بایگانی ماهیانه: اکتبر 2006

به سوی پریدن

هر راه حلّی میتونه یه سکوی پرش باشه. خصوصاً این راه حلّی که پیش روی ماست، سکوی پرشی است به آینده ای بهتر. من میتونم، پس تو هم میتونی، پس ما میتونیم از روی این سکو اوج بگیریم و به جایی برسیم که ترسیم کرده ایم …

سکوتی که اینجا هست، بوی پرتقال میده و مزه سیب! سیب زردی که هر موقع میبینمش، یاد خنده و شادی و آرامش میفتم و هر موقع خنده و آرامش و شادی توی وجودم پُره، یاد سیب میفتم …

سرعت رو زیاد کن، داریم به مقصد شماره یک میرسیم …

کلی حرف

کلی موضوع واسه نوشتن دارم، کلی حرف دارم، کلی فحش توی آب نمک خوابوندم برای یه سری آدم خاله زنک که حالمو بهم میزنن، خاله زنکهایی که اراده کنم کاری میتونم بکنم باهاشون که مدتها بشند نقل و نبات مجلس خاله زنکها! حیف که …

و اما چند نکته پراکنده:

۱- چند وقتیه صدا و سیما گوسفند تلقی کردن بینندگان محترم رو به نهایت رسونده! برای دیدن مسابقات ورزشی که میشینم پای تلویزیون (خدا رو شکر تنها برنامه هایی که از تلویزیون – چه داخلی و چه خارجی – نگاه میکنم، همین برنامه های ورزشیه و یه موقعها هم اخبار)، احساس تهوع بهم دست میده! بین دو نیمه فوتبال، قراره اخبار پخش بشه، یک دقیقه از اخبار نگذشته که به دلیل پخش ادامه مسابقه فوتبال، ادامه اخبار به فنا میره! بعد، دو دقیقه پیام بازرگانی پخش میشه، بازی رو که نشون میده، میبینی حدود ۲ دقیقه از شروع بازی گذشته! واقعاً که محشره. لیاقتمون همون فیلم نرگس و امثال این فیلمهای شعارگستر و احمقانه است …

۲- نمی دونم این تولید کنندگان و گروه های تبلیغاتی محصولات و شرکتها و بانکها و … چه اصراری دارند برای اسم برنامه یا محصولی که دارند، نمادی از اسم مخفف بسازند! یادمه یه زمانی، لاستیک البرز توی تبلیغاتش، کلمه البرز رو مخففی از یه سری کلمه بی ربط احمقانه معرفی می کرد: ا: استقامت، ل: لیاقت (فکر کنم البته)، ب: (یادم نیست)!، ر: راحتی، ز: زیبایی!

جدیداً هم، بانک تجارت یه دوره قرعه کشی حسابهای قرض الحسنه گذاشته (که مردم ما هم فقط و فقط به قصد قربتاً الی الله و کمک به همنوع، پول یا مفت رو برای حدود ۳ ماه میریزند توی جیب بانک و بعد از اینکه قرعه کشی انجام شد و برنده نشدن، پولشون رو از اون بانک در میارند و میریزند توی حساب قرض الحسنه بانک بعدی) به اسم سلام، س: سفر حج و زیارت، ل: لوازم خانگی، ا: ازدواج، م: مسکن!

یا یه شرکت تولیدکننده حبوبات و این چیزا هست، به نام سبحان! یارو اسم بچه اش رو میذاره روی کارخونه اش، بعد میاد واسه اسم بچه اش مخفف میسازه. س: سلامتی، ب: (یادم نیست)، ح: حرکت( فکر کنم البته)، ا: انرژی، ن: (نمیدونم) … کلاً همه چیز رو به مسخره می گیریم …

۳- سومین موردی که این چند روزه خیلی عصبانیم کرده، اعلامیه های جدیدیه که توی دانشگاه، روی برد جلوی در هر دانشکده نصب شده. کامپیوتر در قرآن (دقت کنید که قرآن در کامپیوتر نیست!). نساجی در قرآن، ریاضی در قرآن، فیزیک در قرآن، عمران در قرآن، کشتی سازی در قرآن … توهین به مقدسات تا کجا؟

۴- خیلی حرفهای دیگه هم دارم که اینجا جای نوشتنش نیست. فقط حالت تهوّع بهم دست میده وقتی بهشون فکر میکنم. همین!

دیزی *

همه چیز دور سرم می چرخه، چشمام رو می بندم، بعد از باز کردن چشمهام، می بینم که روی لبه پشت بوم ایستادم، چند نفر از پشت سر داد میزنند «نپّر، نپّر». بهشون می خندم. می پرم پایین. ارتفاع خیلی زیاده. نزدیک زمین که میرسم، با اینکه هیچ چیزی همراهم نبود، چترم رو باز میکنم و دارم به بالا نگاه می کنم، توی دریا فرود میام. خودم رو به ساحل میرسونم. دورخیز میکنم و با سرعت می دوم وسط آب. همینطور تا بی نهایت میخوام شنا کنم. آب سرده. بدنم بی حس میشه. دیگه نمی تونم ادامه بدم. روی آب می خوابم. کلی آدم کوتوله سفیدپوش از اون دور دارند روی آب می دوند و می آیند به سمت من. پارچه ای سفید روی جنازه ام میندازند و بلندم می کنند می برند به سمت ساحل. اونجا همه منتظرند. چند نفر کِل می کشند، چند نفر ناله می کنند. کوتوله های سفیدپوش دارند می رقصند. من هم با اونها می رقصم، اما معلق در هوا. مردی سفیدپوش، بین جمعیت ایستاده. به من لبخند میزنه. به سمتش میرم. جمعیت راه رو باز میکنند. تا نزدیک مرد خندان سفیدپوش میرسم، سیاهی دور و برم رو میگیره. مرد خندان سفیدپوش، سیاه سیاه میشه و خنده های شیطانی میکنه. دور و برم رو نگاه میکنم. کوتوله ها با قیافه های شیطانی و حالا با لباسهای سیاه کِل می کشند. دیگه هیچ کس ناله نمیکنه. همه دارند شیطانی می خندند و زوزه می کشند. فرار میکنم. جمعیت سیاه پوش پشت سرم می دوه. چند قدم بیشتر نمونده که بهم برسند و تکه تکه ام کنند. گریه میکنم. فریاد می کشم. سیاه پوشان دورم رو گرفته اند. بلندتر فریاد میزنم …

خیس عرق شده ام … **
—————————————-

* این دیزی هیچ ربطی به اون دیزی نداره. همینجوری حال کردم کلمه انگلیسی رو بصورت فارسی بنویسم.

** شاید اثرات دیدن «هامون» مهرجویی باشه

به بهانه روز جهانی سالمندان

پدرا، پدر بزرگا      مادرا، مادر بزرگا      مثل گل مثل بهارین

دلامون، نازک و نرمه    چشامون، چشمه ی شرمه    اشکامونو در نیارین

وقتی توی تلویزیون، خانه سالمندان رو نشون میده، بابام رو می بینم که عرق روی پیشونیش میشینه. همیشه میگه: بزرگترهای خونواده، دلخوشی مادی که ندارند. همین که حس کنند کسی هست که به فکرشونه و وجودشون برای یه کسی مهمه، همین براشون بسه. اگه بعد از اونهمه زحمت که برای بچه ها می کشند، این انتظارشون رو هم برآورده نکنیم، بازم بهمون میگند آدم؟
دلم خیلی برای پدربزرگهام که از دستشون دادم تنگ شده، خدا رو شکر مادربزرگهام سالم و سلامت هستند و سایه شون روی سرمونه. ایشالله سایه بزرگترها همیشه روی سرمون باشه.

خروسک

خسرو خان هم با وبلاگ خروسک(کلیک کنید) پا به دنیای مجازی گذاشتند. واقعاً تبریک میگم بهشون که با اینهمه مشغله فکری و کاری، وقت میگذارند و می نویسند. فعلاً خاطراته، فکر کنم بعداً مطالب دیگه ای هم اضافه بشه. بهر حال مبارکه

افتخارات(۲)

اول بگم که محسن هم افتخاراتش رو نوشته، حتماً بخونید چون خیلی توپ نوشته

و اما، با توجه به برخی نکاتی که در افتخارات محسن دیدم، یه سری نکات تازه هم در مورد افتخارات خودم یادم اومد که گفتم بنویسم اینجا شاید افتخرات مشترک باشه:

۱۱- سال ۱۳۸۳، بیش از ۸۰% بازیهای پرسپولیس رو رفتم استادیوم. حتی اون موقع شایعه ای در فامیل پیچید که من برای دیدن بازی پرسپولیس رفتم مشهد! اون موقع فقط بازی پرسپولیس در مشهد برگزار میشد و خبر دیگه ای در مشهد نبود! ما هم دیدیم رکورد شکنیه در زمینه ی «…»، گفتیم آره، رفتیم اون بازی رو هم دیدیم.

۱۲- ترم دوم، شب امتحان ریاضی ۲، یه خرده کتاب رو ورق زدم و کتاب رو به عنوان کتاب داستان تراژیک! خوندم (چون هر خطی که می خوندم، نمی فهمیدم و اشک شوق از چشمانم سرازیر میشد). صبح روز امتحان امیر قدرتی و حسین عزیزپور رو دیدم که از یه سری قضایای خفن صحبت میکردند و من بیچاره اولین بار بود که اسم اون قضایا رو می شنیدم. وقتی نمره ها اعلام شد، امیدوار بودم که حداقل ۷ یا ۸ شده باشم که یه وقت مشروط نشم(که آخر سر هم شدم)، وقتی نمره ام رو دیدم، توی جیبم هفت شبانه روز عروسی بر پا شد: ۱۱٫۵

۱۳- سال سوم دبیرستان، معلم فیزیکمون، آقای رحمانی که اتفاقاً قزوینی هم بود!، برای تصحیح برگه های امتحان بچه ها ازم کمک خواست، گفتم سرم خیلی شلوغه و فعلاً خیلی کار دارم، نمی تونم زود برگه ها رو تحویل بدم بهت، هفته دیگه بهت میدم برگه ها رو. فردای همون روز، بازی ایران-تایلند بود. ما هم که اون موقع با بر و بچه های محل، پای ثابت استادیوم بودیم، راه افتادیم رفتیم استادیوم. موقع برگشتن، توی آریاشهر بودیم که دوربین اخبار ساعت ۱۰ شبکه سه اومد سراغمون و باهامون مصاحبه کرد و همون شب هم پخش شد. روز بعد از بازی که میشد شنبه، آقای رحمانی توی مدرسه من رو دید و یه نگاه قزوینی اندر پسر سفید مِفید کرد و دستی به سر و گوش ما کشید و گفت: فردا صبح، برگه ها رو تصحیح کرده تحویل من میدی! این جمله اش در واقع همون «دیگه …» بود و حالا شما خودتون بخونید حدیث مفصل از این مجمل.

۱۴- در راستای کم کردن روی محسن در زمینه معادلات دیفرانسیل: من برای اولین بار، دکتر شمسی استاد معادلات رو سر امتحان میان ترم دیدمش و بعد از اون دیدار شیرین، دیگه حتی موقع پایان ترم هم ندیدمش. یعنی از ۳۲ جلسه معادلات، حتی یک جلسه هم سر کلاس نرفتم و اتفاقاً مثل محسن با ۱۲ پاسش کردم.

۱۵- اولین باری که اسلحه گرفتم دستم، کلاس سوم راهنمایی بودم. معلم آمادگی دفاعیمون آقای حسینخانی، بچه ها رو جمع کرد و رفتیم کوه های شمال تهران، دقیقاً یادم نیست کدوم کوه بود(لطفاً برداشت بد نکنید، ۳۰-۴۰ نفر بودیم). خلاصه فکر کنم کلاشنیکف بود دادن دستمون، هر کی خوب شلیک می کرد، بازم بهش اجازه شلیک می دادند. من چون کلاً از بچگی نشونه گیریم خوب بود (این رو حتی هم دانشکده ای ها، خصوصاً کسانی که زیاد باهاشون خونه ملت تلپ میشم، هم خوب می دونند!)، خوشحال و خندان بودم که چند تایی می تونم از خودم تیر در کنم. با اولین شلیک، چنان گلنگدن اسلحه خورد توی شونه ام که یه متر پرت شدم عقب و …

۱۶- یه سری افتخارات هم دارم که فقط در جمع های خصوصی با دوستان ذکور میشه تعریف کرد.

به دلیل اینکه اگه باز بنویسم «ادامه دارد…» مطلب لوث میشه، دیگه بسه.

هر کی مطلب رو خوند، در مورد افتخاراتش بنویسه که یه کم بخندیم بهش!

گل، خبر، قلب پیر

تنگ غروب، فصل بهار، یه کوچه باغ، یه پنجره

یه قلب پیر، پر از امید، با شوق تو، منتظره

منتظره پرستوها، خبر بیارن از گلش

اما نمیدونه اونا، خبر ندارن از گلش …

تا چند سال پیش هر ماه این درد و این داغ دل بعضی مادرها، تازه میشد، حالا کمتر شده، اما حالا مادرهای دیگه ای هم اضافه شدند به لیست مادران چشم انتظار …

این ورزش کثیف، این دنیای کثیف …

جمعه فینال جام حذفی باشگاه های ایران بود. جدا از اینکه سر پنالتی ها و نهایتاً باخت پرسپولیس خیلی حرص خوردم، امّا اتفاقات بعد از بازی خیلی بیشتر حرصم رو درآورد!

بعد از بازی، اول پشت بلندگوی ورزشگاه، یک نفر فریاد میزد «یا حسین» و تماشاچی ها پشت سرش تکرار می کردند! داشتم بالا می آوردم. به تمسخر گرفتن مقدسات به هر قیمتی …

بعدش هم، بازیکنان و اعضای تیم سپاهان، پشت سر یکی از بازیکنان دیگه تیم، فکر کنم سید صالحی، جلوی چشم اونهمه تماشاچی و دوربین تلویزیونی و خبرنگار، ایستادند به نماز جماعت شکر! حرکتی که استقلالی ها هم بعد از قهرمانی توی لیگ انجام دادند و مطمئنم که مسئولین استقلال و سپاهان، با این حرکتشون کلی فحش برای خودشون و خانواده های محترم خودشون و بازیکنانشون خریدند. حتی اگه پرسپولیس هم قهرمان میشد و همین حرکات تکرار میشد – که به احتمال خیلی زیاد هم می شد – باز هم فحش بود که نثار مسئولین پرسپولیس میشد و قطعاً من هم یکی از نثار کنندگان فحش می بودم …

بازیکنان بدبخت تیم ها، به خاطر پول و هزار کوفت و زهر مار دیگه، باید عروسک خیمه شب بازی بشند و اجازه بدند مسئولین مغرض بعضی باشگاه ها، با مقدسات مردم بازی کنند …

یه روز بازیکنان تیم ها با چفیه وارد زمین میشند. بازیکنانی که حتی کوچکترین اطلاعاتی در مورد کسانی که چفیه به گردن، جلوی دشمنای این مملکت با جون و دل ایستادند، ندارند و فقط به خاطر چند میلیون پول ناقابل!!، مجبورند دست به هر کار کثیفی بزنند. مجبورند، خرده ای بهشون نیست …

تیم ملی والیبال نوجوانان ایران، نایب قهرمان جهان میشه. وقتی میخوان برن روی سکو، با چفیه میفرستنشون جلوی دوربین و خبرنگار و اونهمه تماشاچی. با این کارها قراره چه چیزی رو ثابت کنیم؟ چرا بعضی نمادهای مقدس رو تخریب میکنیم؟
رضازاده قهرمان جهان میشه، میره روی سکو، عکس رهبری رو بالای سر میبره! با این کار، هم رهبری رو زیر سوال میبره و باعث میشه هر کسی از راه میرسه هر چی دلش میخواد در مورد رهبری بگه، هم خودش رو …

گزارشگر کشتی، امروز صبح با خوشحالی خبر از حذف کشتی گیر رژیم اشغالگر قدس! میده و از اینکه کشتی گیر ما مجبور نیست احتمالاً از حاضر شدن جلوی کشتی گیر اسرائیلی طفره بره. کشتی گیری که چند سال زحمت کشیده و خودش رو به اون رده رسونده و داره برای حضور در المپیک تلاش میکنه، بخاطر چی باید از این حق مسلمش بگذره؟ در عوض محمود عباس، نخست وزیر تشکیلات خودگردان فلسطین، با جرج بوش دیدار میکنه و بر ادامه مذاکرات تاکید میکنه و البته کوچکترین خبری از این دیدار توی رسانه های خبری ایران داده نمیشه. ما سنگ کی رو به سینه می زنیم؟

حالم از این ورزش هم بهم میخوره …