بایگانی ماهیانه: می 2006

اگه بدونن

اگه بدونن ابر و باد و بارون – چه دلنوازه این شب مهربون

هجوم میارن روی چرت کوچه – صدای شهرو می برن آسمون …

شب رو خیلی دوست دارم … به خصوص اگه روی تخت دراز کشیده باشم و باد خنک کولر هم باشه و آهنگ و حال خوب و …
خیلی حال میده خدایی …

حالم خیلی خوبه …

وزارت ICT

خبرنگار سیما: آقای سلیمانی، درسته که میگن شماره های رُند موبایل رو به آشناها می دین؟

سلیمانی(وزیر ICT) با خنده: نه آقا! ما که همچین کاری نکردیم. شاید قبلاً بوده ولی الآن نیست.

خبرنگار: پس چی هست جریان این شماره های رُند؟

سلیمانی: قرار بر این شده که ما این شماره ها رو به مزایده بگذاریم و ما به التفاوت اون رو صرف امور خیریه کنیم …

پ.ن.


۱- اتفاقاً هر چی فامیل بازی و آشناسالاریه توی این یکی دولت به وجود اومده.

۲- آقای وزیر باید می فرمودند که آشنایان و دوستان ما این شماره ها رو به مزایده می گذارند

۳- وزارت ICT جای کمیته ی امداد رو قراره پر کنه و بالعکس که دومی به همراه خیلی های دیگه خیلی وقته پر کردن جای وزارتخونه ها رو

۴- کی گفته وزارت ICT باید با این پولها به شبکه ی قشنگ موبایل رسیدگی کنه؟

کوبا

با کسب اجازه از استاد بیژن امینی پور و استاد پژمان طوقیا

روز اول

راستش ما هم درست مثل شما اصلاً نمی دانیم این مسترفت چطوری کشورهای مختلف را برای سفر دور دنیای ما انتخاب می کند. مثل همین الآن که از کشور سوئیس عازم کوبا هستیم؛ آن هم با یک کشتی مسافربری. ولی جای شما خالی نباشد، سفر با کشتی خیلی حال می دهد!

امروز صبح چوپان دروغگو در کابینمان را باز کرد و با چشمان از حدقه در آمده و دهان کف کرده داد زد: بچه ها … کمک! پری دریایی … یک عالمه پری دریایی!

البته چون ما به خالی بندیهای او عادت داریم بی خیالش شده و مشغول کار خودمان شدیم. اما نیم ساعت که رفتن او گذشت نیچه ما را متوجه چند موضوع جالب در مورد این حادثه کرد. او گفت: اولاً چوپان دروغگو فقط در مورد حمله ی گرگ دروغ می گفته، ثانیاً آدم وقتی دروغ می گوید کف نمیکند، ثالثاً بدوید تا خاک بر سر نشدیم. ما دویدیم ولی در نهایت خاک بر سر شدیم، چون فقط توانستیم برای آن همه پری دریایی که از کشتی مان دور می شدند بای بای کنیم. اینجا بود که نیچه باز هم ما را متوجه یک موضوع جالب کرد. او گفت: از این حادثه نتیجه ی اخلاقی مناسبی کسب نشده، چون چوپان دروغگو به عنوان یک خالی بند در پایان ماجرا نه تنها حالش گرفته نشده، بلکه مورد حمله قرار گرفته و کلی هم خوش به حالش شده. بنابراین برای جلوگیری از بدآموزی داشتن این ماجرا باید کاری کرد. ما هم کاری کردیم و چوپان دروغگو در حال حاضر با ۷۲ جای شکسته در بیمارستان کشتی بستری است و نیچه هم پیشش مانده تا او را متوجه این نکته کند که او به این دلیل دروغگو شناخته شد و کتک خورد چون در لحظه ای که راست می گفت حداقل ۳۰ نفر فکر نمی کردند او راست بگوید و حق هم با مشتری و اکثریت است!

روز دوم

اینجا کوباست، سرزمین نیشکر، سیگار برگ و دشمنان امپریالیست! در همین اولین روز حضورمان در کوبا، مسترفت سراسیمه خبر آورد که فیدل کاسترو شخصاً می خواهد ما را ببیند. چند ساعت بعد، فیدل ما را در زمین تنیسش به حضور پذیرفت. مارکس با دیدن اون پرید بغلش و گفت : آه، رفیق کاسترو … از دیدنت خوشحالم، ولی چرا شما کفش نایک پوشیدید؟

فیدل سیگار برگش را از لب جدا کرد، دودش را توی صورت نسل سومی فوت کرد و گفت: می دانی ما روش تازه ای برای مبارزه با امپریالیست پیدا کردیم. یعنی اول از محصولات آنها استفاده می کنیم، بعد حالشان را می گیریم. قیافه ی بوش خیلی دیدنیه وقتی می بینه تمام کسانی که در خیابانهای هاوانا به اجدادش ابراز ارادت می کنند، کفش نایک پوشیدند، کلاه شیکاگو بولز سرشان گذاشتند و ظهر هم مک دونالد خوردند!

نسل سومی چند سرفه کرد و گفت: اینکه دود می کنی چیه داداش؟

سیگار برگ … بیا یک پک بزن …

نسل سومی یک پک زد و در حالی که از همه ی روزنه های بدنش دود می زد بیرون طاقباز افتاد زمین!

فیدل سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت: می بینید؟ جوانان این دوره و زمانه از بس مسموم شده اند حتی تحمل یک پک دود سالم را هم ندارند!

سپس محافظان فیدل ما را به صف کردند و فیدل هم رفت روی یک چهارپایه و هشت ساعت و بیست و سه دقیقه درباره ی زاویه ی دست گرفتن راکت تنیس و میزان انرژی وارد بر سطح توسط تنیسور برای رسیدن به یک ضربه ی موفق حرف زد. بعد همه مان نفری یک دست با او بازی کردیم و همه هم باختیم، چون اگر زبانم لال یک نفر می برد، احتمالاً می خواست هشت ساعت و بیست و سه دقیقه درباره ی ردّ زاویه و میزان انرژی قدیم و طرح جدیدش در این مورد حرف بزند!

وقتی داش آکل به عنوان آخرین نفر از فیدل باخت، دوباره محافظانش ما را به خط کردند و او هم دوازده ساعت و سی ثانیه از خودش و نظرات قبلی اش، تعریف و تشکر کرد!

روز سوم

امروز در یکی از شهرهای کوچک و زیبای نزدیک پایتخت قدم زدیم و آن قدر چیزهای عجیب و غریب دیدیم که تا شاخ درآوردن به اندازه ی یک شاخ درآوردن فاصله داشتیم. زنی بعد از آنکه لباسهای شسته شده اش را روی بند پهن کرد، سبدش را زد زیر بغلش و درحالی که سمفونی هفت بتهوون را با سوت می نواخت، پرواز کرد و دور شد. پیرمردی که سه روز از مرگش می گذشت، توسط یک دسته موریانه دزدیده شد و به عقد یک خیار دریایی ماده درآمد! اسبی که به جای یونجه کتاب صدسال تنهایی می خورد ناگهان کمرش قولنج کرد و فقط وقتی خوب شد که مردی به نام سانتیاگو ناصر از دکه ی سر کوچه شان نیم سیر کیک سیردار خرید. دختری که موهایش پنج کیلومتر بلندی داشت، به پاسخ شاهزاده برای ازدواج جواب منفی داد و رفت برای تبلیغ نوعی شامپو با اسپانسرش مذاکره کرد.

سزار با همان احساسی که ابتدای پاراگراف ذکر شد از یک رهگذر پرسید: ببخشید آقا، ما واقعاً گیج شدیم … اینجا چه خبره؟

مرد خمیازه ای کشید و گفت: این مردم با رئالیسم جادویی زندگی می کنند … راستی طرفهای شما چه خبره؟

———–

علی زراندوز – از برداشت های یک استعداد درک نشده – ماهنامه ی گل آقا – سال شانزدهم – شماره ی دوم – اردیبهشت ۱۳۸۵ – ۶۸ صفحه – ۷۰۰ تومان و الخ …

سگ جالب

مردی با سگش در سالن سینما نشسته بود. یک فیلم کمدی نمایش می دادند و سگ مرتباً می خندید و نمی توانست جلوی خنده ی خود را بگیرد. یکی از تماشاگران گفت : واقعاً سگ جالبی دارید. مرد جواب داد: بله، همینطوره، در حالیکه وقتی کتاب این فیلم رو می خوند اصلاً نخندید …

جالبه

طبق آماری که از دختر و پسرهای دم بخت هست، باید تناظر یک به سه وجود داشته باشه، ولی در حال حاضر تناظر i به یک هست و i=1,2,…,n که البته حالت n تقریبا پیش نمیاد با شرایط واقعی! یعنی بیش از دو سوم ول معطّل شده اند! ولی فکر میکنم همیشه برای اهداف واقعی، موقعیت مناسب پیش میاد … پس نگران نباشید[نیشخند]