تا چند سال پیش، هیچ تصور و پندار خاصی از شب یلدا نداشتم، چون معمولاً این شب مثل همه شبهای دیگه ی عمرم بود! شبی که همه دور هم جمع میشند و میگند و میشنوند و دور هم خوشی می کنند، برای من هیچ تازگی خاصی نداشت. حداقل چون پدرم مثل همیشه سرش آنقدر شلوغ بود که اصلاً یادش میرفت که طولانی ترین شب سال رسیده و بد نیست مثل خیلی از خانواده های دیگه ی ایرانی، یک شب رو بعد از مدتها کنار هم بنشینیم و گل بگیم و گل بشنویم و خوش باشیم … همچنان درگیر کار بود …
چند سالی گذشت …
از وقتی وارد دانشگاه شدم، توی تصورات و پندارهایم، حس بی احساسی نسبت به شب یلدا جایش رو به احساس تنفر داد!
شب یلدا من رو یاد بی انتهایی سیاهی و تاریکی جامعه مون میندازه!
دور هم جمع میشیم، خودمون رو به بی خیالی و نفهمی (معذرت میخوام بخاطر بکار بردن این لفظ!) میزنیم تا نفهمیم که این شب چقدر طولانی و تاریکه … که بخاطر این طولانی بودن، چقدر اتفاقات وحشتناک بیشتری توی این شب داره میفته … که …
« بی هیچ بهانه ای برای خنده، بی هیچ فکر فردا، بجای گریه می خندیم. خنده هایی برای سرپوش گذاشتن بر تمامی کوتاهی هایمان. کوتاهی هایی که هر کدام، روزها گریه برای دیگران به همراه دارند. کوتاهی هایی که بی شک، عاقبت گریبان ما را هم خواهند گرفت!
می خندیم و می گوییم: طولانی شدن این شب و مرگ این همه انسان بی گناه در گوشه گوشه ی شهر، ما را چه مربوط؟
غافل از روزی که نوبت ماست که ضجّه بزنیم که این شب به سحر برسد … که هر ثانیه اش آرزوی مرگ کنیم … که هوا آنقدر ناجوانمردانه سردتر شود که کنار کرسی هم احساس انجماد کنیم … که فریاد بزنیم آی مردم که خوش نشسته اید و توهّم گرما دارید، ما هم مثل شما بودیم، نوبت شما هم خواهد رسید …
و همه پنبه در گوش، به خنده های پوشالی شان ادامه می دهند …
و یلدایی که سال بعد هم تکرار خواهد شد … و مردمی که اکنون سرمست از گرمای خیالی هستند، سال بعد از سرما کبود خواهند شد … و ما که هیچ وقت عبرت نمی گیریم … »
فقط و فقط یه چیز شب یلدا رو دوست دارم: بوی هندوانه بعد از حدود سه ماه … حتی توی خیابونها هم بوی هندوانه میاد!
بیا ای دل کمی وارونه گردیم … برای هم بیا دیوونه گردیم
شب یلدا شده نزدیک ای دوست … برای هم بیا هندونه گردیم*
————————————————————-
* ممنون از آقا مازیار به خاطر این شعر شیرین به شرط چاقو