بایگانی ماهیانه: ژوئن 2007

آسمون

« اینجا همه می دون که زنده بمونن! هیشکی نمی دوه که زندگی کنه …

اینجا همه اش شده زمین، دیگه آسمون نداره …

من آسمون میخوام … »

یادته کجاها قرار بود بریم؟ یادته چه برنامه هایی داشتیم؟ یادته آسمون واسه مون هدف بود؟ یادته …

رفتن به سمت هدف رو شروع کردیم … داریم نزدیک و نزدیک تر میشیم … دیگه چیزی نمونده …

می ترسیدم! بعدش ترسم کمتر و کمتر شد … هر روزی هم که میگذره، ترسم داره کمتر و کمتر میشه … بترسی، می ترسم! بیا با هم نترسیم …

دیگه چیزی نمونده …

کودکان ِ سرباز و چند لینک

این مطلب رو بخونید: سرنوشت تلخ کودکان سرباز در سودان

با خوندن این مطلب، بغض و خشم با هم، همه ی وجودم رو گرفته! یک سازمان نظامی، به نام آزادی و آزادی خواهی، کودکان مردم رو می دزده و از اونها به عنوان سرباز در جنگ استفاده میکنه. وای که ما آدمها چقدر وحشی هستیم …

———————————————-
پ.ن بی ربط:

۱- معاون امنیت دادستانی تهران، حرف آخر را همین اول زده! خدا به داد احسان، پویان، مجیدها، مقداد و احمد برسه!

در پی دستگیری حلقه ی مفقوده ی حوادث امیرکبیر؛ عاملان اصلی انتشار نشریات موهن هفته آینده مشخص می‌شوند – خبرگزاری فارس

هیئت علمی پلی تکنیک و دانشگاه های دیگر کشور! ننگتان باد که سکوتتان به بهای جان فرزندان این آب و خاک تمام می شود!

۲- فاتحه ی خانه ی هنرمندان ایران را هم بخوانید

خانه ای مخملی برای هنرمندان؟! – روزنامه ی کیهان

پیش بینی

اواخر مرداد سال گذشته بود. توی مرکز تحقیقات مخابرات مشغول کار بودم. همون روزها توی وبلاگم از وضعیت وخیم انجام کارها و پروژه ها انتقاد کردم. از برخورد حراست اونجا موقع صدور کارت انتقاد کردم. به جای «مرکز تحقیقات مخابرات ایران»، لفظی رو بکار بردم که از زبون اکثر کسانی که توی مرکز کار می کردند و حتی دوستان دیگه توی دانشگاه، زیاد شنیده بودم. لفظ رو نمی نویسم چون اصلاً حال و حوصله ی پاسخ به شکایت دفتر حقوقی مرکز رو ندارم!

در مورد آزمایشگاه NGN در مرکز گفته بودم. از شانس بد من، یک نفر از داخل مرکز، کلمه ی «آزمایشگاه NGN» رو جستجو کرده بود و اولین مطلبی که پیدا شده بود، مطلب وبلاگ من بود. خلاصه خیلی زود لینک وبلاگ من و انتقاد من، توی مرکز پخش شده بود.

هفته ی اول شهریور بود. خوشحال و خندان و مشعوف، از مشهد برگشته بودیم. داشتم آمار بازدیدکنندگان وبلاگم رو نگاه می کردم. حدود ۲۷۰ نفر! چشمام گرد شد. احتمال دادم که یکی یه جا بهم لینک داده باشه! یهو «آقا رضا»، مسئول پروژه زنگ زد که: «حمید چی نوشتی توی وبلاگت؟» گفتم «چطور مگه؟» گفت: «بابا همه ی مرکز شاکی شدن! برو هر چی در مورد قیمت پروژه ها و اینا نوشتی پاک کن!» من هم رفتم و مطالب مورد نظر رو پاک کردم و مطلب اصلاح شده رو، دوباره روی وبلاگ گذاشتم!

فرداش که رفتم مرکز، از حراست زنگ زدند و گفتند برم اونجا. کلی بازخواستم کردند. چند روز بعد هم به حراست وزارت فناوری اطلاعات و ارتباطات احضار شدم. رفتم اونجا و خیلی راحت، همون حرفها رو تکرار کردم و توضیح دادم که «من انتظار داشتم که مرکزی که اسم تحقیقات روش هست، واقعاً کار تحقیقاتی درست و حسابی توش انجام بشه» . خلاصه که «حاج آقا» ی حراستی، گفت که «مسئله ای نیست و ما هم خودمون این مشکلات رو می دونیم و داریم برای رفع اونها تلاش می کنیم!» گفت که «نباید این چیزها رو توی وبلَگ! (Weblag!) بنویسی، چون ممکنه یه سری خبرنگارها و سایت های سیاسی دشمن، بیاند و از این مطالبت استفاده کنند و مرکز رو زیر سوال ببرند!!! بجای نوشتن توی اونجا، بیا به ما یا مقامات بالاتر خود مرکز انتقال بده!» من هم گفتم «اگه قرار بود رسیدگی بشه که وضع مرکز این نبود!» خلاصه مطلب رو کتباً نوشتم و این رو هم نوشتم که «قصد توهین به کسی رو نداشتم و فقط چیزی رو که انتظار داشتم و برآورده نشده، توی وبلاگم نوشتم». همون روز هم کلاً اون مطلب رو از روی وبلاگ برداشتم و به جاش متن نامه ای رو که به مسئول حراست دادم، روی وبلاگ گذاشتم!

حدود یک ماه پیش، روزنامه ی اطلاعات رو می خوندم. از وضعیت پروژه های مرکز و پیش نرفتن اونها انتقاد کرده بود. چند روز بعد، هفته نامه ی عصر ارتباط، خبر از تعطیلی کامل تمام پروژه های مرکز داد که به صورت مناقصه ای به گروه های مختلف واگذار میشد! یعنی بهترین راه رسیدگی به مشکلات و پیش نرفتن پروژه ها، پاک کردن صورت مسئله بود!

به قول شهرام، مشکل من اینجا بود که جلوتر این مسائل رو پیش بینی کرده بودم!

در گل بمانده پای ِ دل!

ای یوسف خوش نام ما، خوش میروی بر بام ما
ای در شکسته جام ما،  ای بر دریده دام ما

ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما، تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما، نظّاره کن در دود ما!

ای یار ما، عیّار ما، دام دل خمّار ما
پا وا مکش از کار ما، بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای ِ دل، جان می دهم، چه جای دل!
وز آتش سودای دل، ای وای دل ای وای ما

بیایید همه با هم خون گریه کنیم!

شبکه ی خبر رسانه ی ملّی، صحنه های حمله به اراذل و اوباش! را نشان می دهد! به شدیدترین شکل ممکن آنها را کتک می زنند، با باتوم بر همه جای یک جوان می کوبند! فضای رعب و وحشت را در تلویزیون تبلیغ می کنند!

در میدان هفت تیر تهران، زنی را به دلیل بدحجابی و فیلمی که از صحنه های برخورد زنان عقده ای با دختران جوان می گرفته، مورد ضرب و شتم قرار می دهند! [+] به همین راحتی! دارم فکر میکنم، اگر اونجا بودم چکار می کردم!
واقعاً چیز دیگه ای نمی تونم بنویسم! انگار مغزم کار نمیکنه!

سردردم شدیدتر شده …

ما کجا زندگی می کنیم؟

در جواب نظر یکی از دوستان

دوست گرامی، امین، نظری رو برای مطلب قبلی ام نوشته که بد نیست برای چندمین بار و البته آخرین بار، اینجا توضیحاتی در جوابش بدم!

اول نظر و بعد هم جواب من:

«اول سلام
خوشحالم که مطالبی رو میبینم که نشون از……اما حیف که خیلیا تا وقتی که اتیش به خرمنشون نرسه ساکتن مثالش….ولش کن بهتره ادم خودشو گول بزنه که میخوان درس بخونن
حمید شاید یه روزم اسم من بیاد البته نمیدونم چرا اینطوری رفتارشون فرق میکنه نمیدونم حیوونی تا چه حده که زنگ میزنن خونت تهدید میکنن اما حیف که اینا نمیدونن من دیگه از بوی تعفن این مرداب دارم خفه میشم پس اگرم بمیرم ساکت نمیشم
من نمیگم به امید ازادی دوستامون چون با سکوت هیچی درست نمیشه که دیگه وقته مسامحت بسه که اون موقع خیلی چیزا پایمال میشه
نمیدونم چرا هر بار یه سری رو میگیرن دانشگاه خفه میشه نمیدونم چی بگم که واسه اونی که سیاه میپوشیم گفت اگه دین ندارین ازاده باشید اما…..
حمید تا دلت بخواد دلم پره اما منم یاد گرفتم که تا وقتی که کسی نخواد واسش حرف نزنم وبلاگمو خفه کردم افکارمو همه چیمو به بقیه ای بخشیدم که از ترسشون نخواستن واسه دوستاشون بجنگن
نمیدونم به ما چی میگن اما……………..
نه ولش نکن بعضی وقتا اگه سکوت واسه دوستات باشه بهتره بسوزیو بمیری تا اینکه بگی دوستات…..کاش یه بارم………نه ولش کن
فعلا خدا نگهدار»
———————–

جواب من: اول سلام!

دوم: فهمیدن اینکه مخاطب احتمالی اکثر مواردی که ذکر کردی و در واقع مصداق احتمالی اونها، شخص من و شاید خیلی از دوستان نزدیکم بوده ایم، خیلی برام سخت نبود! اگر هم منظور مستقیمت من و دوستانم نیستیم، باز هم دوست دارم در مورد اتفاقات سال گذشته و عدم شرکت (حداقل خودم به عنوان عضو شورای صنفی دانشکده و بعداً شورای صنفی مرکزی دانشگاه) توی اون قضایا توضیح بدم.
اینکه میگی تا وقتی آتیش به خرمنمون نرسیده بود، ساکت بودیم! من هر چی فکر میکنم، می بینم که همچنان هم آتیش به خرمن شخص من نرسیده! اما من دقیقاً همون روالی که قبلاً هم طی می کردم رو طی میکنم! هیچ وقت هم تا جایی که عملی به نظرم معقول و منطقی و منتج به نتیجه بوده، از انجامش کوتاهی نکرده ام! اما همیشه با حرکتهای ضربتی که نتیجه ای هم نداره، مخالف بودم! مثل همون اتفاقاتی که سال گذشته و سر انتخابات انجمن اسلامی رخ داد (که میدونم دلیل این نظرت همون اتفاقاته!) و من و دوستانم، هیچ کدوم توش شرکت نکردیم، چون معتقد بودیم (یا حداقل بودم ) به نتیجه ای نمیرسه و گروهی که جو اعتراضات رو بدست میگیرند، خواسته های خودشون رو به جمع تحمیل می کنند! همونطور که خیلی زود دیدیم که افرادی منتسب به انجمن اسلامی، جو اعتراضات رو بدست گرفتند و اون رو به سمتی پیش بردند که خواسته ی خودشون رو بدست بیارند (و نه خواسته ی جمع رو!) و البته دانشگاه هم، چیزی رو که می خواست تحمیل کرد و انجمن اسلامی واقعی پلی تکنیک رو منحل کرد!

در مورد این گفتی که از ترسمون برای دوستانمون نمی جنگیم! با اینکه درست نیست هر کس هر چیزی رو که شنیده یا میدونه، هر جایی بگه، اما راحت بگم حرفم رو: همون روزی که می گفتی «چرا توی تحصن شرکت نکردید؟»، «چرا نیومدید جلوی دفتر رئیس دانشگاه؟»، «چرا اجازه میدید انجمن رو تحت فشار قرار بدند؟»، «چرا با بقیه ی شوراهای صنفی همکاری نکردید؟»، «همه به ما میگند واقعاً شورای صنفی تون گندش رو در آورده، ما آبرومون توی دانشگاه رفته!» و …، ما به میثاقی که روز شروع به کار شورامون بین خودمون بستیم، پابند موندیم و اون هم عدم شرکت در فعالیتهای سیاسی به عنوان عضو شورای صنفی بود! در ضمن، وقتی کسانی مثل م.م. یا یکی از همین دوستانی که الآن در اوین زندانیه، که به تبع حضورشون در انجمن، مدّعی عدم اعتقاد به ولایت فقیه یا حداقل منتقد ولی فقیه بودند، صریحاً تأیید می کردند موقع کاندید شدن برای انتخابات انجمن اسلامی، پای برگه ای رو امضا می کنند که نشون دهنده ی اعتقاد و التزامشون به ولی فقیه هست، تو کجا بودی؟

اون شبی که ساعت حدود ۸ شب، توی اتاق شورای دانشگاه، جلوی چشم اونهمه آدم، جلوی چشم رئیس دانشگاه، سر رئیس سابق دانشکده فریاد می زدیم و رئیس دانشگاه سعی داشت ما رو آروم کنه، تو کجا بودی؟

اون روزی که بخاطر مطلبی که توی نشریه ی شورا نوشتم، حدود ۲ ساعت توی اتاق رئیس دانشکده بازخواست میشدم، تو کجا بودی؟

اون روزی که توی اتاق معاون فرهنگی دانشگاه، بچه ها (خصوصاً بابک و پژمان) با تمام وجود فریاد میزدند و معاون فرهنگی، فقط سکوت کرده بود و در نهایت به خواسته مون رسیدیم، تو کجا بودی؟

اون روزی که پژمان، توی اتاق مدیر کل فرهنگی دانشگاه طوری فریاد زد که خود آقای مدیر، از اتاقش بیرون دوید و برای آروم کردن بچه ها، همه رو برد توی اتاق خودش و به خواسته هامون رسیدیم، تو کجا بودی؟

یک مطلب دیگه اینکه، ما وقتی از همون روز اول در شورای صنفی دانشگاه، جوّ تهوع آورش رو دیدیم، گفتیم که تمام همّ و غممون رو میذاریم برای تغییر وضعیت دانشکده ی خودمون! به نظر تو، شورای صنفی ای که با تمام تلاش بچه های دوره ی قبل از ما، حتی یک بورد ساده هم برای اطلاع رسانی نداشت و حالا بچه های دوره ی بعد از ما، اتاق هم دارند، وضعیتش تغییر نکرده؟ به نظر تو، تسریع در رسیدگی به سایت دانشکده و خرید کامپیوترهای جدید و تقریباً به روز، تغییر نیست؟ به نظر تو، اتاق استراحت و مطالعه ی حال حاضر دختران و اتاق استراحتی که ظرف چند روز آینده برای پسران آماده میشه، تغییر نیست؟ تغییر فقط باید با شکستن شیشه های دفتر رئیس دانشگاه باشه؟ اونهم بدون گرفتن کوچکترین نتیجه ای؟ یا شاید هم نتیجه ی عکس؟ ما حاضر شدیم در برخی مسائل دخالت نکنیم، اما به وضعیت وخیم صنفی دانشکده ی خودمون برسیم!

وقتی هنوز توی دانشکده، توی بعضی از مسائل، میتونیم از قدرت فشارمون استفاده کنیم که به شورا کمک کنیم بتونه خواسته هاش رو سریعتر پیش ببره، مثمر ثمر بودن تلاشهامون رو نمیرسونه؟

امین جان! (البته امین نوعی! چون این حرفها خطاب به خیلی ها دیگه هم بود!) بهتره کلاهت رو بالاتر بگذاری و اسیر جوّ مسمومی که علیه شورای دانشکده ساخته شد نشی! بهتر نیست به نتایج تلاشهای شورا نگاه کنی تا اینکه به شرکت نکردن در اعتراضات بی نتیجه (یا بهتر بگم، با نتیجه ی معکوس) سال گذشته توجه کنی؟

به عنوان آخرین مطلب هم خیلی راحت بگم که اصلاً از این مدل نظر دادن خوشم نمیاد! یا خیلی صریح حرفی رو که میخوای بزنی بزن، یا چیزی ننویس! بجای اینکه هر چند کلمه یکبار بگی «ولش کن …»، حرفت رو صریح بزن تا جواب صریح بشنوی!

شرمنده که طولانی شد! حرفهایی بود که خیلی وقت بود توی دلم مونده بود! باز هم هست! هر کی بخواد باز هم براش میگم!