: سیاست

آنچه از سیاست درک کرده ام

بحران

«… یکی از مقامات از من می‌پرسید بزرگترین بحران ما چیست؟ گفتم این بحران که شما نمی‎دانید ما در بحران هستیم. این بزرگترین مسئله‌ ماست. به همان فرد گفتم عدم موفقیت دولت آقای روحانی در ساماندهی مسائل اقتصادی و سیاسی به مفهوم شکست کامل همه است. جناح‌های دیگر فکر نکنند که اگر این دولت زمین بخورد آنها پیروزند. چرا؟ چون ملت ایران خواهد گفت من همه‌ی جناح‌های این سیستم (چپ، راست، اصلاح‌طلب، تندرو، کندرو و …) را تجربه کردم. این آخرین گزینه هم یک گزینه‌ی عقلانی معتدل بود و اگر این هم جواب ندهد، پس سیستم جواب نمی‌دهد. اگر جمع‌بندی جامعه این باشد، خیلی خطرناک است … »

بخشی از مصاحبه‌ با دکتر محسن رنانی، استاد اقتصاد دانشگاه اصفهان – ماهنامه‌ی اندیشه‌ی پویا، شماره‌ی ۲۳،‌دی و بهمن ۱۳۹۳

محرومیت‌ها و محدودیت‌های بلوچستان

با عرض معذرت، این مطلب طولانی است! در سایت فصلنامه‌ی گفتگو، شماره‌ی جدیدش وجود نداشت که به آن ارجاع بدهم، مجبور شدم بخش‌های مهم مطالب این فصلنامه را در این مطلب بیاورم.

————————————————————————-

۱- « … انقلاب که پیروز شد، یک طبقه‎ای که تا روز انقلاب در راه‌پیمایی و اعتراض‌ها نبود، بلافاصله شد انقلابی دو آتشه. سعی کردند بروند در آن بخش‌هایی که امنیت را می‌شود به‌دست گرفت. مثلاً دستور آمده بود کمیته‌های انقلاب در مناطق حفظ امنیت کنند. یکدفعه این مسئله طرح شد که باید کسانی را که تا دیروز حفظ امنیت می‌‎کردند، منزوی کرد. این حرفی که می‌زنم تجربه‌ی شخصی من است. یکدفعه گفتند باید نیروی جدید بیاید و به این نیروی به اصطلاح جدید سلاح دادند و قدرت را در اختیار گرفت. و جالب اینکه در این نوع اتفاق‌ها همه سهیم بودند، شیعه و بلوچ و سیستانی و کرمانی. آدم‌هایی را من می‌شناختم تا روز ۲۲ بهمن واقعاً آن طرف قضیه بودند، فردای آن روز تفنگ جمهوری اسلامی را به‌دست گرفتند و به هیچ‌کس هم رحم نکردند. من این نقل قول را از حاج آقا کفعمی می‌کنم. خدا رحمتش کند، آدم درستی بود. کفعمی را من خودم شنیدم گفت فلانی که دزد بود، چطوری به او سلاح دادند و رئیس کمیته شد. این آن خطی بود که پیش رفت. حالا از کجا حمایت می‌شد، من نمی‌دانم. ولی این خط پیش رفت …

یک بحث‌هایی مطرح بود راجع به قانون اساسی و مسائلی را سبب شده بود. آقای دکتر یزدی وزیر امور خارجه آمده بود پیش مرحوم مولوی عبدالعزیز. من هم بودم. آمده بود به مولوی عبدالعزیز بگوید که آقا تو مردم را جمع کن یک جایی، ما بیاییم سیاست‌های دولت بازرگان را برای مردم توضیح دهیم. مولوی عبدالعزیز گفت که من این کار را می‌کنم، مشکلی نیست. ولی این‌هایی که شما سلاح دادید، این‎ها شر درست می‌کننذ. اگر آمدند و شر درست کردند، مسئولیتش را تو می‌پذیری؟ خلاصه یزدی خیلی سفت و سخت روی این قضایا بود که سخنرانی کند. مولوی عبدالعزیز هم اعلام کرد عیدگاه مردم جمع شوند و قرار بود آقای دکتر یزدی برود در عیدگاه و آنجا سخنرانی کند و مسائل را روشن کند. مردم جمع شدند. من خودم آنجا ناظر بودم. مردمی که در آنجا جمع شدند، اکثریت بلوچ‌ها بودند. از بین سیستانی‌ها و بیرجندی‌ها و کرمانی‌هایی که تا روز ۲۲ بهمن در تظاهرات بودند و آن مسائل و گرفتاری را تحمل کرده بودند و اکنون هم منزوی شده بودند، آمده بودند. گروه رقیب هم که حالا دست بالا را داشت، آمده بود. یعنی در عیدگاه فقط بلوچ‌ها نبودند. گروه‌های متفاوت شهر همه آمده بودند. آن گروه که عرض کردم سلاح دستشان بود، در مسجد اهل تشیّع، مسجد جامع، جمع شده بودند و تحت این عنوان که این اجتماع غیرقانونی است، مردم را تشویق می‌کردند که ما باید برویم با آن برخورد کنیم.

در اینجا یک اتفاقی افتاد که من را دچار تردید کرد و آن اینکه این افراد مرحوم کفعمی را هم با خود همراه کردند. من نفهمیدم چرا ایشان با آنها رفتند و بعدها هم رو در رو از ایشان نشنیدم که حقیقتاً چرا او با آن گروه همراه شد. کسی به من گفت که ظاهراً آنها رفته بودند مرحوم کفعمی را از خانه‌اش برداشته‎اند با این استدلال که ما می‌خواهیم به‌خاطر وحدت مردم برویم و در اجتماع بلوچ‌ها شرکت کنیم. شما هم بیایید که بعداً مشکلی پیش نیاید. گویا این‌طوری ایشان را قانع کرده بودند و او اصلاً نمی‌دانسته جریان پشت پرده چیست و این‌ها می‌خواهند چه‌کار کنند. تا می‌آیند نزدیک عیدگاه که به طرف کلات کامبوزه بروند. تا آنجا هم کفعمی بوده. ظاهراً آنجا یکسری صحبت‌ها می‌شود و یک عده شعارهایی می‎دهند و کارهایی می‌کنند که کفعمی موضع‌گیری می‌کند و می‌گوید که برمی‌گردد. البته من خودم ندیدم، ولی شنیدم که کفعمی آنجا موضع‌گیری می‌کند و می‌گوید که ما برای جنگ نیامدیم، که ناگهان از هر دو طرف تیراندازی می‌شود و موجب تلفات. و قضیه به هم خورد و سخنرانی آقای یزدی هم انجام نشد. تیراندازی‌ها اما ادامه یافت و موجب تلفات بیشتری شد. این‌ها می‌گویند که آن‌ها اول تیراندازی کردند. آن‌ها می‌گویند که این‌ها اول تیراندازی کردند. من هم حقیقتش را نمی‌دانم، ولی تیراندازی شد …» (بخشی از مصاحبه‌ی پیرمحمد ملازهی، کارشناس مسائل خاورمیانه، فصلنامه‌ی گفتگو، شماره‌ی ۵۷، فروردین ۱۳۹۰)

۲- ما به‌خاطر مأموریت کاری پدرم، از سال ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۱ زاهدان بودیم و من سال اول دبستان را آنجا گذراندم. همسایه‌ی بلوچ زیاد داشتیم. بیچاره‌ها نه سر می‌بریدند، نه قاچاقچی بودند، نه دزد و راهزن و اشرار بودند، نه اسلحه روی دوش‌شان بود. اتفاقاً خیلی هم با محبت و صاف و ساده بودند. همسایه‎ی بلوچی داشتیم که ۸ تا بچه داشت: محمد، عابده، صالحه، آمنه، مرضیه، گل‌بدیل، هاجر و ساحره. دو بچه‌ی اول‌شان ازدواج کرده بودند و آنجا ساکن نبودند و دو بچه‌ی آخرشان هم سن‌شان کمتر از سن مدرسه رفتن بود. می‎ماند ۴ تا بچه که هیچ‌کدام سواد نداشتند. آنقدر آدم‌های خوب و مهربانی بودند و ارتباط خوبی باهاشان داشتیم که مادرم، برای‌شان کلاس سوادآموزی گذاشت و پا به پای من، درس‌های سال اول دبستان را بهشان یاد می‌داد. یک‌بار هم که فرناز (خواهرم) که دو سالش بود، رفته بود توی خیابون و گم شده بود، کلی از همسایه‌ها (البته بلوچ و غیر بلوچ) بسیج شده بودند و در خیابان دنبالش گشته بودند. آخر سر هم که فرناز پیدا شد، کلیه‌اش را در نیاورده بودند!

۳- سال ۱۳۷۰ وضعیت شهر زاهدان خراب بود. یک چیزهای گنگی یادم هست. بیکاری بود. دور میادین شهر، بلوچ‌ها گروه گروه نشسته بودند. بنزین می‌فروختند، کپسول گاز می‌فروختند. خلاصه بازار شغل‌های کاذب و بیکاری گرم بود. سال ۱۳۸۰ که برای دیدن دوستان و آشنایان ساکن زاهدان، مجدداً به آن منطقه سفر کردیم، وضعیت همان بود که در سال ۱۳۷۰! نوروز سال ۱۳۸۹ هم که برای دیدن پدربزرگ آزاده (که از زمانی که به خاطر شغلش به زاهدان منتقل شده، همونجا موندگار شده) و بقیه‌ی خانواده‌شون رفتیم زاهدان، باز هم همان وضعیت برقرار بود. بلوچ‌ها دور میدان‌های شهر، فروش کپسول گاز به راه بود. خلاصه باز هم بیکاری و شغل کاذب! یعنی ۲۰ سال همین وضعیت در آنجا ثابت مانده بود. حالا با یه کمی بالا و پایین. من که نه از توسعه در اقتصاد و جامعه‌شناسی و کلاً از علوم انسانی سر در نمی‌آورم، با چشم خودم دیدم که مردم آن منطقه سالهاست که در محرومیت زندگی می‌کنند و می‌فهمم که باید برای آن منطقه کاری کرد. نمی‌دانم چرا مسئولین این مملکت این را نمی‌فهمند! اجازه‌ی فعالیت مذهبی هم که به بلوچ‌های اهل تسنن نمی‌دهیم. خب یکی مثل عبدالمالک ریگی پیدا می‌شود، اسلحه به دستشان می‌دهد، هم سوء استفاده‌ی سیاسی می‌کند، هم اقتصادی و هم مذهبی. یکی از نفرات مهم القاعده هم می‌شود شیخ خالد که اهل شهر سرباز استان سیستان و بلوچستان است (نقل از فصلنامه‌ی گفتگو – شماره‌ی ۵۷ – فروردین ۱۳۹۰). خب با این بلاهایی که حاکمیت دارد سر این منطقه می‌آورد، انتظار دیگری باید داشت؟

۴- با تمام این محرومیت‌ها و فشارها، مولوی‌های بلوچ مثل مولوی عبدالحمید، آدم‌های معقول و منطقی و اصلاح‌طلبی هستند. فکر می‌کنم اگر آن منطقه درگیر آشوب‌های بی‌پایان و افسار گسیخته نشده، از صدقه سر امثال مولوی عبدالحمید است، نه سرکوب‌های حاکمیت! کلاً به‌نظر می‌رسد بلوچ‌ها آدم‌های اصلاح‌طلبی هستند. مثلاً در یکی از دو  انتخابات ریاست جمهوری در شهر سرباز، ۹۹ درصد مردم به خاتمی رای دادند. یادم هست که بعد از انتخابات ۱۳۸۴ و پیروزی احمدی‌نژاد، در جلسه‌ای که توسط انجمن اسلامی پلی تکنیک و با حضور بابک احمدی برگزار شد، یک آقایی، خیلی شاکی شروع کرد به بد و بیراه گفتن به مردم به‌خاطر رایی که داده بودند. می‌گفت «واقعاً مردم مناطق مرفه ما باید خجالت بکشند. رای دکتر معین در استان سیستان و بلوچستان رای اکثریت بود! بازم درود به شرف مردم اون منطقه». اون موقع واقعاً خجالت کشیدم از اینکه ساکن پایتخت ایران هستم که مردمش به‌راحتی افتادند توی بغل پوپولیسم.

۵- داشتم فکر می‌کردم به محرومیت‌های مردم آن منطقه. کلی هم فحش و بد و بیراه نثار دولت‌ها کردم، چه دولت هاشمی، چه خاتمی و چه احمدی‌نژاد. چون من وضعیت آن منطقه را در هر سه دولت دیده‌ام و تقریباً هیچ فرقی با هم نداشتند. با دیدن مطلب «پژوهش‎های صورت‌گرفته درباره‌ی سیستان و بلوچستان» در شماره‌ی ۵۷ فصلنامه‌ی گفتگو، متوجه شدم که از ۶۴ مورد پژوهش (از بین ۶۷ مورد) که تاریخش مشخص است، ۱ مورد در دوران مهندس موسوی (تا سال ۱۳۶۸)، ۳۴ مورد در دوران هاشمی (تا ۱۳۷۶)، ۲۸ مورد در دوران خاتمی (تا ۱۳۸۴) و ۱ مورد هم در دوران احمدی‌نژاد انجام شده است. پیش خودم گفتم که دوران موسوی که دوران جنگ بوده و کل مملکت درگیر جنگ. باز دست دولت‌های هاشمی و خاتمی درد نکند که حداقل ۴تا کار پژوهشی در مورد این استان انجام داده‌اند. شاید اگر دولت نهم درست عمل می‌کرد و برنامه‌ریزی‌های بلند مدت احتمالی برای این استان را درست اجرا می‌کرد، وضعیت این استان الآن بهتر می‌بود. ۱ پژوهش در دوره‎‌ی احمدی‌نژاد، سرکوب دائم هر گونه اعتراض قوم بلوچ و موارد مشابه، قدرت امثال عبدالمالگ ریگی را زیادتر می‌کند و شکاف بین یکی دیگر از اقوام ایرانی و حاکمیت را بیشتر!

۶- کاش روزی برسد که فشارهای ناجوانمردانه بر قومیت‌های ایرانی تمام شود!

———————————————————————-

پانوشت: به همت «دبیرخانه‌ی کمیسیون اجتماعی و فرهنگی کلانشهرهای ایران»، ۲۰ تا ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ «هفته‌ی فرهنگی سیستان و بلوچستان» نامگذاری شده بود. بگذریم از اینکه عکس‌های صفحه‌ی اول سایت این دبیرخانه، کاملاً نشان‌دهنده‌ی تبلیغاتی بودن اینجور حرکات است، اما باز از هیچی بهتر است. دستشان درد نکند! همان موقع که این قضیه را دیدم، می‌خواستم به‌خاطر تجربیات شخصی‌ام، مطلبی در مورد این استان بنویسم، وقتی فصلنامه‌ی گفتگو را دیدم، خوشحال شدم که مطلبم کامل‌تر خواهد شد! به‌هرحال اگر تا اینجای مطلب را خوانده‌اید، شرمنده‌ام به‌خاطر این‌همه حرف! واقعاً خسته نباشید:D

همه از یک جنس

جایی خوندم که : «دنیس مک دوناگ» معاون مشاور امنیت ملی آمریکا در پاسخ به دوگانه بودن سیاست آمریکا در لیبی و بحرین می گوید: ما درمورد برخورد و دخالت در امور کشورها سیاست یکپارچه و مداومی را پیگیری نمی کنیم. بلکه هر مورد را براساس منافع ملی خود در منطقه مورد ارزیابی قرار می دهیم. درمورد بحرین باید گفت که ناو پنجم نیروی دریایی آمریکا در این جزیره مستقر می باشد. علاوه بر آن بحرین متحد آمریکا در مقابله با نفوذ ایران در منطقه است.

توی بوردهای دانشگاه هم یه همچین چیزی چسبونده بودند: «انما المومنون اخوه. حضور همه ی دانشجویان الزامی است … اعتراض به کشتار و شکنجه ی مسلمانان در بحرین، یمن، اردن و … و عربستان». البته خوشبختانه یه نفر با خودکار روی یکی از این اطلاعیه ها، بعد از عربستان نوشته بود: و سوریه! مگه مردم سوریه مسلمان نیستند؟

جالبه که این جماعت بی شخصیت و پست فطرت، همه جا مثل هم هستند: چه آمریکا و چه ایران!

مصدق و آقای مشاور

یکی از پرونده های شماره ی ویژه ی نوروز ماهنامه ی «نسیم بیداری»، پرونده ی ویژه ی ملی شدن صنعت نفت بود. به نظرم مطالب خوبی داشت. مصاحبه ها و تحلیل های متفاوتی در مورد مصدق و تلاش هاش برای اصلاح حکومت پهلوی و  ملی کردن صنعت نفت توی این پرونده بود.

مصاحبه ای با پسر آیت الله کاشانی داشت که تمام اتفاقات مثبت سال های ملی شدن نفت تا غائله ی ۲۸ مرداد رو به پدرش نسبت داده بود و کم مونده بود فحش های ناموسی نثار دکتر مصدق کنه. مصاحبه ای هم با مهندس علی اکبر معین فر، وزیر نفت دولت موقت مهندس بازرگان داشت که در موضع کاملا مقابل پسر آیت الله کاشانی قرار داشت و تمام مشکلات و اتفاقات منفی اون دوره رو به آیت الله کاشانی نسبت داده بود. مصاحبه ای هم با محمد مهدی عبد خدایی، عضو گروه فداییان اسلام و ضارب دکتر حسین فاطمی داشت که موضع گیری ملایم تری علیه مصدق داشت.

جمع بندی ای که از مصاحبه ها و مطالب میشد داشت این بود که افرادی که وجهه ی مذهبی شون غالب بود، مصدق رو تخریب کرده بودند و افرادی که وجهه ی ملی بیشتری دارند یا حداقل وجهه ی مذهبی کمتری دارند، آیت الله کاشانی رو در ناکامی های اون دوره بیشتر مقصر دونسته بودند. یک استثناء وجود داشت که خیلی به چشم میومد و برام خیلی جالب بود. اون هم یک اقتصاددان مذهبی بود که از عملکرد اقتصادی دکتر مصدق، منصفانه تمجید کرده بود و اختلاف دیدگاه های مذهبی و کمتر مذهبی رو در مطلبش دخالت نداده بود. اون فرد «دکتر فرشاد مومنی»، عضو هیئت علمی دانشکده ی اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی بود که نکته ی مهمش اینه که مشاور اقتصادی میر حسینه.

بعد از خوندن مطلب دکتر مومنی، باز هم حسرت خوردم از اینکه اجازه داده نشد چنین افراد میانه رو و معقول و با انصافی، دولت رو در اختیار بگیرند و به حل مشکلاتی بپردازند که هر روز بیشتر و بیشتر میشه و گروه حاکم، به جای حل اونها به انکارشون مشغولند. واقعا حیف!

بناپارتیسم و دولت مستعجل

… اگر تاریخ فرانسه را در غیاب جامعه شناسی مارکس، مبنای تعریف مفهوم بناپارتیسم قرار دهیم، در این صورت بناپارتیسم کمابیش وضعیتی است که در آن دیکتاتوری نظامی با استفاده از نبوغ خویش به قدرت می رسد و با تکیه بر توانایی های شخصی و محبوبیت مردمی اش، نابسامانی های اجتماعی را به سامان می کند. اما اگر جامعه شناسی مارکسیستی را نیز برای تعریف این مفهوم به کار بگیریم، بناپارتیسم وضعیتی است بر آمده از تعادل طبقاتی در جامعه؛ یعنی وضعیتی که در آن دولتی مستقل از طبقات اجتماعی در جامعه شکل می گیرد و در مقام عمل، گرفتار ملاحظه ی منافع و علائق خرد و کلان سران طبقات اجتماعی گوناگون نیست. اگر سنگ بنای بناپارتیسم را به قدرت رسیدن یک دیکتاتور نظامی هوشمند و کارآمد بدانیم، دیگر در تعریف این مفهوم، نیازی به طرح موضوعاتی چون تعادل طبقاتی و استقلال دولت (از طبقات اجتماعی) نمی باشد. اما اگر شکل گیری تعادل طبقاتی را سنگ بنای بناپارتیسم بدانیم، باز هم می توان از ظهور یک دیکتاتور نظامی کارآمد و هوشمند سخن گفت. هر چند که در این صورت، این عامل دوم، دیگر ذاتی بناپارتیسم به شمار نمی رود. در جامعه شناسی مارکسیستی، سیمای دولت بناپارتی عمدتاً با توجه به رابطه ی دولت و طبقات اجتماعی ترسیم می شود ولی اگر تاریخ فرانسه را از این منظر نگاه نکنیم، سیمای دولت بناپارتی عمدتاً با توجه به نقش آفرینی و کنش گری سیاسی افراد خاص ترسیم می شود. پس هر دو دیدگاه، ظهور دولت بناپارتی را با عطف نظر به نقش کارگزاران سیاسی توضیح می دهند. با این تفاوت که در تبیین مارکسیستی، ظهور دولت بناپارتی معلول انفعال بازیگران کلان (طبقات اجتماعی) و در تبیین غیر مارکسیستی، پیدایش چنین دولتی غالباً محصول فعالیت بازیگران خرد (افراد) قلمداد می شود. اگر به قدرت رسیدن یک دیکتاتور محبوب را یکی از مؤلفه های اصلی تأسیس دولت بناپارتی بدانیم (تبیین غیر مارکسیستی)، مصادیق نظام بناپارتی در تاریخ سیاسی جهان افزایش می یابد …

مارکس دولت بناپارتی را «زائده ای انگل گونه» بر پیکر جامعه ی مدنی می دانست. چنین دولتی فاقد خاستگاه اجتماعی است. به ناگاه بر تنه ی درخت جامعه نشسته است، بی آن که نسبتی عمیق با منافع هیچ یک از طبقات اجتماعی داشته باشد. به رغم برخورداری از حمایت اقتصادی طبقات اجتماعی گوناگون، به تامین منافع آنها «متعهد» نیست. البته فقدان چنین تعهدی، به این معنا نیست که دولت بناپارتی در عمل نیز منافع هیچ یک از نیروهای اجتماعی را تأمین نمی کند …

اگر بی ریشگی نظام های بناپارتی را یکی از علل کوتاه بودن عمر آنها بدانیم، سخن گزافی نگفته ایم. نظام بناپارتی از حمایت عمیق هیچ یک از طبقات اجتماعی برخوردار نیست، چرا که نمایندگی منافع سیاسی و اقتصادی هیچ یک از آنها را به صورت تام و تمام بر عهده ندارد. نظام بناپارتی – به قول ویکتور هوگو – رعد و برقی ناگهانی در آسمان صاف است. شاید پیدایش اش جامعه را غافلگیر کند اما دولت اش، دولت مستعجل است و حاکمیتش دیری نمی پاید؛ چرا که وضعیت تعادل طبقاتی، خود وضعیتی دیرپا نیست و جامعه ی خسته و سیاست زده، بالاخره روزی جامه ی خستگی از تن به در می آورد و از نو به سیاست رو می آورد.

—————————————————

مهرنامه – شماره ی پنجم – مهرماه ۱۳۸۹ – صفحه ی ۸۱

دموکراسی برای دموکراسی

۱- فساد اقتصادی صرفا ارتشاء و اختلاس و دستبرد به خزانه ی ملی نیست. هر گونه خرج ثروت کلان ملی بدون اطلاع و رضایت ملت، فساد است زیرا صلاح نیست

۲- شهروند کسی است که منافع خود را همبسته منافع و مصالح شهر می داند، پس روزنامه می خواند، اخبار گوش می کند، به جهان فراتر از خانه ی خود التفات جدی دارد، مطالعه و بحث می کند، در مجامع علمی و سیاسی شرکت می کند، نسبت به جهان پیرامون خود حساس است، وجدان کاری و جمعی دارد، آینده ی کشورش برایش اهمیت دارد، و بیان عقیده و اعتراض را حتی پیش از قانونی شدن، حق خود می داند. دموکراسی خواست پافشارانه ی هر شهروندی است که که شهروندی او درخواست مشارکت همه ی شهروندان در اداره ی شهر است. دموکراسی خواهی برای چنین شهروندانی، طلبی ناگزیر است.

۳- دموکراسی بر حقانیت اراده ی مردم در تعیین سرنوشت سیاسی و اجتماعی خود مبتنی است و جز استبداد، بدیلی ندارد. نفرین کردن این شیوه ی حکمرانی، با این دستاویز که تحفه ی اجنبی است، در صدر مشروطه، زبان کسانی بود که بلا استثناء از استبداد شاه پشتیبانی می کردند. مشروطه طلبان دریافته بودند که دموکراسی از هر کجا که آمده باشد، به شرط تحقق یافتن، سعادت ملت را در پی دارد. وقتی که شرق، خود نتوانسته باشد چنین ره آوردی داشته باشد، جز وام گیری آن از جای دیگر چه می تواند کند جز درماندگی در قیادت خودکامگان.

۴- جهان مدرن شده است و جنگ با آن نیز، باید با رسانه و سلاح مدرن باشد.

————————————————————–

بخشهایی از مقاله ی «دموکراسی برای دموکراسی»، سیاوش جمادی، مهرنامه، شماره ی ۴، مرداد ۱۳۸۹

چرا از موسوی حمایت می کنم؟

زمستون ۸۷ بود. تب و تاب انتخابات ریاست جمهوری دهم داشت کم کم بالا می گرفت. می دونستیم که این انتخابات، تکلیف زندگی آینده مون رو روشن خواهد کرد. اون روزها ذهنم پر بود از حرف. از این نگران بودم که شاید این آخرین انتخابات باشه [+ و + و +]. خاتمی آمد. شاد بودیم. وقتی می دیدم که توی فیلمی که از متقاضیان کاندیداتوری انتخابات ۸۴ پخش شده، از یه کشاورز در مورد خاتمی سوال می کنند و با احترام در مورد خاتمی صحبت می کنه، مطمئن تر می شدم که می تونیم امید داشته باشیم که کشورمون دوباره روی خوش ثبات و مدیریت صحیح رو می بینه. البته به خاتمی انتقاد هم داشتم [+]. ازش سوال داشتیم [+]. «میرحسین» برای شرکت در انتخابات اعلام آمادگی کرد و خاتمی اعلام انصراف کرد. شوک زده بودم. پدرم امید میداد که «نگران نباش، میرحسین کم از خاتمی نداره. حتی دل و جرات بیشتری هم داره. مرد عمله». موسوی سخنرانی می کرد، از دغدغه هاش می گفت و من روز به روز مطمئن تر می شدم که موسوی، واقعا انتخاب مناسبیه. حتی مناسب تر از خاتمی! تونسته بود توی اردوگاه رقیب، شکاف ایجاد کنه و حتی کسانی که نه موافق خاتمی بودند و نه موافق احمدی نژاد، پشت سرش ایستادند.

اگه قرار بود بین خاتمی و موسوی انتخاب کنم، قطعا موسوی رو انتخاب می کردم. دغدغه هاش رو بی پرده و صریح می گفت. کاری که خاتمی بعید بود انجام بده. شور و هیجان و امید، تمام وجودم رو پر کرده بود. دغدغه هاش نزدیک بود به واقعیت های جامعه. بعد از مناظره اش با احمدی نژاد، دیگه شک نداشتم که یه تغییر بزرگ، یه اصلاح بزرگ در راهه.

انتخابات برگزار شد. بعید می دونم اگر خاتمی کاندید بود، مثل موسوی اینطور ایستادگی می کرد. شک ندارم که همون یکشنبه ی پس فردای انتخابات، به احمدی نژاد تبریک می گفت و ناامیدی مطلق، امثال من رو نابود می کرد. اما موسوی ایستاد و اعتراض کرد. به پشتوانه ی مردمی که داشت تکیه کرد و اعتراض کرد. کاری که خاتمی نکرد. بیانیه های عالی داد. دغدغه هامون رو مطرح کرد. سلایق مختلف رو تونست با خودش همراه کنه. نگذاشت که امید از بین مردم، خصوصا نسل ما رخت ببنده.

هنوز چهره ی مظلومش، امید رو در وجودم پر می کنه. می دونم که حرکتی که موسوی شروع کرد، حرکتی که کروبی باهاش همراهی کرد، مردم باهاش همراهی کردند، به زودی یه اصلاح بزرگ رو در کشور ایجاد می کنه. می دونم که اون روز نزدیکه. فقط باید صبر داشت و امید

صفر و یک

من با دیدگاه های چپ گرایانه خیلی مشکل دارم، به خصوص وقتی می بینم که کسانی که بیشترین داعیه ی چپ گرایی و توده ها رو داشته اند، حکومت هایی ایجاد کرده اند که توده ها رو زیر پوتین های خودشون له کرده اند. اما از طرفی کشورهایی مثل سوئد رو هم می بینم که سوسیالیسم پیشرفته و سازگار با دمکراسی دارند. حکومت های زیادی هم هستند که سیاست های راست گرایانه و دمکراسی رو با هم دارند.

نمی دونم چرا این روشنفکران و پیشروهای سیاسی-اجتماعی جامعه ی ما، که اکثرشون هم واقعاْ دغدغه ی اصلاح و پیشرفت کشور و دمکراسی دارند، همه چیز رو اینقدر صفر و یک می بینند! این درس خوانده ها و کتاب خوانده های ما، عادت دارند دائم همدیگه رو از بیخ رد کنند [این و این رو ببینید]

برای سعید شریعتی، حتی با حرفهایی که در دادگاه پس از انتخابات زد یا حرفهایی که به تازگی در مصاحبه با پارلمان نیوز زده، احترام زیادی قائلم، همونطور که برای دیگرانی که دل در گرو اصلاح و پیشرفت واقعی این کشور دارند. اما درک نمی کنم چرا کسی مثل امین بزرگیان، اینطور یک طرفه به اصلاحات پارلمانتاریستی می تازه. دلیل بدبینی امثال بزرگیان رو درک می کنم و بهش حق می دم، همونطور که به بدبینان به چپ گراها هم حق می دم، اما باز هم نمی فهمم که چرا اینها اینطوری و یکطرفه با هم برخورد می کنند! خاکستری بودن هم بد نیست

این صفر و یک برای ما کامپیوتری هاست، در ما باید خیلی شدیدتر باشه، نه برای کسی که علوم اجتماعی و سیاسی حوزه ی کاری و مطالعاتیشه!

امیدوارم این معلق بودن بین راست و چپ و اصلاح برخی پایه های فکری، باعث خاکستری شدن جامعه ی ما بشه.

——————————————————-

پانوشت ۱: البته من هم خودم در خیلی موارد صفر و یک فکر می کنم، اما واقعاْ دارم خودم رو اصلاح می کنم.

پانوشت ۲: در این دعوای بین شریعتی و بزرگیان، با شریعتی بیشتر موافقم. در واقع شریعتی رو خاکستری تر می بینم. اما کاملاْ باهاش موافقم نیستم.

پانوشت ۳: هدفم از این نوشته، اینه که بگم یه کم از سطح غر زدن های عامیانه مون و گیر دادنهامون به گرونی و فلان حرف فلانی و این حرفها بیرون بیایم و ببینیم در سطح نخبگان سیاسی-اجتماعی جامعه ی ما چی داره میگذره! چون در نهایت این نخبگان هستند که هدایت جامعه رو در دست خواهند گرفت، نه یه راننده تاکسی!

بهزاد نبوی

پریشب رفته بودیم سیتی استار (هایپر استار سابق!) خرید کنیم، بهزاد نبوی رو دیدیم. گفتم آقای مهندس نبوی! برگشت نگاه کرد به ما، سلام کردیم بهش. بعد یهو خانمش از توی یکی از مغازه ها صداش کرد، رفت یه چیزی به خانمش داد و خیلی سریع برگشت پیش ما. انگار که ما رو می شناسه! سلام و علیکی کردیم و احوالش رو پرسیدیم. گفت که فیزیوتراپی داره و نمی دونه که موقع فیزیوتراپی باهاش مامور می فرستند یا نه! توی صداش یه حس خوب بود. حس امید! روی لبش هم یه لبخند باحال! چنان با آرامش و خنده می گفت تازه باید ۵ سال هم در بند باشم که آدم فکر می کرد می خواد بره پیک نیک! اونقدر آروم و متین و مظلوم (نه با مظلوم نمایی!) صحبت می کرد که بعد از اینکه باهاش خداحافظی کردیم، توی چشمان آزاده اشک جمع شده بود. پیش خودمون گفتیم ببین با یه «مرد» حدودا ۷۰ ساله چیکار دارند می کنند!