بایگانی دسته: شعر و ادب

اشعار و کتابهایی که دوست دارم یا خوانده ام

سه راه

« … سه ره پیداست.

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر،

حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر.

نخستین: راه نوش و راحت و شادی.

به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.

دو دیگر: راه ِ نیمش ننگ، نیمش نام،

اگر سر بر کنی غوغا، وگر دم در کشی آرام.

سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام … »

چاووشی – مهدی اخوان ثالث – فروردین ۱۳۳۵

————————————————–

راه سوم را منطقاً نمی پذیرم. راه اول را هم ننگ بر خودم می دانم. راه دوم را پذیرفته ام، اما می دانم وقتی سر بر کُنم، غوغا در زندگی ام و وجودم ایجاد خواهد شد [ یکی غوغایی خود ساخته و دیگری غوغایی دیگر ساخته، دیگرانی که سر بر کردگان را بر نمی تابند ] و وقتی دم در می کشم، آرامشی نمی یابم، غوغایم بیشتر می گردد و به مرز انفجارم می رساند

حال و روز خوشی ندارم! در این «شهر بی تپش» مانده ام، می خواهم «فغانی بر کشم»، ولی «باز می بینم صدایم کوته است» …

شاید باید به خودم بقبولانم که دم در کشم، غوغایم را خفه کنم و خودم را [و زندگی ام را و کسانی که همه ی زندگی ام هستند را] دریابم!

خسته ام!

سگها و گرگها

آواز سگها:

– «زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و توفان خشمناک است

کِشَد – مانند گرگان – باد، زوزه

ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»

– «کنار مطبخ ارباب، آنجا

بر آن خاک ارّه های ِ نرم خفتن

چه لذتبخش و مطبوع است؛ و آنگاه

عزیزم گفتن و جانم شنفتن»

– «و ز آن ته مانده های سفره خوردن»

– «وگر آن هم نباشد، استخوانی»

– «چه عمر راحتی، دنیای ِ خوبی

چه ارباب عزیز و مهربانی»

– «ولی شلّاق! … این دیگر بلایی ست …»

– «بلی امّا تحمّل کرد باید؛

درست است اینکه الحق دردناک است

ولی ارباب آخر رحمش آید

گذارد، چون فروکش کرد خشمش

که سر بر کفش و بر پایش گذاریم

شمارد زخمهامان را و ما این –

محبت را غنیمت می شماریم»

آواز گرگها:

– «زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و طوفان خشمگین است

کِشَد – مانند سگها – باد، زوزه

زمین و آسمان با ما به کین است»

– «شب و کولاکِ رعب انگیز و وحشی

شب و صحرای ِ وحشتناک و سرما

بلای نیستی، سرمای پرسوز

حکومت میکند بر دشت و بر ما»

– «نه ما را گوشه ی گرم ِ کُنامی

شکاف کوهساری سرپناهی»

– «نه حتّی جنگلی کوچک، که بتوان

در آن آسود، بی تشویش، گاهی»

– «دو دشمن در کمین ماست؛ دایم

دو دشمن می دهد ما را شکنجه

برون، سرما؛ درون، این آتش جوع

که بر ارکان ما افکنده پنجه»

– «و … اینک … سومین دشمن … که ناگاه

برون جست از کمین و حمله ور گشت

سلاح آتشین … بی رحم … بی رحم

… نه پای رفتن و نی جای برگشت …»

– «بنوش ای برف! گلگون شو، بر افروز

که این خون، خون ِ ما بی خانمان هاست

که این خون، خون ِ گرگان گرسنه ست

که این خون، خون ِ فرزندان صحراست»

– «درین سرما، گرسنه، زخم خورده

دویم آسیمه سر بر برف، چون باد

ولیکن عزّت آزادگی را

نگهبانیم، آزادیم، آزاد»

مهدی اخوان ثالث – تهران – آذرماه ۱۳۳۰

نوح جدید

نوح جدید ایستاده بر در کشتی
کشتی او پر ز موش و مار صحاری
لیک دران نیست جای، بهر کبوتر
لیک دران نیست جای، بهر قناری

نوح جدید ایستاده بر در کشتی
گوید: «آنک عذاب کفر و تباهی!
هر که نباشد درون کشتی من، نیست
ایمن ازان موج خیز خشم الهی»

نوح نو آیین ستاده بر در کشتی
خیره در ابری که نیست، بر همه آفاق.
گوید: «وایا به روزگار شمایان
چون ببرد آذرخش دست به چخماق!»

میغ عذاب آمده ست و کشتی پربار
تندی تندر گسسته کار ز هنجار
طوفان، طوفان راستین دمنده
کشتی او، کاغذی میانه ی رگبار!

شفیعی کدکنی – ۱۳۵۳

فنج ها

فنجان آب فنج هایم را عوض کردم
و ریختم در چینه های خردشان ارزن
وان سوی تر ماندم
محو تماشاشان.

دیدم که مثل هر همیشه، باز، سویاسوی
هی می پرند از میله تا میله
با رَفرَفه ی آرام پرهاشان

گفتم چه سود از پر زدن، در تنگنایی این چنین بسته
که بال هاتان می شود خسته؟

گفتند (و با فریاد شاداشاد):
«زان می پریم اینجا که می ترسیم
پروازمان روزی رود از یاد»

شفیعی کدکنی – زمستان ۱۳۷۰

دوش چه خورده ای دلا؟

دوش چه خورده ای دلا؟ راست بگو، نهان مکن
همچو کسان بی گنه، روی به آسمان مکن

رو ترش و گران کنی، تا سر خود نهان کنی
بار دگر گرفتمت، بار دگر همان مکن

باده ی خاص خورده ای، جام خلاص خورده ای
بوی شراب میزند، لخلخه در دهان مکن

چون سر عشق نیستت، عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار کم گشا، روی به ارغوان مکن

چون سر صید نیستت، دام منه میان ره
چونکه گلی نمی دهی، جلوه ی گلستان مکن

غم نخورد زره زنی، آه کسی نگیردش
نیست چنان کسی که او حکم کند، چنان مکن

خشم گرفت ابلهی، رفت ز مجلس شهی
گفت شهش که: «شاد رو، جانب ما روان مکن»

خشم کسی کند که او، جان و جهان ما بود
خشم مکن تو، خویش را مسخره ی جهان مکن

بند برید جوی دل، آب سمن روا نشد
مشعله های جان نگر، مشغله ی زبان مکن

… چونکه گلی نمی دهی، جلوه ی گلستان مکن …

نمی دونم چرا هر چی میخوام بنویسم، نمی تونم! یعنی اونجوری که دوست دارم، نوشتنم نمیاد! باید فی البداهه نوشتن رو کم کنم! چیزهایی رو که دوست دارم، بنویسم و کم کم روی وبلاگ بذارم.

شوکت شاهی

خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

آنکس که اوفتاد خدایش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم اوفتادگان خوری

در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری

ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یکدم از دلم غم دنیا به در بری

در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی است
آن به کزین کریوه سبکبار بگذری

سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری

یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری

نیل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری

صلح به از جنگ و داوری … صلح به از جنگ و داوری …

شکایت هجران*

این چند روز میخوام فقط به یاد روزهای آخر آبان و اول آذر پارسال بنویسم. فقط!

————————————————————-

زینگونه ام! زینگونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران، غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گم گشته دیار محبّت، کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم، که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست، ولیکن طبیب نیست …

آسیمه سر رسیدی، از غربت بیابان
دل خسته دیدمت از، آوار خیس باران

وامانده در تبی گنگ، ناگه به من رسیدی
من خود شکسته از خود، در فصل ناامیدی

در برکه دو چشمت، نه گریه و نه خنده
گم کرده راه شب رو، سرگشته چون پرنده

من ره به خلوت عشق، هرگز نبرده بودم
پیدا نمی شدی تو، شاید که مرده بودم

من با تو خو گرفتم، از خنده ات شکفتم
چشم تو شاعرم بود، تا این ترانه گفتم

در خلوت سرایم، یکباره پر کشیدی
آنگاه ای پرنده، بار دگر پریدی

————————————————

* از آلبوم نون و دلقک – محمد اصفهانی

گره زلف یار

معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است، بدین قصه اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست که غم پرده شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

و گر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید

تن رود

تن ِ رود، همهمه ی آب

وسوسه خواب

من ِ بی حوصله، بی تاب …

باور و تردید

معما

هر نفس غنیمت

هر لحظه یه رؤیا …

پر شور نشاط

تو هیاهو

آواز قشنگ

آهنگ صدا …

خنده رو لب ها

اشک رو گونه ها

و انگار

شاعر شعر چشم ها …

دشت پونه های وحشی

رنگ التماس و خواهش

موج خاکستری باد

شعله ی گرم نوازش …

گلواژه رو

همصدا بخونم

و ای کاش

تا ابد بمونم …