بایگانی ماهیانه: اکتبر 2007

مرگ رنگ

چند روز پیش، صبح که می رفتم به سمت دانشگاه، یک جایی از مسیر که همه ی مسافرای دیگه پیاده شدند. راننده پرسید: «شما دانشجو هستی؟» گفتم: «بله». گفت: «به نظر شما چرا زندگی های ما اینطوری شده؟ چرا جامعه ی ما به این روز افتاده؟» سوالی بود که بارها و بارها با دیدن رذیلت های جامعه به ذهنم خطور کرده بود، اما هر بار سعی کرده بود فکرم رو مشغولش نکنم تا اعصابم بیشتر خرد نشه!

این بار نتونستم فکر نکنم، چون باید یه جوابی به راننده می دادم!

گفتم: «شاید چون مردم نمی دونند چیکار دارند میکنند! شاید چون فکر نمی کنند به کارهایی که دارند می کنند

راننده گفت: «اما من فکر میکنم یقین در مردم از بین رفته، ایمان از بین رفته

میگفت: «میشه آدم در کنار یه خوبی مطلق باشه و ازش استفاده ای نکنه؟ مثلاً توی دانشگاه شما، استادی که با سواد و با متانته، وقتی داری باهاش صحبت میکنی، امکان داره لذت نبری؟» جوابی جز تایید نداشتم. چون واقعاً وقتی کنار یه آدم متین و مهربون میشینم، اونقدر احساس خوبی دارم که امکان نداره از این همنشینی لذت نبرم!

از موقعی که پیاده شدم، حتی سر کلاس سیگنال، فکرم اینبار بدجوری مشغول شده بود. بالاخره باید یه جوابی میگرفتم ازدلیل دیدن اینهمه دنائت! ذهنم بدجوری آشفته شده بود. این بار آشفته تر از همیشه. چون این روزها اونقدر از این بی رنگی و بی هویتی جامعه ناراحتم که بعضی وقتها، موقع تعریف یکی از این نامردمی ها، چنان بغض میکنم که نمی تونم ادامه بدم!

خیلی چیزها به ذهنم رسید. به این فکر کردم که نکنه اون خوبی مطلق وجود نداره که بشینیم کنارش و از مصاحبتش لذت ببریم. اما یاد مثل اون آرایشگر و مرد مو بلند افتادم و منصرف شدم! دیدم به این راحتی ها نمی تونم انکارش کنم و یه جورایی هم دوست نداشتم این انکار رو انجام بدم!

در اینکه راننده از یقین و ایمان به خدا می گفت، شکی نبود. اما من بعضی موقعها فکر میکنم مردم به خدا ایمان دارند، اما به خدای خودشون! خدایی که برای خودشون ساخته اند! شاید خدای شر! شاید پول! شاید خیلی موجودات دیگه که با توصیفات من از خدای خیر خیلی فرق داره! هر کس خدای خودش رو داره و دلیلی وجود نداره که درک من و دیگران از خدا یکی باشه. کی گفته خدا یکیه؟ خدای من، خدای شما و خدای اینهمه مردم! مهم اینه که خدای من یکی باشه. پس همه خدا دارند و به خدای خودشون ایمان دارند. خدای درونی!

این وسط فکر میکنم مردم به انسانیت ایمان ندارند. فکر میکنم انسانیت دیگه مثل خدا نمی تونه اینهمه تکثر داشته باشه و اینهمه تفاوت بین نظرات مختلف! همه ی آدمهایی که ذره ای عقل دارند، سوء استفاده از کودکان رو خلاف انسانیت می دونند! کمک به همنوع رو خوب می دونند، همه ظلم و سرکوب مردم و دروغگویی در مورد آزادی مردم رو مذموم می دونند و … به این نتیجه رسیدم که مردم یادشون رفته که انسانند. ما واقعاً اشرف مخلوقاتیم یا اسفل اونها؟ در بین کدوم گروه از موجودات اینهمه پستی می بینیم؟ به نظرم این مرگ خدا نیست، مرگ انسانیته!

وقتی گروهی، مثل باقی چیزها، خدا رو هم برای خودشون قبضه کرده اند، مختص خودشون کرده اند، من به انسانیت پناه آورده ام تا از درون انسانیت، خدای خودم رو پیدا کنم! خدای من انسانیته! خدای من نماد انسانیت و محبته! خدای من اون چیزی که اونها می خواهند و میگند نیست! خدای من مثل خدای اونها مرده نیست، بخیل نیست، منتقم نیست

پس شاید این انسانیته که مرده، نه خدا! پس مردم ما، ایمانشون به انسانیت از بین رفته، نه ایمانشون به خدا!

خیلی چیزها توی ذهن آشفته ام گذشت. اما نتیجه ی مقدماتی تفکراتم رو نوشتم. «مرگ انسانیت به جای خدا! مرگ رنگ!». فراموش کرده ایم که انسانیم و انسان میتونه خوب باشه

۲۳

شمارش معکوس این بغل تموم شد. ساعت ۱:۰۰ بامداد ۲۱ مهر ۱۳۸۶ شد. این یعنی ۲۳ امین سال زندگی من شروع شد!

سالی که دارم همه ی تلاشم رو میکنم که دو تا از مهمترین اتفاقات زندگی ام رو توش به سرانجام برسونم.

خیلی وقت بود از روزهای تولدم لذت نمی بردم، هیچ حس تازگی و امیدی نداشتم، هیچ کورسویی نمی دیدم! اما برای دومین سال پیاپی، اونقدر توی این لحظه خوشحالم که توصیفش برام خیلی خیلی سخته! دلیلش هم واضح و روشنه :دی (به دلیل یادآوری مرشد توی نظرات، بهتر بود میگفتم نسبت به دو سال اخیر هیچ لذتی از روزهای تولدم نمی بردم و هیچ کورسویی نمی دیدم! اینها همه در مقام مقایسه بود برادر)
امیدوارم خدا هم کمکم کنه تا این سال مهم و حیاتی زندگی ام رو به خوبی و با موفقیت تموم کنم.

یه سری عکس هم از سال های مختلف از خودم گذاشتم توی ادامه ی مطلب، اگه وقت کردین و حالش رو داشتین ببینین. چون یه کم طول میکشه باز شدنش.

ادامه خواندن ۲۳

لبخند؟

« … عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می کنیم

باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های تقویم، روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند

شاید امروز نیز روز مبادا باشد … »

ای داد از این بیداد

اینهمه دروغ و پستی! شما چقدر رو دارید؟ تا کی اینهمه عوامفریبی و دروغ پراکنی؟ بوی گند میدهید!

این هم همان چند نفری که به قول ایرنا، نقشه ی از پیش تعیین شده شان با حمایت رسانه های آمریکا و انگلیس، ناکام ماند!

داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که بَرَش شکوه برم، داد ز بیداد کشم …

چقدر عوض شده ام

عکسهام رو که نگاه میکنم، از سال اول دانشگاه تا به حال، کلی عوض شده ام! این تغییرات خیلی برام خوشایند هستند!

اینم کاریکاتور من! تک تک اعضای صورتم رو خیلی خوب کشیده، ولی خود صورت و گردی صورتم رو خوب نکشیده! بخاطر همین هم خیلی شبیه خودم نیست انگار!