بایگانی ماهیانه: فوریه 2008

برای دوستی

یادته ۴ سال پیش؟ یادته تو سایت دست تکون می دادی واسمون که بفهمیم حمیدرضا حسینی کیه؟ گفتیم عجب بچه پرروی اسکولیه! … یادته میل می زدی که مشخصات کاملتو بگو… یادش بخیر… قبلش فکر می کردیم سال بالاییه این حمیدرضا حسینی….

یادته بعد اردوی شمال سال اول؟ عکسایی که قرار بودبراتون چاپ کنم؟:دی عجب رویی داره این پسره؟! یادته حمایتای گروپ؟ یادته چت های دم اذان تابستون ۸۳؟ یادته دیلی نماز بودم؟:دی

یادته اواخر اون سال شدی خواهرزاده من؟ یادته؟ نمی گفتم اما هرچی بیشتر می گذشت… هرچی بیشتر می شناختمت حس می کردم پشت این چهره یه شخصیت دیگه است که روز به روز واسم جالب تر می شه!

یادته کم کم شدی دوستم؟ یکی از بهترین دوستام؟ یادته؟ یادته اون قصه ها؟ یادت نیست چون نمی دونستی که سعی کردم این دوستی رو کم کنم، چون بهم هشدار دادن این دوستی بینهایت نزدیک و عمیق رو به عادت تبدیل نکنم، که سختمون شه… اما نشد…

یادته اون smsها؟ یادته ۲ آذر ۸۴؟ یادته آسمونمون؟

باورم نمی شه هنوز… که دو سال از اون روزا گذشته… از اون روزای فکرو شک و تردید… از روزایی که حتی نمی دونستم چطور باید به این چیزا فکر کردو تو یادم دادی… از اون روزای دوری… دوسال و بیشتر از دو ماه گذشته… دو سال خوب… که با کنار هم بودنمون همه شک ها و تردیدهامون از بین رفت و فهمیدیم که راه سخت اما درستی رو انتخاب کردیم… از روزایی که مشکلات پیش اومده رو با کمک هم کنار گذاشتیم… روز به روز نزدیک تر… بهتر… دوست تر…

باورت می شه؟ باورت می شه هفته پیش کنار هم نشستیم… سندی رو که فقط دوستی و همدلی و یکی بودن ما رو رسمی می کرد امضا کردیم… هنوزم باورم نمی شه… وقتی بعد از اون امضاها کنارت نشستم انگار هیچ چیز تغییری نکرده بود… فقط یه آرامش دیگه به کنار هم بودنمون اضافه شد…

دیگه همیشه باهمیم… دیگه امروز کنار همیم… پابه پای هم… با هم و برای هم… برای همیشه… تا باشیم… کاش به اون قصه، به اون آسمون برسیم… کاش روز به روز بهتر و بهتر شیم… کاش این رسمی بودن، این کنار هم بودن همیشگی، این محبت و دوستی رو به عادت خالی تبدیل نکنه… کاش یادمون نره که اول از همه دوستیم… دوستی که هیچی و هیشکی نمی تونه جای اونو بگیره…. همون طور که قبل از آذر ۸۴ بودیم و بعد بهتر و بهتر شدیم… می دونم می تونیم… چون هر دومون از ته دل همینو می خوایم…

دو = یک

این مطلب رو ۱۷ بهمن میخواستم بذارم اینجا، اما وقت نشد، قراره ننویسم مشهد اینترنت نداشتیم! :دی

——————————-

میشه دوتا بود، اما در واقع یکی …

میشه چند لحظه از هم دور بود، اما همیشه با هم …

میتونی یکی رو نگاه کنی و خودت رو توی وجودش ببینی …

ما از امروز دوتا شدیم، اما در واقع یکی …

ما از امروز قراره همیشه ی همیشه با هم باشیم …

ما از امروز قراره همیشه با هم دوست باشیم … دو تا دوست، دو تا همراه، دو تا شریک …

ما به هم رسیدیم، به آرامش رسیدیم … امیدوارم هر چه زودتر همه تون به این آرامش برسید، البته اگه نرسیدید!

تو تعبیر رؤیای نادیده ای … تو نوری که بر سایه تابیده ای …
تو یک آسمان بخشش بی طلب … تو بر خاک تردید باریده ای

تو یک خانه در کوچه ی زندگی … تو یک کوچه در شهر آزادگی
تو یک شهر در سرزمین حضور … تویی راز بودن به این سادگی

مرا با نگاهت به رؤیا ببر … مرا تا تماشای فردا ببر …
دلم قطره ای بی تپش در سراب … مرا تا تکاپوی دریا ببر …

توی نگاهت فردا رو می بینم …

اینم اون شعری که خیلی دوست داشتم و دارم، بس که حال خوش بهم میده:

با زمین خیلی غریبم، با هوای تو صمیمی
دیده بودمت هزار بار، تو یه رؤیای قدیمی …

به نگاه چشم گریون، یه فرشته رو زمینی
چشامو به روت می بندم، تا که اشکامو نبینی …

——————————————————–

پا نوشت:

آزاده هم قراره مطلب بعدی رو بنویسه! از این به بعد اینجا هم دو نفره میشه! البته بعد کنکور یه دستی به سر و روی وبلاگ میکشم که کاملاً دو نفره بشه!:دی