بایگانی ماهیانه: نوامبر 2006

از تو

تندی رگبار از تو
سرپناه یار از تو

قلب بر دیوار از من
شهر بی حصار از تو

گونه ی تبدار از من
بغض چشمه سار از تو

خواب گندمزار از تو
بخشش و ایثار از تو

هق هق بسیار از من
تردی بهار از تو

اسب بی سوار از من
قصه فرار از تو

نفس نفس، بودن من از تو
شکفتن و گفتن من از تو
مرورم کن خط به خط از نو

بیا ببین در چه حالم از تو
ببین ببین چه زلالم از تو
بیا شعر محال من شو

این ترانه ها از تو
درس و بزم ما از تو

خواب این سفر از من
راه ناکجا از تو …

جهت زندگی

توی زندگیم، همیشه سعی کردم یه هدفی برای خودم تعریف کنم و حداکثر تلاشی رو که انجام میدم، برای رسیدن به اون هدف باشه!

وقتی تازه مدرسه رفته بودم، مثل خیلی های دیگه هدفهای ساده و بچه گانه داشتم، چون در واقع نمی دونستم هدف چیه! شاید هم همون اهداف، کلی واسه خودشون هدف بودند: درس خوندن بیشتر و گرفتن نمره های بهتر و شاگرد اول بودن!

به دوره راهنمایی که رسیدم، در کنار داشتن اون هدف سالهای دبستانم، سعی می کردم به دبیرستان و رشته ای که میخوام بخونم هم فکر کنم: تلاش برای فهم بهتر ریاضیات، یکی از مهم ترین اهداف اون دوره بود در کنار درس خوندن برای گرفتن نمره های بهتر و شاگرد اول بودن!

رسیدم به دبیرستان. ریاضی – فیزیک رو انتخاب کردم و رفتم توی فکر علومی که به ریاضیات مربوط بودند، اینجوری توصیفشون می کنم چون اون موقع – خصوصاً سال اول و دوم دبیرستان – چیزی از مهندسی نمی فهمیدم. هدفم همچنان گرفتن نمره های بهتر بود و البته قبول شدن در کنکور سراسری و ادامه تحصیل در یه دانشگاه خوب دولتی!

توی پرانتز بگم که: اون موقع، پسر بزرگه ی همسایه مون، هر موقع من و بقیه پسرای ساختمون رو گیر میاورد، کلی در مورد درس خوندن صحبت میکرد و میگفت: بشینید یه هدف برای خودتون ترسیم کنید، یه مدینه فاضله، تمام تلاشتون رو برای رسیدن به اون هدف معطوف کنید. اون موقع هیچی از حرفهاش نمی فهمیدم! اما الآن یه کم بهتر می فهمم حرفهاشو

سال پیش دانشگاهی هدفم فقط و فقط قبولی در کنکور سراسری بود! حتی گرفتن نمره های بهتر و شاگرد اول بودن هم برام مهم نبود! یعنی بسته به شرایط و هدف جدید و مهمتری که داشتم، یه سری اهداف همیشگی ام رو کنار گذاشتم. مصداق فکر نکردن به شاگرد اولی، ترم اول همون سال بود! معدلم اومد زیر ۱۹! خنده داره! نه؟

تا اینجا، به هر هدفی که برای خودم تعریف کرده بودم، رسیدم! آخرین و مهمترینش هم همین ورود به دانشگاه بود. امّا …

ورود به دانشگاه، شروع سردرگمی ام بود. گیج و مبهوت بودم. تا حدود یک سال، هنوز نمی دونستم چیکار دارم میکنم و چی میخوام! مصداق این سردرگمی هم، الّافی های وحشتناکی بود که توی دانشگاه داشتم! همینطور بدون بی دلیل!(دو نقطه دی) توی دانشگاه می چرخیدم، صبح تا شب توی سایت دانشکده بودم، اینترنت بازی می کردم، بازی می کردم، آخر شب هم میومدم خونه و می خوابیدم! فردا صبح، اونقدر می خوابیدم که به کلاس اول صبح نمی رسیدم. پا میشدم می رفتم دانشگاه، باز هیچکدوم کلاسهام رو نمی رفتم و … الآن هر چی فکر میکنم نمی فهمم اون روزها دقیقاً چیکار میکردم! فقط مطمئنم که از بی هدفی و سردرگمی بود.

سال اول به همون منوال احمقانه گذشت!

سال دوم، یه مقدار سر به راه تر شدم! در واقع یه مقدار به هدف فکر کردم و با تعریف اهدافی ساده که به سرعت قابل دسترس باشند، یه تکونی به خودم دادم! البته ترم سوم هم هنوز گیج بودم!

تابستون قبل از سال سوم، اوج روزهای خستگی و بی حوصلگی ام بود! هر روز میرفتم دانشگاه، امّا توی راه، دائم به یه هدف فکر میکردم، در واقع دنبال هدف می گشتم!!! طوری که بارها و بارها توی پیاده روهای خیابون ولیعصر، تا آستانه ی زمین خوردن پیش میرفتم و به خودم میومدم و خودم رو جمع می کردم! مثل دیوونه ها شده بودم.

شروع سال سوم بود که یه سری اهداف برای خودم در نظر گرفتم. اهدافی که شاید گفتنشون احمقانه باشه و شاید هم برای خیلی ها خنده دار! (واسه همین هم نمیگم اون اهداف چی بودند) اینم بگم که همیشه یه چیز توی ذهنم بود و حس می کردم یه اتفاق خاص، میتونه به زندگیم جهت بده، البته نه به عنوان هدف! در واقع، اون مسئله خودش هدف نبود، بلکه کلی اهداف جانبی با خودش داشت که به همه چیز جهت می داد. بالاخره اواسط ترم پنج بود که اون اتفاق خاص افتاد و با مسائلی که همراه داشت و اهداف جانبی که با خودش آورد، جهت خاصی به زندگیم داد. حداقل این رو با بررسی تغییر رفتار و عملکرد و تفکرات خودم توی این مدت ( یک سال ) به وضوح می بینم. الآنم نمی تونم بگم که تمام هدفم از زندگی همین مسئله است، اما به جرأت می تونم بگم که خط اصلی زندگیم رو تعیین کرده و میکنه. کلی مسئله جدید برام مطرح شده، کلی تفکر جدید و کلاً طرز فکر جدید برام ایجاد شده. خیلی چیزها رو متفاوت می بینم، متفاوت عمل میکنم … کلاً متفاوت شده همه چیز! هر چیزی رو از یه زاویه دیگه هم می بینم …

تمام اینها رو گفتم که شما هم فکر کنید و ببینید تا بحال هدف خاصی توی زندگیتون داشتید؟ چقدر برای رسیدن به اون هدف تلاش کردید و چقدر تلاشتون نتیجه داده؟ با اینکه ممکنه تجربیات من برای دیگران خیلی مفید نباشه و بالعکس، اما به نظرم انتقال عملکردها و تجربیاتمون در رسیدن به اهدافی که داشتیم و داریم، میتونه خیلی بهمون کمک کنه! بیاین هر موقع فرصت کردیم، بشینیم با هم در موردشون حرف بزنیم.

شنیدن تجربیات دیگران و فکر کردن به عملکردهای اونها برای رسیدن به اهدافشون، حداقل برای شخص من تا به حال خیلی کارساز بوده

سالگرد …

سالگرد چی؟ هر چی تلاش کردیم نشد که بگیم سالگرد چی! سالگرد رهایی، سالگرد خوشحالی، سالگرد آرامش … سالگرد همه چی!
۳۶۵ روز به همین سرعت گذشت! سال دیگه، همین روز، بازم سالگرد، بازم خوشحالی، بازم آرامش … بازم همه چی!
همیشه همینجوری، حتی بهتر و نزدیکتر …