بایگانی دسته: جامعه ی جدید

چرا توالت اینجوریه آخه لعنتی‌ها؟!

هشدار: این مطلب یه کم بوداره!

یکی از چیزایی که توی این یه سال و نیم زندگی توی اتاوا عذابم داده، تفاوت سیستم توالتهای اینجا با ذهنیت من از توالته.

توی ایران، معمولاً توالتها در و پیکر دارند و دیواری دارند که توالت رو تقریباً مثل یه اتاقکِ کاملاً بسته میکنه. معمولاً وقتی واردش میشی، دیگه خیالت راحته که به دلیل کاملاً بسته بودن فضا، هر سر و صدایی بلند شد، احتمالاً کمترین طنین رو در فضای اطراف خواهد داشت. البته توالتهای مساجد، خصوصاً مساجد وسط جاده‌ها یا کلا توالتهای عمومی که تعداد چشمه‌های توالتشون از ۵-۶ تا بیشتره، اون فضای کاملاً بسته رو ندارند و مثلاً دیوارهای کوتاهی بین توالتها وجود داره. از اونجا که وقتی تعداد توالتها زیاد باشه، احتمال رودررو شدن و چشم تو چشم شدن با کسانی که همزمان با شما توی توالت بوده‌اند کمه، شخصاً احساس بدی ندارم اگه یه وقت سروصدای شدیدی از یکی از توالتها (از جمله مال خودم!) بلند بشه.

اما اینجا توی اتاوا (یا توی فرودگاه‌های خارج از ایران که من تا حالا دیدم)، بین چشمه‎های توالت، دیوارهای نازک و کوتاه چوبی وجود داره. توی این حالت، هر حرکت و صدایی از شما یا توالت بغلی، در کمال وضوح به گوش و مشام میرسه و مثلاً توی محل کار که دو چشمه توالت وجود داره، پیش میاد که شما و همکار میز بغلیتون یا مثلاً مدیرتون، همزمان توی دو توالت کنار هم مشغول قضای حاجت باشید. این مورد هم هنوز برای من قابل تحمله.

و اما آخری! اینجا (باز هم مثل خیلی جاهای دیگه)، برای آقایون، توالتهای سرپایی وجود دارند که من توی ایران نمونه‌ش رو فقط توی استادیوم آزادی دیده بودم و برای قضای حاجت (شماره‌ی یک) استفاده میشن. من با خود این مدل توالتها هم مشکلی ندارم و اتفاقاً خیلی از مواقع، کار آدم رو خیلی سریع و راحت راه میندازن. مشکل اونجا شروع میشه که نفر بغلی شما موقع قضای حاجت سرپایی، به طرز فجیعی شروع میکنه گازهای روده‌ش رو تخلیه کردن در حالی‌که بدنش با شما حداکثر ۳۰ سانتی‌متر فاصله داره! در این مواقع، رسماً میخوام گریه کنم. درسته که توی توالت به سر میبریم، ولی آخه ۳۰ سانتی‎متر با هم فاصله داریم لعنتی! این قضیه برای من مثل این می‌مونه که دو نفر توی یه اتاق کنار هم وایساده باشیم، بعد شروع کنیم باد روده خالی کردن و عطرآگین کردن فضا!

دارم روی خودم کار میکنم که این قضیه رو هم حل کنم تو ذهنم.

حق‌خوری رسمی – حق‌دهی رسمی: یک تجربه

ایران – مورد اول: از زمانی که شما اطلاعات فرزند تازه متولدشده‌تون رو توی سامانه‌ی پرداخت یارانه ثبت کنید تا زمانی که دولت شروع کنه به پرداخت یارانه برای فرزندتون، چند ماه طول می‌کشه و دولت بابت این چند ماه تاخیر سیستم خودش به شما یارانه‌ای برای فرزندتون نمی‌ده. ‌در واقع حق شما خیلی ساده و قانونی خورده شده. این مورد برای خود ما موقع تولد یاسمین پیش اومد و دقیقاً ۴ ماه یارانه‌ی یاسمین رو نگرفتیم. بگذریم از اینکه بعدا در کل از دریافت یارانه انصراف دادیم.

ایران – مورد دوم: برای تکمیل مراحل گرفتن ویزای کانادا، همراه با مادر و خواهرم می‌خواستیم بریم استانبول. مادرم حدود بیشتر از دو سال قبلش، یه بار عوارض خروج رو برای خودش پرداخت کرده بود و به دلیلی از ایران خارج نشده بود و اون قبض عوارض خروج رو استفاده نکرده بود و قبض پرداختیش همراهش بود. قبض پرداختی مابه‌التفاوت عوارض خروج قبلی و جدید هم همراهش بود. موقعی که جلوی گیت دریافت عوارض خروج نیروی انتظامی رسیدیم، مامور پشت باجه به مادرم گفت که بخشنامه اومده که فقط قبض‌های پرداختیِ تا دو سال قبل معتبر هستن و قبض قدیمی عوارض خروج شما منقضی شده! یعنی یه احمقی این بخشنامه‌ رو صادر کرده و یه نفر هم که پولی رو قبلا به حساب خزانه‌ی دولت ریخته و بدون اینکه پولش بهش برگردونده بشه، بهش می‌گن که پولی که شما به حساب دولت ریختی رو دولت و سیستم مملکت خورد، یه آب هم روش! خلاصه که اون افسر نیروی انتظامی با اعتراض مادرم به این قضیه، از افسر مافوقش پیگیری کرد و بعد از چند دقیقه معطلی، افسر مافوق قبول کرد که استثنائا این بار قبض قدیمی رو هم قبول کنن.

اینا دو تجربه‌ی مستقیم من از حق‌خوری رسمی توی ایران بود. موارد دیگه‌ای هم هست و حتما خیلیای دیگه هم از این دست تجربه‌ها توی ذهنشون دارن.

حالا تجربه‌ی اخیر ما از سیستم دولت ایالت اونتاریوی کانادا:

هزینه‌های پزشکی توی کانادا سرسام‌آوره. مثلا من یه بار دستم رو خیلی بد بریده بودم و فقط مراجعه‌ی من به اورژانس بیمارستان دولتی اتاوا و ویزیت و عکس‌برداری و بستن دستم حدود ۹۰۰ دلار هزینه برداشت که خوشبختانه بیمه‌ای که از طریق دانشگاه آزاده گرفته بودیم، هزینه‌ش رو داد. البته هزینه‌ی ویزیت دکتر اورژانس توی روز تعطیل رو خودمون دادیم و بیمه پوشش نداد. برای کسانی که با سیستم بیمه‌ی کانادا آشنایی ندارن این رو هم بگم که اینجا همه باید بیمه داشته باشن، یا از طریق دانشگاه که هزینه‌ش رو با شهریه پرداخت می‌کنید، یا از طریق دولت که رایگانه و شرایط خاصی داره و یا خودتون از طریق یه بیمه‌ی خصوصی بیمه رو می‌خرید. خلاصه که همه باید بیمه باشن. البته بیمه‌ی تکمیلی قضیه‌ش جداست. ولی بیمه‎ی دولتی تقریباً همه‌ی هزینه‌های درمانی شما رو پوشش می‌ده. اون یکی بیمه‌ها هم به همون نسبتی که شما پول بیمه بدید، هزینه‌های درمانی رو پوشش می‌دن.

یه ماه و نیم پیش که دستم شکست و عمل جراحی داشتم، پیش‌بینی کردیم که هزینه‌های درمان خیلی خیلی بالا باشه و امیدوار بودیم که بیمه همه‌ش رو پوشش بده. تا اینکه متوجه شدیم بیمه‌مون مواردی مثل ویزیت پزشک رو کامل پوشش نمی‌ده. یا همین امروز متوجه شدیم که یه مورد دیگه رو کامل پوشش نداده و احتمالا خودمون باید حدود ۱۰۷۰ دلار پرداخت کنیم. یه روز که با بچه‌های شرکت صحبت هزینه‌های درمانی و عدم پوشش بیمه شد، بچه‌ها براشون سوال شد که چرا من بیمه‌ی دولت ایالت (OHIP) رو ندارم. اونجا بود که فهمیدم بعد از سه ماه کار تمام وقت توی ایالت اونتاریو، شما می‌تونید برای خودتون و خونواده‌تون بیمه‌ی دولتی بگیرید.

کلی اعصابمون خرد شد که چرا زودتر این رو نفهمیده بودیم و هزینه‌های مختلفی که برای دکتر یاسمین و خودمون کردیم از جیبمون رفت. نکته اینجا بود که من چون از سپتامبر ۲۰۱۵ کارم رو شروع کرده بودم، از دسامبر ۲۰۱۵ میتونستیم کارت بیمه‌ی دولتی رو بگیریم و تا همون لحظه‌ای که قضیه رو فهمیده بودیم، حدود یه سال بود که میتونستیم از بیمه‌ی دولتی استفاده کنیم. خلاصه که روزهای بعدش قضیه رو از طریق اداره‌ی خدمات دولت اونتاریو پیگیری کردیم (که داستان طولانی داره و در این مقال نمی‌گُنجه) تا هر چه سریع‌تر کارت بیمه‌ی دولتی رو بگیریم و حتی یک روز هم از دست ندیم که اگه یه وقت کارمون باز به دکتر و بیمارستان کشید، مشکلی نداشته باشیم و خیالمون راحت باشه. نکته‌ی جالب و شیرین قضیه این بود که توی اداره‌ی خدمات دولت اونتاریو متوجه شدیم که کارت بیمه‌ی ما از همون تاریخ دسامبر ۲۰۱۵ صادر می‌شه و تمام هزینه‌هایی که توی این یک سال کرده ایم و بیمه‌ی دولتی پوشش می‌داده رو می‌تونیم از دولت بگیریم. یعنی سیستم دولتی اجازه نمی‌ده که حق شما خورده بشه، حتی اگه یک سال دیر فهمیده باشید که حقی دارید.

تصور کنید احساس آرامش و امنیت روانی ما رو بعد از این قضیه!

با مقایسه‌ی این موارد می‌شه فهمید که چرا ساکنان کانادا (و احتمالا کشورهای مشابه) اینقدر آرامش دارن، در حالی که توی ایران آدم از یه لحظه‌ی دیگه‌ش خبر نداره و نمی‌دونه قراره چه کسی چه تصمیمی بگیره و چطوری حقش رو رسماً بخوره و از بین ببره و آب هم از آب تکون نخوره.


پی نوشت: از دوستانی که این مطلب رو میخونن خواهش میکنم قبل از اینکه فحش بدن و از جوگیر بودن من و سیاه و سفید دیدن قضایا بگن و مثالهای مختلفی از اشتباه و مزخرف بودن حرف من بگن، متوجه این قضیه باشن که:

۱. این مواردی که نوشتم صرفا تجربه ی شخصی من از کاناداست. تجربیات شخصی میتونه مثبت یا منفی باشه. همونطور که من در مطالب قبلی ام از مشکلی که با شرکت اینترنتم داشتم نوشتم و فحششون هم دادم، حالا دارم از موارد مثبت مینویسم. تجربه ی شما از آمریکا یا کشورای اروپایی یا استرالیا یا هر جای دیگه، مربوط به همون کشوراست. مگه من توی مطلبم نوشتم که آمریکا هم توی این زمینه خوبه؟ یا مثلا بانکتون توی استرالیا شما رو بیچاره نمیکنه؟ بازم میگم که این صرفا تجربه ی من از کانادا و شهر اتاواست.

۲. اگه به تیتر و بقیه ی قسمتهای مطلب من توجه کنید، مواردی که من نوشتم مربوط به تجربه ی من از تفاوت برخورد «دولت» در دو کشور ایران و کاناداست، نه بخش خصوصی. خواهش میکنم این رو درک کنید.

انتظارات جالب

از اونجایی که توی اتاوا و خصوصا توی منطقه ای که ما الان ساکن هستیم، عرب زیاده و چهره های خاورمیانه ای غالبا شبیه هم هستن، خیلی از مواقع ما و خصوصا من رو عرب فرض میکنن.

یه ماه و نیم اول سکونتمون توی اتاوا، چون ماشین نداشتیم، هر روز از اتوبوس استفاده میکردیم و تجربه ی برخورد با آدمای مختلف برامون جالب بود.

یه روز من و یاسمین داشتیم میرفتیم برای خرید که توی اتوبوس، یه خانم عرب پیر محجبه یهو شروع کرد به عربی حرف زدن با من. اولش اصلا متوجه نشدم که طرف صحبتش من هستم و همینطور داشتم با یاسمین صحبت میکردم. بعد که متوجه شدم داره با من حرف میزنه، بهش نگاه کردم و معذرت خواستم و گفتم که من عربی نمیتونم صحبت کنم. یه خرده چپ چپ بهم نگاه کرد و انگلیسی پرسید: اسم دخترت چیه؟ زینب؟ خندیدم و گفتم: نه! یاسمین. بعد دوباره شروع کرد یه سری جمله ی عربی گفت. باز دوباره تاکید کردم که نمیتونم عربی حرف بزنم و فارسی بلدم. بعد یهو برآشفته شد و یه سری جمله ی عربی گفت که احساس کردم یه چیزی توی مایه های فحشه. بعد گفت:‌ فارسی؟ چرا فارسی حرف میزنی؟ مگه محمد که حبیب خدا بود، فارسی حرف میزد؟ باید عربی حرف بزنی! این وسط من هم خنده م گرفته بود که حالا من چی باید جوابش رو بدم، از طرفی هم تعجب کرده بودم که یعنی واقعا نمیفهمه که من عرب نیستم یا خودش رو زده به نفهمی! باز دوباره تاکید کردم که من مقصر نیستم و فقط فارسی بلدم و اون هم همچنان به غرغر زیر لب و فحش و فضیحتش** ادامه داد و هی هم وسطش از محمد و خدا و این چیزا میگفت.

بعدا نوشت: یکی از دوستان اتوی فیسبوک نظر داده بود و دو تا نکته گفته بود در مورد این مطلب. لازم شد که توضیحاتی برای شفاف شدن مطلب اضافه بشه. اول نظر دوستمون و بعد توضیحات خودم رو مینویسم:

نظر:‌
دو تا چیز برام جالب بود
اینکه فقط یک ماه ونیم هر روز از اتوبوس استفاده می کردین چون “ماشین نداشتین”

بعد اینکه عربی نمی دونستین ولی با اطمینان فکر می کنین خانمه فحش و فضیحت می گفته

توضیحات من:

جواب اولین نکته: یه سری ملاحظات برای ما وجود داشت و داره که توی مطلبی که نوشتم نمیگنجید و خیلی طولانیه. ولی به نظر میرسه باید به مطلبم اضافه ش کنم.
اول اینکه من بعد از یه ماه و نیم رفتم سر کار. یه هفته قبل از سر کار رفتنم و یه هفته هم بعد از شروع کارم، یاسمین رو با اتوبوس میبردم مهدکودک. مسیر خونه به مهدکودک یاسمین و بعد محل کار قبلی من که با ماشین و در هر آب و هوایی حداکثر نیم ساعت طول میکشید، توی اون دو هفته و با اتوبوس، از یک تا یک و نیم ساعت طول میکشید. حالا شما در نظر بگیرید که با بچه و در دمای منفی ۳۰ درجه بخوای توی خیابون منتظر اتوبوس باشی و توی شهر کوچیکی مثل اتاوا، به جای روزی حداکثر یک ساعت، روزی حدود ۳ ساعت فقط برای رفت و آمد وقت بذاری. خب این اصلا به نظر من منطقی نیست.
دوم هم اینکه محل کار الان من و مهدکودک الان یاسمین، خیلی دورتر از قبلیه و با ماشین، حدود یک ساعت طول میکشه برسیم بهشون. یه روزایی که کار خاصی داریم و آزاده مجبوره با اتوبوس بیاد تا اون منطقه، حدود یه ساعت و نیم توی راهه. حالا باز فرض کنید که همین مسیر رو بخوای در روزهای بارونی و برفی بری که حتما بیشتر از دو ساعت طول میکشه. یعنی روزی حداقل سه ساعت در روزهای معمول و خیلی بیشتر از ۴ ساعت در روزهای غیرمعمول! اینم باز منطقی نیست.
سوم هم یه مثال دیگه براتون بزنم از همون روزایی که با اتوبوس میرفتیم خرید. یه روز که با اتوبوس از خرید برمیگشتیم خونه، مسیری که پیاده حدود نیم ساعت طول میکشید رو به خاطر انتظار اتوبوس حدود یه ساعته اومدیم خونه. البته در این مورد ما هنوز تخمینی ازش نداشتیم، وگرنه همون پیاده میومدیم. کما اینکه روزای بعدش همین کارو کردیم.
نکته ی آخر هم اینکه به زودی محل زندگیمون رو داریم عوض میکنیم که به محل کار من نزدیک باشیم. مدرسه ی یاسمین هم نزدیک خونه خواهد بود. اونوقت دیگه هر روز یاسمین رو پیاده میبریم مدرسه و من هم با دوچرخه میرم سر کار 🙂
جواب دومین نکته:
** مدل چهره ی اون خانم و نوع نگاهش به من و حرکات دستش کاملا نشون میداد که داره فحش میده به من و اخ و تف میکنه!

مشاهدات یک تازه وارد – ۶: مهاجران – ۱ : تبار

یکی از چیزهایی که از همون روز اول خیلی بهش توجه میکردم، وضعیت مهاجرها در اتاواست که البته درصد خیلی زیادی از ساکنین رو شامل میشه. دلیل این توجه هم اینه که از اونجا که موقع ورودمون به اتاوا، وضعیت کار من مشخص نبود و معلوم نبود چقدر طول بکشه که من کار پیدا کنم، ترجیح دادیم خونه ای بگیریم که هزینه های آب و برق و گرمایش روی کرایه ش باشه، هزینه ش خیلی بالا نباشه و نزدیک دوستانمون باشه. برای همین هم، توی محله ای خونه اجاره کردیم که اکثرا مهاجر هستند. این قضیه و البته قضیه ی مهاجر بودن خودمون، باعث شد که خیلی به وضعیت مهاجرها دقت کنم.

مهاجرها در مطالب من شامل کسانی میشه که مثل ما برای تحصیل و کار اینجا هستند و همینطور پناهنده ها. کسانی که نسل های قبلشون به اینجا مهاجرت کرده اند و اینجا به دنیا اومده اند هم در هر دوی این دسته ها وجود دارند که در مورد اونها هم خواهم نوشت. مواردی که از وضعیت مهاجرها توی ذهنم دسته بندی شده اند در این زمینه ها هستند: تبار مهاجرها، وضعیت کار و زندگی و تحصیل مهاجرها، محله های مهاجرنشین و اخلاق و رفتار مهاجرها.

برای اینکه مطالبم مرتب و دسته بندی شده باشه و حداقل خودم در آینده بتونم راحت بخونمشون، این موارد رو توی مطالب مختلف مینویسم. ممکنه یه سری از این موارد خیلی بدیهی باشه و نیازی به گفتن نداشته باشه، اما برای مستند کردن برداشتم از جامعه ی جدید، ترجیح میدم که بنویسمشون.

اول از همه در مورد تبار مهاجرهای اتاوا!

تا اونجا که من توجه کرده ام، چند گروه به وضوح قابل تشخیص هستند. ترتیبشون رو تقریبا اونطوری که خودم باهاشون مواجه شده ام مینویسم.

اول سومالیایی ها: اوایل نمیدونستم که آفریقایی هایی که توی محله ی ما خیلی خیلی زیادند، کجایی هستند. تا اینکه دوستان گفتند که اینها اکثرا سومالیایی هستند. تا جایی که من دقت کرده ام، افراد خیلی مسن از این گروه اینجا زیاد دیده نمیشند. بیشتر پدر و مادرها حدود ۳۰-۴۰ ساله و بچه هاشون اکثرا کوچیک حداکثر در حد مدرسه هستند. این نشون میده که اکثر این گروه چیزی حدود ۱۰-۲۰ ساله که وارد کانادا شده اند. دلیل حضورشون هم احتمالا وضعیت وخیم ۱۰-۲۰ سال اخیر سومالی هستش که به خاطر جنگ و قحطی و فلاکت، کشورهای مختلف بهشون پناه داده اند. توی این صفحه ی ویکی پدیا هم چیزهایی توی همین مایه ها نوشته شده. نوشته که جمعیت سومالیایی های کانادا نزدیک ۱۵۰ هزار نفر تخمین زده میشه. البته این رو هم نوشته که در یه بررسی آماری در سال ۲۰۱۱، حدود ۴۵ هزار نفر گفته اند که تبار سومالیایی دارند. همینطور نوشته که اکثر این گروه در جنوب ایالت اونتاریو و شهرهای اتاوا و تورنتو مستقر هستند.

با توجه به وضع ظاهریشون، به نظر میرسه که اکثرشون هم مسلمون هستند و خیلی خیلی هم انگار مقید و سفت و سخت! این سفت و سختی رو از نحوه ی حجابشون میگم، چون لباسی که تن میکنند اکثرا لباسهایی با مدلهای آفریقایی هست که چیزی در مورد سفت و سختی و تقید نشون نمیده. اکثرا هم در تعداد بالا در خونه ها زندگی میکنند. مثلا توی یه خونه ی دو خوابه، ممکنه به راحتی ۷-۸ نفر زندگی کنند که خب با توجه به وضعیت احتمالا نامناسب مالیشون، طبیعیه. از طرفی، نه هنوز بچه هاشون در سن و سالی هستند که من باهاشون برخورد داشته باشم و نه من در محل کار و نه آزاده در محل تحصیل باهاشون برخورد داشته و کلا هنوز چیز زیادی از این گروه نمیدونم.

یه مورد جالبی که از برخورد با یه گروهشون داشتم این بود که یه روز توی آسانسور بودم که یه خانمی با ۵ تا دختر قد و نیم قد وارد شدند. خانمه خودش سمت من ایستاد و به دخترها اشاره کرد که طرف دیگه ی آسانسور و دور از من بایستند! به شدت هم به روسریهای دخترها اشاره میکرد که موهاشون رو بپوشونند. یکی از دخترها یه جا یه لحظه یه چیزی گفت و خندید و خانم مورد نظر طوری با غضب به دختره نگاه کرد و به روسریش اشاره کرد که دختر بیچاره زهره ترک شد!

دوم لبنانی ها: تعداد زیادی از اعرابی که حداقل من باهاشون برخورد داشته ام، لبنانی هستند. دلیل این تعداد مهاجر لبنانی رو توی گوگل جستجو کردم و این صفحه رو به عنوان اولین صفحه دیدم. خلاصه ش اینه که به دلیل وقوع جنگ جهانی دوم، تعداد زیادی از لبنانی های ثروتمند و تحصیل کرده از خشونتهای کشورشون فرار کردند و کانادا و استرالیا دو کشوری بودند که شرایط خیلی آسونی رو برای جذب اونها در نظر گرفتند. البته توی اون صفحه گفته شده که اکثر این افراد فرانسوی بلدند و به همین دلیل، توی مناطق فرانسوی زبان مثل مونترال متمرکز شده اند. اما خب تعداد زیادیشون هم توی اتاوا هستند و من باهاشون برخورد داشته ام.

البته اینکه توی اون صفحه ی ویکی پدیا روی ثروتمند و تحصیلکرده بودنشون تاکید شده، به نظرم مثل تعریفهای اغراق آمیزیه که ما ایرانیها همیشه از خودمون میکنیم. این نکته رو از اینجا میگم که من به دلیل دوستی با یکی از همکاران لبنانی الاصلم در محل کار قبلیم، هر هفته با یه جمعی لبنانی و ایرانی و افغانستانی میرم فوتبال که البته نزدیک دو سوم جمع لبنانی هستند و اکثرا همسن و سال خودم هستند. چند نفر مثل من و این رفیقم و دو سه نفر دیگه از اون جمع که لبنانی هم هستند، درس خونده ایم و توی شرکتهای مختلف کار میکنیم. در حالی که اکثر اون جمع، راننده تاکسی هستند! به نظرم خود این قضیه نشون میده که اتفاقا ترکیبی از تیپهای مختلف لبنانی به کانادا مهاجرت کرده اند و کسی که اون صفحه ی ویکی پدیا رو نوشته، یه لبنانی بوده که خیلی دوست داره از خودشون تعریف کنه، دقیقا مثل خودمون! توی یه صفحه ی دیگه ویکی پدیا، لیست افراد معروف و مهم لبنانی الاصل ساکن کانادا نوشته شده که تعدادشون کم نیست.

سوم جنوب شرق آسیایی ها: توی منطقه ی ما، اهالی جنوب شرق آسیا هم خیلی خیلی زیاد هستند. این تعداد زیاد هم باز ربط پیدا میکنه به یه جنگ دیگه! جنگ ویتنام و درگیریهای کامبوج و حکومت خمرهای سرخ و کلا سالهای فاجعه ی جنوب شرق آسیا! باز هم یه صفحه ی دیگه از ویکی پدیا توضیح خوبی در مورد این موج مهاجرت داده. بعد از اون جنگ یعنی حدود ۴۰ سال پیش، کانادا ۱۱۰ هزار پناهنده ی ویتنامی رو قبول کرده که ۲۳ هزار نفرشون توی ایالت اونتاریو که ما توش زندگی میکنیم، مستقر شده اند. این گروه، کسانی هستند که دیگه کاملا سن و سالی ازشون گذشته. یعنی افراد مسن زیادی از این گروه رو میشه همه جا دید. بچه های اون مهاجرها الان حداقل ۳۰-۴۰ سال دارند و خود اون بچه ها هم اکثرا بچه دارند. توی همون صفحه ی ویکی پدیا، لیست افراد معروف و مهم ویتنامی الاصل ساکن کانادا نوشته شده که در مقایسه با لبنانی هایی که توی صفحه ی مربوطه بود، خیلی زیاد به نظر نمیاد. شاید کسی حالش رو نداشته که آمار این افراد رو کامل کنه، اما در این مورد تعداد کم آدمهای مهم و معروف این گروه، خودم مشاهداتی دارم که در مطالب بعدی خواهم نوشت.

چهارم چینی ها: این گروه به طور طبیعی در همه جای دنیا زیاد هستند. به هر حال یک چهارم جمعیت دنیا رو تشکیل میدند دیگه. نکته ی جالب اینه که اگه دولت چین بفهمه که یه چینی، تابعیت یه کشور دیگه رو هم داره، تابعیت چینیش رو لغو میکنه. به همین دلیل، فکر میکنم این گروه به شدت آمار جمعیت دنیا رو مخدوش کرده اند. چون هم احتمالا چین توی جمعیتش اعلامشون میکنه و هم کشور دیگه ای که توش ساکن هستند و احتمالا تابعیتش رو دارند.

این گروه رو توی محله ی خودمون خیلی نمیبینیم. اگه هم میبینیم، ساکن آپارتمانهای مهاجرنشین نیستند و اکثرا ساکن خونه هستند که این نشون میده که احتمالا وضعیت مالی مناسبتری دارند. خیلی از بنز و بی ام و سوارهایی که من دیده ام، چینی هستند که اینم باز به نظرم نشون میده که وضع مالی مناسبی دارند. تعداد زیادی از این گروه تحصیلکرده هستند و دانشگاه ها مثل بقیه ی جاهای دیگه ی دنیا، پره از دانشجوهای چینی. شرکتها هم همین وضعیت رو دارند و کارمند چینی خیلی زیاد دارند.

پنجم هندی ها: این گروه هم به دلیل اینکه حدود یک چهارم جمعیت دنیا رو تشکیل میدند، اینجا خیلی زیادند. این گروه هم توی محله ی ما خیلی دیده نمیشند و من بیشتر باهاشون توی شرکت برخورد داشته ام.  تحصیلکرده های خیلی زیادی هم دارند و شرکتها و دانشگاه ها پر هستند از دانشجوهای هندی.

من فعلا این ۵ گروه توی ذهنم خیلی پررنگ هستند. در مطالب بعدیم، در مورد وضعیت کار و زندگی و اخلاق و رفتار این گروه ها بیشتر مینویسم.

مشاهدات یک تازه وارد – ۵ : کارمندهای بخشهای اداری و مرتبط با ارباب رجوع – ۲

توی ایران خیلی از آدمهایی هم که در سمتهای اداری به خدمت گرفته میشند، آدمهایی هستند که معمولا بهره ی هوشی بالایی ندارند یا اگه داشته اند هم اونقدر درگیر کارهای مزخرف روزمره شون شده اند که تبدیل شده اند به یه مشت فسیل! کارمندهای بخشهای اپراتوری هم به قول یکی از دوستان، اکثرا «اومده اند سرکار که کار رو یاد بگیرند» و مدیریت بی عقل شرکتها، اونها رو در اولین تجربه شون با ارباب رجوع مواجه میکنند. درست به دلیل همین بلد نبودن کار هم، مجبورند یه سری چهارچوبها و دستورالعمل های خاص رو جلوی چشمشون بذارند و خارج از اون نمیتونند حتی فکر کنند.

مثالی که باهاش برخورد داشتم این بود که به شرکت خدمات اینترنتم زنگ زدم و از کارشناس بخش فنی خواستم که یه سری تنظیمات مودم رو برام بخونه. شروع کرد به گفتن اینکه اینترنت اکسپلورر رو باز کن، تولز رو بزن و … بهش گفتم که خانم من سیستم عاملم ویندوز نیست و شما این تنظیماتی که من گفتم رو لطفا برام بخون و من خودم میدونم که کجا باید واردشون کنم. باز شروع کرد که نه آقا! ما فقط ویندوز رو پشتیبانی میکنیم و باید اینترنت اکسپلورر داشته باشید. از من اصرار و از اون انکار و آخر سر بعد از ۵ دقیقه چونه زدن و در نهایت عصبانی شدن من، راضی شد که اون تنظیمات رو برای من بخونه و خلاص! این تازه کارشناس قضیه بود.

توی اتاوا هم با این موضوع برخورد داشتم که نشون میده این مشکل، صرفا مال کشورهایی مثل ایران نیست و حتی توی کشورهای پیشرفته ای مثل کانادا هم همین وضعیت هست و کارمندها دقیقا همون آدمها هستند. دقیقا اینجا هم خیلی از کارمندهای بخشهای اداری و اپراتوری، فقط یه سری روال و چهارچوب کاری در اختیارشون گذاشته شده و اگه شما سوالی خارج از اون چهارچوب ازشون بکنی یا کاری با سازمان محل خدمتشون داشته باشی که خارج از اون چهارچوبیه که باهاش آشنا هستند، کلاهت پس معرکه است.

موردی که برام پیش اومد این بود (مفصله قضیه ش ها!) که ارتباط بی سیم مودم اینترنتمون دائم قطع میشد. زنگ زدم به بخش فنی و قضیه رو توضیح دادم و بعد، کارشناس فنی شروع کرد به بررسی وضعیت:‌ کابل مشکی (پاور) به مودم وصله؟‌ به کدوم سوکت مودم وصله؟‌ اونورش به برق وصله؟‌ بهش گفتم: خانم محترم! من دارم بهت میگم همه ی این چراغهای مودم روشنه، یعنی کابل پاور وصله، کابل اینترنت وصله! این قسمتها رو بیخیال شو و برو سراغ قسمتای بعدی. تاکید کرد که نه! باید اینا رو چک کنم! خودم رو کنترل کردم و سوالهاش رو جواب دادم. بعد که همه ی اینها رو پرسید و دید که مشکل رو نمیتونه حل کنه، دوباره شروع کرد از اول همه چیز رو چک کردن که من دیگه بهش گفتم خانم مشکل من چیز دیگه س و اونم در نهایت گفت که باید با یه نفر فنی تر صحبت کنی! تا اینجا معلوم شد که ایشون فقط اپراتور بود و نه کارشناس بخش فنی! بعد وصل کرد به یه کارشناس فنی. کارشناس فنی شروع کرد: کابل مشکی به کجا وصله؟‌ اونورش به کجا وصله؟ دیگه قاتی کردم و شروع کردم داد زدن پشت تلفن که خانم اینا رو همکارت یه بار چک کرد و مگه مشکل رو بهت نگفته که باز همینا رو میپرسی؟ گفت نه من باید اینا رو چک کنم از اول! با فریاد گفتم که خانم شما فکر کردید من احمقم که یه سری سوال احمقانه رو هی تکرار میکنید؟‌ دارم بهت میگم این چراغهای مودم روشنه و مشکلم اینه و از این چیزایی که میپرسی نیست! بعد هول شد و صداش شروع کرد به لرزیدن و گفت که نه من نگفتم شما احمقید و این تماس داره ضبط میشه و مشکل رو میخوایم حل کنیم. منم بیشتر قاتی کردم که اتفاقا خوبه که ضبط بشه که معلوم بشه مشکل من رو حل نکردید. خلاصه که با ترس و لرز گفت که من تنظیمات شما رو کلا ریست میکنم و تا ۷۲ ساعت این درخواست شما رو باز نگه میداریم و اگه حل نشد دوباره زنگ بزنید. بگذریم از اینکه مشکل حل نشد و هنوز هم حل نشده و این داستان هنوز ادامه داره.

کلا نتیجه ی نهایی باز هم این که اینجا هم کارمندها دقیقا همون آدمهایی هستند که توی ایران هم کارمند هستند، فقط اگه سیستم اینجا داره بهتر و مفیدتر و کارآمدتر عمل میکنه، نکته از جای دیگه است که اون جای دیگه هم قطعا مدیریته. البته موارد استثناء که همین سیستم کارآمد هم نمیتونه مشکل آدمها رو  حل کنه هم وجود داره. ولی خب! به وضوح و با توجه به شواهد و قراینی که وجود داره، کلا این سیستم داره مفیدتر کار میکنه. حالا باید ببینم این نظر من در مورد بخشهای مرتبط با ارباب رجوع تا کی اینجوری خواهد موند!

مشاهدات یک تازه وارد – ۴ : کارمندهای بخشهای اداری و مرتبط با ارباب رجوع – ۱

توی ایران، من معمولا از دست منشی های شرکتها و ادارات و بیمارستانها و کلا آدمهای بخشهای اداری، دیوونه میشدم. آدمهایی که هیچ هنر دیگه ای ندارند و صرفا از سر بی هنری و محض کسب درآمد این شغل رو انتخاب کرده اند (که خب هیچ حرفی توش نیست و حق طبیعیشونه)، اما طوری از ارباب رجوع طلبکار هستند که فکر میکنی مگه اینا چه گلی به سر من و شما زده اند که اینجوری رفتار میکنند! تعداد زیادیشون یه جور عقده ی حقارت و قدرت طلبی رذیلانه دارند که مشمئز کننده است. هیچ نظارت و مدیریت خاصی هم بالای سرشون نیست که شما بتونی ازشون شکایت کنی و کافیه بفهمند که تو باهاشون مشکل داری، دمار از روزگارت درمیارند، طوری که باید قید کاری که با محل خدمتشون داشتی رو بزنی! موارد دیگه ای هم هستند که راه افتادن کار شما، کاملا به حس و حال کارمند مربوطه بستگی داره و خیلی از مواقع لازمه که داد و فریاد راه بندازی و عصبانی بشی و شلوغ کنی تا کارت راه بیفته!

مثالی که باهاش برخورد داشتم این بود که برای تایید نمرات دبیرستان و پیش دانشگاهی آزاده، رفته بودم یکی از اداره های آموزش و پرورش مشهد. فکر کنم روز ۲۷ اسفند بود. رفتم دبیرخونه برای تایید نهایی که خانمه اعتراض کرد که وای این چه وقت اومدنه و دم عید تازه کارت یادت افتاده و شروع کرد غرغر کردن! منم که کلا از بخشهای قبلی کلافه شده بودم، یه کم عصبانی شدم و گفتم که خانم شما اینجا نشستی و هنوز وقت اداری تموم نشده و باید کار من رو راه بندازی. من ساکن مشهد نیستم و نمیتونم هر موقع شما حوصله داشتی بیام اینجا. یه کم باز غرغر کرد و وقتی دید که من نمره ها رو گذاشتم جلوش و همینطور زل زدم بهش، برگه ها رو برداشت و در کمتر از دو دقیقه، شماره ی ثبت دبیرخونه رو وارد سیستم کرد و نوشت و مهر رو زد و تمام! یعنی برای اینکه یه کار دو دقیقه ای رو انجام نده، حاضر بود نیم ساعت غر بزنه و با اعصاب و روان خودش و ارباب رجوع بازی کنه.

بگذریم از قصه ی پر آب چشم ایران و حالا بگم از اتاوا!

این وضعیت در اتاوا به شکل دیگه ای وجود داره. اینجا هم خیلی از کارمندهای بخشهای اداری و اپراتوری، آدمهای با سطح سواد و درک پایین هستند که بسیار آروم و کند هم هستند و یه کاری که ممکن بود یه اپراتور با همون وضعیت داغونی که ازش توصیف کردم، در ایران در عرض ۵ دقیقه برای شما انجام بده، اینجا ممکنه ۱۵-۲۰ دقیقه طول بکشه! مثلا برای یه حساب باز کردن که توی ایران میری بانک و شماره میگیری و مثلا نیم ساعت معطل میشی و بعد اپراتور حداکثر ۱۰ دقیقه ای کارت رو راه میندازه، اینجا لازمه که از یه هفته قبل وقت بگیری و حدود ۱ ساعت طول میکشه که یه سری فرم رو پر کنه و شما امضا کنی و دوباره پر کنه و دوباره امضا کنی و دوباره توضیح بده و بره و بیاد و خلاصه جونت رو بالا بیاره!

فقط دو تا نکته ی خیلی مهم اینجا هست که توی ایران نیست: یکی اینکه اینجا اون کارمندی که شما باهاش کار دارید، طبق ساعت و برنامه ش باید سر کارش حاضر باشه و کار کنه و مثل ایران بسته به حس و حال طرف نیست که مثلا بگه آقا یه ربع مونده به پایان ساعت اداری و دیگه سیستم رو خاموش کردیم و از این حرفها و تو مجبور بشی که داد و قال راه بندازی تا کارت راه بیفته. حالا ممکنه طرف اونقدر سرعتش کم باشه که کارت رو کند راه بندازه، ولی به هر حال مشغول کاره و وقتی شما بهش مراجعه کردی، کارت رو راه میندازه. دوم هم اینکه چون نظارت کافی روی نفرات وجود داره، شما میتونی از کسی که کارت رو راه ننداخته، به مدیریت بالاترش شکایت کنی و اون هم موظفه که کار شما رو راه بندازه، نه اینکه برای حمایت از نیروی خودش، شما رو محکوم کنه و بپیچونه.

خلاصه که اینجا هم آدمها همون آدمها هستند با این تفاوت که نظارت و مدیریت و احتمالا مسئولیت پذیری آدمهاست که در دو تا سیستم با آدمهای مشابه، تفاوت ایجاد میکنه. شاید (به احتمال خیلی خیلی قوی) اصلا اون مسئولیت پذیری به ضرب و زور حقوق و ترس از اخراج و بیکاری و هزار چیز دیگه باشه که البته توی ایران هم هست ولی بازم رعایت نمیشه!

تبلیغات مذهبی

از دست آخوندا و مبلغان دینی کشور خودت و حرفای تهوع آورشون و نتایج فجیع تبلیغات و عملکردشون و کلا هر چیز مذهبی دیگه هست فرار میکنی و میری یه جایی که آزاد باشی از همه چیز و کسی به زور تبلیغات مذهبی رو تو حلقت نکنه، بعد یهو ساعت ۶ عصر در خونه ت رو توی یه آپارتمان ۱۴ طبقه میزنن و میری جلوی در، میبینی سه تا عرب غول پیکر که از شکل و شمایلشون مشخصه که سنی هستند، باهات سلام و احوالپرسی میکنن و میگن که از برادران!!! شنیدیم توی این خونه مسلمون زندگی میکنه و خواستیم بیاییم ببینیمت. بعد هم شروع میکنن به سخنرانی در مورد خدا و قیامت و آخرت و دعوتت میکنن که ساعت ۷ امشب بری به مسجد منطقه و به سخنرانی در مورد «الله» گوش کنی!!!

بهشون گفتم متاسفانه (البته خوشبختانه) مذهبی نیستم و علاقه ای ندارم به این مباحث. یکیشون شروع کرد که آره ما هم مذهبی نیستیم و زندگی خودمون رو داریم و باید به خدا و قیامت فکر کرد و بالاخره همه مون یه روز میمیریم و از این خزعبلات! بعد اون یکی که فکر کنم سخنران امشبشون توی مسجد بود شروع کرد به توصیف خالق و اینکه کی بهمون غذا میده، کی بارون رو میفرسته، کی این بچه ت رو بهت داده! حیف که نمیشد همونجا اون عضوی از بدن که بچه م رو تولید کرده رو بکنم تو چشمشون!

تهوع بهم دست میده این مباحث رو میشنوم دیگه

مشاهدات یک تازه وارد – ۳

مراسم یادبود یکی از مواردیه که توی ایران، تقریبا همیشه به فجیع ترین شکل ممکن برگزار میشه. از مراسم یادبود افراد درگذشته در خانواده ها بگیرید تا برگزاری مراسم مختلف مذهبی و فرهنگی، مثل سالگردهای مرگ یا تولد بزرگان مذهب شیعه یا یادبود کشته شدگان جنگ ۸ ساله با عراق با عنوان هفته ی دفاع مقدس. ذکر مصیبت لازم نیست، چون خیلیهامون با گوشت و پوستمون این لحظات دردناک رو حس کرده ایم: ایجاد انواع و اقسام سر و صدا و مزاحمتها برای مردم در ساعات مختلف روز و شب که بیشتر باعث رنجش و نفرت مردم از این مراسمها و قضایای مرتبط باهاش شده.

توی این چند روز، توی محل کار و خیابونها میدیدم که افراد زیادی، یه گل قرمز کوچیک روی سینه هاشون نصب کرده اند. یه جستجو توی گوگل کردم، ولی چیز خاصی دستگیرم نشد که قضیه چیه. رفتم از یکی از همکارام پرسیدم و گفت که این گلها به مناسبت Remembrance Day (روز یادبود) هستند. حالا این روز یادبود چیه؟ روزی برای یادبود کشته شدگان کشورهای مشترک المنافع (اکثر کشورهای سابق امپراطوری بریتانیای کبیر) در جنگ جهانی اول!

کاری به این ندارم که اون جنگ و درگیریها و کشته شده هاش کی و چی بودن و حق و ناحق چی بوده، چون نه سوادش رو دارم و نه توان قضاوت قطعی در اینجور موارد. فقط و فقط این رو میفهمم که به جای شعارزدگی و عربده کشی و سروصداهای ناهنجار و مزاحمت و درگیری و دردسر درست کردن برای مردم، میشه کاری کرد که حتی آدمهای تازه وارد جامعه، ذهنشون تحریک بشه که این حرکت مسالمت آمیز و متمدنانه برای چیه و برن دنبالش تا اطلاعات اولیه از این قضیه داشته باشند.

این یادبود آروم و بدون دخالت مستقیم دولت، از طرفی باعث میشه که نه فقط شهروندان اون جامعه به افرادی که براشون یادبود برگزار میشه به دیده ی احترام نگاه کنند، بلکه آدمهای جدید و تازه وارد جامعه مثل من هم خود به خود به اون افراد احترام بذارند و تازه خوششون هم بیاد که اینجوری یاد آدمهایی که به هر دلیلی جونشون برای آرامش اون جامعه فدا شده رو زنده نگه میدارند. برخلاف ایران که سالهاست طوری رفتار میشه که خیلی از مردم به کشته شدگان جنگ و خونواده هاشون به چشم بد نگاه میکنند، در حالی که اون آدمها هم به هر دلیلی (به زور، برای دین، برای کشور، برای خونواده شون) جونشون رو فدا کردند که ایران همچنان ایران بمونه.

مشاهدات یک تازه وارد – ۲

یکی از چیزهایی که در مورد کشورهایی با دولت رفاه شنیده بودم این بود که وضعیت اقتصادی جامعه طوری تنظیم شده که یه جورایی سوسیالیستیه و همه تقریبا در سطوح اقتصادی نزدیک به هم زندگی میکنند و شما آدم خیلی پولدار یا خیلی فقیر و بی خانمان نمیبینی. حداقل تصور من از سیستم دولت رفاه سوسیالیستی اینه. دقیقش رو دوستانی که توی کشورهای اروپای شمالی و اسکاندیناوی ساکن هستند میتونند توضیح بدند.

در مقایسه با حاکمیت مطلق سرمایه داری در آمریکا، شنیده بودم که حکومت در کانادا یه چیزی بین سرمایه داری آمریکا و رفاه اسکاندیناویه. تصورم این بود که به دلیل سیستم حمایتی دولتهای رفاه، احتمالا نباید بی خانمان یا فقیری که گدایی بکنه توی کانادا ببینم. اما برخلاف تصور من، در مرکز شهر (داون تاون) به طرز وحشتناکی بی خانمان وجود داره. اگه شما توی خیابونهای فرعی تر مرکز شهر تردد کنید، یهو ممکنه تجمع ۶-۷ تا بی خانمان درب و داغون رو ببینید که یه موقعها حتی حس ترس رو در وجود آدم میندازه. توی خیابونهای اصلی تر هم، بی خانمان هایی رو میبینی که کنار خیابون نشسته اند و وقتی از کنارشون رد میشی ازت میخوان که بهشون پول خرد بدی و رسما گدایی میکنند. معمولا هم با پول خردهایی که گرفته اند میرند و یه قهوه از «تیم هورتونز» میخرند و همون کنار خیابون میشینند و میخورند! موردی رو هم دیدیم که یه دختر بی خانمان، یه کاغذ گرفته بود دستش که روش نوشته بود:‌ «حتی یه لبخند هم کمک بزرگیه» و آدم هم ناخودآگاه به طرف لبخند میزد و اون هم با لبخند ازت تشکر میکرد!!!