بایگانی ماهیانه: ژوئن 2010

بر گیسوی ات ای جان

بر گیسوی ات ای جان، کمتر زن شانه … چون در چین و شکن اش دارد، دل من کاشانه

بگشا ز موی ات، گره ای چند اِی مه … تا بگشایی گره ای شاید، ز دل دیوانه

دل در موی ات، دارد خانه … مجروح گردد، چو زنی هر دم شانه

عِرق ملی

توی جام ملت های آسیای قبلی، خیلی ها رو می دیدم که دوست داشتند عراق نتیجه بگیره! چون علاوه بر اینکه تازه از دست صدام راحت شده بود و گفته می شد داره به سمت دموکراسی و قانون سالاری پیش میره، خوب هم بازی می کرد.

خود من دیروز که چند دقیقه از بازی آفریقای جنوبی توی جام جهانی رو دیدم، از این که می دیدم یه کشور آفریقایی تونسته میزبان جام جهانی بشه، اون هم کشوری که تا چند دهه پیش شدیداً درگیر تبعیض نژادی و دیکتاتوری بوده، خوشحال بودم و براشون آرزوی موفقیت کردم. امروز هم توی یه وبلاگی خوندم که دیگرانی هم هستند که مثل من فکر می کنند و حس من رو دارند!

امروز با بچه های آزمایشگاه که صحبت می کردیم، بحث این شد که کره ی جنوبی، یونان رو دو بر صفر شکست داده. گفتم خوشحالم که ایران مفتضحانه حذف شد و به جام جهانی نرسید تا بعضی ها موفقیت ها و زحمات یه گروه دیگه رو سرپوشی بر بی برنامگی خودشون قرار ندهند و همه چیز رو به نام خودشون ثبت نکنند! دیدم عجب عِرق ملی ای دارم من

کلاً این روزها از اینکه همه چیز به نام بعضی ها تموم میشه خیلی ناراحتم

توحش

درسته که ممکنه ادبیات این مطلب و مطالب مشابه، شبیه ادبیات رسانه های دولتی و حکومتی بشه، ولی باکی نیست.

نمیشه چشمها رو بست و وحشی گری یه دولت رو ندید، توحش علیه صلح جویانی که برای کمک به اکثریت بی گناهی که ۵ سال هست در غزه محاصره هستند، در راه بوده اند.

از پریروز، کلی فحش نثار اسرائیل و حامیانش، خصوصا آمریکا کردم. با هر کسی هم که صحبت کردم، جملات مشابهی رو شنیدم. فقط میشه گفت که  برای سازمان هایی که با هر اتفاق کوچیکی، فریادشون بلند میشه و از جنایات بشری و حقوق بشر حرف می زنند، باید متاسف بود. یه موقع ها، توی این جور شرایط، شاکی میشم و تنها چیزی که در مورد بعضی از این سازمان ها و کشورهای به اصطلاح مدافع حقوق بشر به ذهنم میرسه اینه که «مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان»

——————————————————————-

پا نوشت ۱: همه ی کسانی که باهاشون صحبت کرده ام و جملات مشابه ازشون شنیده ام، سبز بوده اند. رهبران سبز هم که به شدت این توحش رو محکوم کرده اند. رو سیاهی این مخالفت ها، بمونه برای زغال!

پا نوشت ۲: مطالب اینچنینی، معمولا خیلی احساسی و در بعضی موارد بی منطق نوشته می شوند. اگر مطلب من، هر کدوم این ویژگی ها رو داره، لطفا ندیده بگیرید که خیلی خشمگین و ناراحتم.

پا نوشت ۳: کاش همه چیز به نام دیگران تموم نمیشد [+]

آخ تابستون

خرداد که می شه، یاد امتحان و مدرسه و خوشحالی بعد از تموم شدن امتحانا میفتم. حس میکردم خلاص شده ام و می تونم سه ماه تمام، بخورم و بخوابم و بازی کنم. اوایل دبستان بودم که میکرو و بعدش سگا اومده بود توی بازار. تابستونا از صبح تا عصر توی خونه، زیر باد خنک کولر میکرو بازی می کردم. عصرا هم می رفتم توی کوچه فوتبال. الان اصلا کولرا  دیگه مثل قدیما خنک نمی کنن. سالهاست که تابستون تقریبا برامون بی معنی شده و حداقل دغدغه ی پروژه ها (که توی دوران لیسانس، اکثرشون رو هم می پیچوندم)، اعصاب نمی ذاره واسه آدم. حالا هم که واحدهام تموم شده، دغدغه ی تموم شدن تز، روی اعصابم راه می ره. با این وضعیتی که داریم و مرگ تدریجی انگیزه هام، فکر می کنم حداقل ۷-۸ سال دیگه نتونم لذتی که قدیما از تابستون می بردم رو بچشم. دکترا و شاید حتی پسا دکتری و تحصیل ابدی!

—————————————————————

پا نوشت: دلیل اینکه یاد تابستونای کودکی و خنکای کولرافتادم، اینه که پکیج های داخل آزمایشگاه رو درست کرده اند و هوا به شکل بسیار مطبوعی خنکه.

بی خیالی

معمولاً هر کاری رو که به طور جدی شروع می کنم، سعی می کنم تا جایی که در توان دارم براش وقت بذارم و به بهترین نحوی که از دستم بر میاد اون کار رو انجام بدم.

حساس بودن من روی موارد مختلف زندگی ام، دغدغه هایی که در مورد کشورمون داشته ام و دارم رو به همراه داشته. دوست دارم از زندگی کردن در کشورم لذت ببرم و بتونم کاری بکنم شاید دیگران هم لذت ببرند. بگذریم از اینکه چقدر توانش رو داشته ام که کاری برای کشورم بکنم.

توی دوران دانشجویی (لیسانس البته)، همراه با یه گروه دیگه از دوستان، تلاش می کردیم که وضعیت دانشکده و شرایط زندگی توی اون دانشکده بهتر بشه.

همینطور روی جاهایی که کار کرده ام (یک سال مرکز تحقیقات مخابرات ایران و دو سال شرکت پیک آسا)، خیلی حساس بوده ام و سعی کرده ام هر جور که می تونم، کاری بکنم که حداقل از کار کردن در محل کارم لذت ببرم و دوست داشته ام که محل کارم، جای کاملی باشه که هم قوانینش دست و پا گیر نباشه و هم شرایطی فراهم بشه که دیگران هم بتونند حسی شبیه من رو داشته باشند و در نهایت، با هم پیشرفت کنیم. مثلاً تمام تلاشم رو بکنم که کاری که به من محول شده رو خوب و کامل انجام بدم یا با انتقاد از وضعیت بدی که به نظرم میرسه و ارائه ی راه حل های در سطح خودم، تلاش کنم که مشکلاتی که در یک مجموعه می بینم رو کم کنم. در یک کلام، از بی تفاوت بودن نسبت به محل زندگی و کار و درس، خوشم نمیاد.

البته تاوان این بی تفاوت نبودن رو هم داده ام. مثلاً زمانی که توی شورای صنفی دانشکده کامپیوتر امیرکبیر بودم، همراه با پژمان و علی ابرامسیتی و بابک و شبنم، همه اش با مدیریت دانشکده، سر مسائل مختلف و کمبودهای دانشکده درگیر بودیم؛ یا اون مدتی که مرکز تحقیقات کار می کردم، به خاطر انتقاد از وضعیت اونجا، کارم به حراست وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات کشید.

از موقعی که به پیک آسا اومدم، به خاطر جو صمیمانه و راحت و جوون حاکم بر شرکت، شرکت رو خیلی دوست داشتم. وقتی حس می کردم شرایط بدی داره پیش میاد که باعث جلوگیری از افزایش انگیزه و پیشرفت خودم و پیک آسا خواهد شد، در کنار همکاران دیگه، حرفم رو رک و پوست کنده و راحت می زدم و مدیریت جوون شرکت هم معمولاً انتقادات همکاران رو می پذیرفت یا حداقل بررسی می کرد. حس هم می کنم انتقاداتی که می کردیم، بی جا نبوده و کسی که انتقاد بی جا نمی کنه، هدفش پیشرفت همزمان خودش و جاییه که ازش انتقاد می کنه.

اما هر چی می گذره، حس می کنم که انتقاد از وضعیت و قوانین کشور، دانشگاه، دانشکده و محل کارم و ارائه ی راه حل هایی که در سطح خودم به ذهنم می رسه، چندان فایده ای نداره و راه برای پیشرفت و حرکت به جلو، اونقدر ها که من انتظار دارم، باز نیست. با این وضعیت، حس می کنم باید خودم رو بزنم به بی خیالی و بدون درگیر کردن فکرم، همه چیز رو پیش ببرم تا روزی برسه که از ایران بریم و توی کشوری زندگی کنیم که اینهمه درگیری ذهنی خسته کننده ی بی نتیجه نداشته باشم.

خیلی دردناکه این مرگ تدریجی انگیزه!