بایگانی دسته: عکس

عکسهایی از خودم یا دیگران که برایم جالب هستند

جمع دوستان

دو شب پیش با تعدادی از بچه ها توی مهمونی که به مناسبت عقدمون دادیم،‌ عکس دسته جمعی گرفتیم. عکسی که وقتی بهش نگاه میکنم، دلم میگیره! وقتی به این فکر میکنم که تا سه چهار سال دیگه، خیلی از این بچه ها دیگه ایران نیستند و دیگه همدیگه رو نمی تونیم ببینیم و شاید چندین سال بگذره که بتونیم دوباره اینطوری دور هم جمع بشیم، غصه ام میگیره!

کسانی که اومده بودند و توی عکس هستند:‌علی و سمانه، مهدی و ریحانه (که البته اولین بار بود دیدیمش)، پژمان، وحید، احمد، محسن،‌ ابوذر، امین، علی عراقی، بیژن، مازیار، شهرام، علی طهوری، حسین آتشی، حسین عزیزپور، علی شریف، مجید، بابک، امین شیرزاد، پرهام و گلنسا، حامد (برادر وحید) و خانمش سارا، مریم، مانیا، سارا، شبنم، فاطمه و بارانک و فرناز خواهرم، یا حتی کسانی که نیومده بودند:‌ علیرضا و فاطمه،‌ کورش،‌ نوید،‌ شاهین، متین،‌ دکتر حسام،‌ علی افروزه، حسین حسینی پرور، سولماز و هنگامه و اونایی که بخاطر کمبود جا نتونستیم دعوتشون کنیم.

دلم برای این روزها تنگ میشه! روزهایی که بهترین دوران عمرم بوده و هست!

مسافرت یک هفته ای به تبریز

از دوشنبه شب پیش، برای عروسی برادر وحید رفتیم تبریز و دیروز صبح زود رسیدیم تهران. دوباره برگشتیم توی دود و ترافیک و شهر پر از نامردی و …

توی این یک هفته ای که تبریز بودیم و خیلی خیلی هم خوش گذشت، همینطور یاد حرف امین می افتادم که برای مطلب آدمهای خوب گفته بود: «هنوز خیلیا هستن. خیلی» [وحید! این آدمهای خوبی که گفتم شامل تو نمیشن ها! زیاد خوشحال نشو! خونواده ات رو منظورم بود:دی]

دو شب رو توی خونه ی مادربزرگ مهربون وحید خوابیدیم. یه خونه ی با صفای قدیمی با گل و گیاه و حیاط دلنشین و حوض کوچولو گوشه ی حیاط و … خلاصه که کلی از خاطرات شیرین کودکی هام رو که توی خونه ی مادربزرگ خودم داشتیم [و کوبیدنش و دوباره ساختنش]، جلوی چشمام می دیدم. اینم چند تا عکس از خونه ای که توصیف کردم: (برای تسریع در بالا اومدن وبلاگ، عکسها رو در قسمت ادامه ی مطالب قرار دادم) ادامه خواندن مسافرت یک هفته ای به تبریز

یادتان همیشه زنده است

جمعه ی آخر سال، بهشت زهرا، گلزار شهدا:

چند وقتی بود نرفته بودم بهشت زهرا! خاطرم هم نیست که جمعه ی آخر سال رفته باشم سر مزار گذشتگان.

سر خاک اکثر اموات دور و نزدیک رفتیم، اما گلزار شهدا یه جور دیگه بود، غربت عجیبی داشت. این غربت با دیدن اشکهای مادرم بابت اینهمه جوونی که فدا شدند تا از نامشون به راحتی سو استفاده بشه سنگین تر شد:

وقتی که دیدم مادربزرگم، با این سن و سالش و با این پا درد و کمر دردش، با چه چالاکی، چادرش رو محکم بست به کمرش و مشغول غبار روبی و تکاندن خانه ی ابدی پسرش شد، نمی دونم داشتم به چی فکر می کردم:

وقتی برای خلوت با خودم یه کمی از جمع دور شدم، با دیدن گمنام ها، بغضم ترکید. داشتم فکر می کردم خونه تکونی اینها رو کی انجام میده؟

همیشه دیدن کلمه ی شهید گمنام، تنم رو می لرزونه! یاد گریه های مادران چشم به راه دنبال تابوتهایی می افتم که هر سال می آوردند و نهایت سو استفاده رو ازشون می کردند. شاکی ام خدا! می شنوی؟

گوشه هایی از مراسم روز جهانی زن در پلی تکنیک

پوستری که به مناسبت روز زن طراحی شده بود:

پسرانی که همراه با دوستان دیگرشان بر برابری زن و مرد تأکید کردند:

نمایشگاه کتاب کانون گفتگو و کانون کتاب و چند تا از کانونهای دیگر به مناسبت روز زن (این بخش را به دلیل نظر شاهین ویرایش کردم):

دانشجویان گروه گروه در برابر نمایشگاه کتاب، به بحث و گفتگو پیرامون حقوق زنان مشغولند:

نمایشگاه انجمن اسلامی جدید (و از دید من غیرقانونی) دانشگاه در سمت راست تصویر (که هنوز هم نفهمیدم به چه مناسبت برپا شده بود) و نمایشگاه کانون گفتگو و کتاب (خودتان استقبال را مقایسه کنید):

خانم فریده غیرت، عضو کانون وکلا و از فعالان حقوق زنان در آمفی تئاتر دانشکده ی نساجی سخنرانی کرد:

و در آخر، کودکی که به دور از هیاهوی این روزها، آرام و با طمأنینه، از صحن دانشگاه می گذرد:

[عکسها از خودم و پژمان و شاهین]

باز هم عکس

اولین عکس، مربوط به شاهکار یه شرکت تولید کننده لوازم اداری هست! به کلمات انگلیسی خوب دقت کنید:

و اما عکس دوم! اینهمه خرج میکنند برنامه برگزار می کنند، یه کم دقت نمی کنند برای چاپ پوستر تبلیغاتی!

عکس سوم! باید می نوشتند: تجلیل از مقاومت امپریالیستی! و آمریکایی! و ضد مردمی رهبر کوبا

از فاز سوژه گرفتن از تبلیغات و پوستر و اینا که بیایم بیرون، نوبت میرسه به دانشکده! اول از همه، پولهایی که ملت برای افطاری کمک کردند:

۱۰ تومنی: یادمه اولین بار که ده تومنی چند روز بود بصورت سکه ای اومده بود توی بازار، سال دوم دبستان بودم و هنوز ۱۰ تومنی سکه ای ندیده بودم! معلممون پای تخته یه دایره کشید و وسطش نوشت ۱۰۰ ریال. من دستم رو بردم بالا و گفتم: خانم اجازه! ۱۰ تومنی که سکه نیست، اسکناسه!

۲ ریالی!!!

۲ تومنی هایی که مدتهای مدیدیه ندیدیم! خصوصاً سمت راستیه

و در نهایت، این هم کل پولهایی که در مرحله اول از بچه ها جمع شد! مراحل بعدیش، دیگه توی صندوق ریخته نشد، حضوری پرداخت کردند. تا موقعی که این عکس انداخته شد، حدود ۲۳۰ هزار تومن

این هم عکسی از مکانی که حدود سه سال، توش شلوغ کردیم و گفتیم و خندیدیم و توی سر و کول هم زدیم و دانشکده رو بهم ریختیم و همه رو شاکی کردیم! سایت سابق در دست تعمیر

بیخود نیست اینهمه دکتر حسام توی دانشکده ارج و قرب داره و همه جلو پاش بلند میشند. این عکس و عکس بعدی رو فقط بچه های ورودی ۸۲ دانشکده درک می کنند

و اینهم دکتر مرتضی نبوی!!! متخصص داخلی! برای اطلاعات بیشتر به این مطلب وبلاگ خز مراجعه شود

عکس

یه سری از این عکسها رو توی مشهد و اطراف گرفتم و یه سریش رو قبلاً گرفته بودم!

اینجایی که در زیر میبینید، دهداری ابرده علیا از توابع شاندیز هست! به نظر شما ساختمان مذکور بیشتر به مرغداری شبیه نیست؟


توی پاساژ زیست خاور این لوح فشرده استثنایی رویت شد، به نامها و عکسهای متناظر دقت کنید:

فکر کردیم توی مشهد، صاحبان پیکان، فقط قالپاق با آرم بنز میندازن روی ماشینشون و هیچ سوژه ی دیگه ای ندارن، اما از زیست خاور که بیرون اومدیم، این پیکان محترم رو دیدیم که پشتش نوشته شده بود PIKAN:

تبلیغ زیر رو هم چند وقت پیش توی روزنامه دیدم، ماشاالله سازمان انتقال خون:

و اما آخرین عکس این مطلب که از نقشه استان خوزستان انتخاب شده و هیچ سوژه خاصی برای عموم بییندگان نداره و فقط یکی دو بیننده خاص میفهمندش:

عکس

نسیه

اینجایی که ملاحظه می کنید، صحن دانشگاه صنعتی امیرکبیر هست، نه کارگاه ساختمانی!

چند هفته پیش، برای اینکه افراد بیشتری رو توی پارتیشن های قسمت پشتی ما جا بدند، پارتیشنی که وسط راه بود رو گسترش دادند، یکی از بچه های پارتیشن ما هم یه برگه روی این پارتیشن نصب کرد:

چند تا عکس

توی آزمایشگاه مدار الکتریکی، داشتیم آزمایش می کردیم و سیگنال می دادیم و ورودی و خروجی رو به نوسان نگار(اسیلوسکوپ) وصل می کردیم. یه نوع شکل عجیب غریب لیساژو نشون داد که به جای شباهت به جواب دلخواه ما، بیشتر به دهن علی افروزه موقع صحبت کردن شبیه بود

بازم شاهکار شهرداری

چند روز پیش که رفتم سر کار، ماشین رو که جلوی مرکز پارک کردم، حواسم نبوده و طوری پارک کرده بودم که جلوی ماشین یه بنده خدایی رو گرفته بودم و نتونسته بوده راحت از پارک در بیاد، واقعاً شرمنده شدم این نامه رو دیدم

اینم شعار زیبا و به جای بعضی از دوستان در مکان مناسب (مکان:ضلع جنوب غربی چهار راه ولیعصر)

و در آخر، اعلامیه دوستان آذری زبان که سر قضایای سوء برداشت از کاریکاتور روزنامه ایران توی تابلوهای دانشگاه نصب شده بود، حداقل اگه خیلی معترض هستید اول این چیزا رو درست کنید، البته با عرض معذرت از بر و بچه های آذری