بایگانی ماهیانه: دسامبر 2009

چشمان غم زده

چند وقتیه که بخاطر تنبلی و البته خستگی، صبح هایی که باید بیام دانشگاه، دیرتر از خواب بیدار میشم و با پدر گرامی نمیام تا دانشگاه. برای رسیدن به دانشگاه در این روزها، با بی آر تی و از میدون آزادی میام.

توی میدون آزادی، حدود ساعت ۱۰ صبح، غوغاییه. دست فروش ها صف کشیده اند توی ضلع شمال غربی میدون، جلوی پارک سوار. معمولاً زیاد به نگاه های مردم شهر توجه می کنم. صبح ها، از توی بی آر تی، به چشمان دست فروش ها هم نگاه می کنم. اکثراً نگاهی به دور دست دارند و غم زده. شاید در فکر آرزوهای محالی هستند که با آمدن به این شهر بی در و پیکر و بی رحم، برای خودشون داشتند. آرزوی فرار از بی کاری، آرزوی زندگی، آرزوی روزهای خوش. اما نصیبشون از این شهر و از زندگی، فقط دود، فشار و غم نون شده.

هر روز صبح، مثل همین الآن، بغض سراسر وجودم رو می گیره …

اسم تازه

بچه ی همسایه، گوشت قربونی آورده بود دم خونه مون. ازش گرفتم. در همسایه ی دیوار به دیوارمون رو زد. خونه نبودن. دوباره در خونه ی ما رو زد. در رو باز کردم. گفت:‌ «عمو! میشه این گوشت رو هر موقع همسایه اومدن بهشون بدین؟»

کلاً حس خنده داری بود. اولین باری بود که یکی بهم میگفت عمو! آخه هیچوقتم قرار نیست واقعاً عمو بشم

اندر احوالات من و دانشگاه

سه‌شنبه بالاخره رفتم دانشگاه،‌ دیدم کنار دانشکده یه ساختمون حداقل سه طبقه ساختن! حساب کردم دیدم دقیقاْ ۶ ماه و ۱۰ روز از آخرین باری که اومدم و در واقع آخرین فعالیت‌های انجام شده در مورد پروژه‌ی مبارک کارشناسی ارشد، می‌گذره!
نکته‌ی جالبش اینه که حالا که بعد این همه مدت با کلی ناراحتی و نگرانی از برخورد اساتید گرامی و البته با دستی پر از یک ایده (!) رفتم، دیدم یکیشون تا ۲۰ روز دیگه مرخصیه و یکی دیگه سفر حجه!

نشت ذهنی

چقدر خوب بود که آدم صبح از خواب پا میشد و کارها و حرفهایی که شب قبل کرده بود و زده بود، یادش نبود.

دیشب ذهنم نشتی کرده بود و هر چی توش بود میومد روی زبونم! ترکیبی از هذیون و حرفهای درست. شانس آوردم که کلمات ضایعی نگفتم. جالب بود که بعضی از حرفهایی که زده بودم در مورد دکتر گودرزی (استاد یکی از درس های این ترمم) و پروژه و امتحان و رجیستر و صف و RAID و یه سری فرمول و مشغله های این روزهام بوده. کاش همیشه دچار هذیون بودم و ذهنم تخلیه میشد. آخه داره سنگینی میکنه محتویاتش این روزا …

۴

در سال، ۵ تا عدد برای ما پیش میاد که مهمه و هر سال هم یکی بهشون اضافه میشه!

از اول سال، این چهارمین عدده و امسال هم شده ۴!

۴ سال از حرفهایی که با هم زدیم میگذره، از شروع «ما». چهار سالی که برای من پر بوده از انرژی و روحیه و انگیزه و شادی و کلی چیزای خوب دیگه. ۴ سالی که اگر شروع نمیشد، خیلی از چیزهایی که امروز دارم و بهشون رسیده ام رو نداشتم و بهشون نرسیده بودم و فشار زیاد این روزهای زندگی رو نمیتونستم تحمل کنم.

همراه عزیز زندگیم، بخاطر همه ی چیزهای خوبی که توی این ۴ سال بهم دادی ازت ممنونم.

پانوشت:

کلا بلد نیستم مثل دیگران خوب بنویسم و کلمات عشقولانه از خودم دَر کنم. تلاشم رو کردم که یادی از این ۴ سال کرده باشم