بایگانی ماهیانه: اکتبر 2011

شهری که دوستش ندارم

یه صدای ناواضحی از دور می‌اومد. نزدیک‌تر که شد، چهره‌ی صاحب صدا رو دیدم. پیرمردی بود پریشون، با ریشی درهم و به هم ریخته. پیرمرد در حالی که یه دسته جوراب رو جلوی چشم مسافرها تکون می‌داد، می‌گفت: «آقا یه جوراب از من بخر!» یه کمی صبر کرد، کسی دست به جیب نبُرد. پیرمرد ادامه داد: «خب نخرین باید برم دزدی کنم. برم دزدی کنم؟» بعد هم سه چهار تا فحش آب نکشیده نثار هاشمی و خاتمی کرد. البته حقشان هم بود، خصوصاً دومی که با تمام ارادتی که به‌اش دارم، باور دارم که خیلی خیلی حق‌اش بود. بگذریم. آروم اما طوری که اطرافیانم بشنوند گفتم: «انگار بقیه دزدی نکرده‌اند». پیرمرد ادامه می‌داد و فحش‌هایی هم نثار «دیگران» کرد. با هر فحش، مردم می‌خندیدند. من بغض کرده بودم و فکرم به هم ریخته بود، طوری که حتی یک خط از کتابی که داشتم می‌خوندم رو نمی‌فهمیدم. پیرمرد به یه سرباز نیروی انتظامی رسید. یهو برگشت یه چیزی با این مضمون گفت: «سرکار! بیا به من دستبند بزن، منو ببر زندون. اونجا حداقل یه دادستانی هست که حرفم رو بهش بزنم». مردم همچنان می‌خندیدند. مسافری که من روبروش ایستاده بودم، وقتی چهره‌ی من رو دید، خنده از روی لب‌اش محو شد. ایستگاه حبیب‌اله بود و من باید پیاده می‌شدم.

من از مردمی که به درد یه نفر از جنس خودشون می‌خندیدند، متنفر بودم، متنفرم. من از این شهر، از این کشور که مردم‌اش به درد هم‌نوع خودشون می‌خندند، متنفرم. آهای مردم! من از شما متنفرم.

گذشته، حال، آینده

… از آن تاریخ به بعد، زندگی‌اش مغشوش و بی‌نظم شده بود، اما اگر ممکن می‌شد به مبدأیی در گذشته برگردد و از آنجا راه را آهسته دوباره بپیماید، شاید می‎توانست معمای مجهول گمشده را حل کند …

———————————

۱- از کتاب «گتسبی بزرگ»، اثر «اسکات فیتس جرالد»، ترجمه‌ی «کریم امامی»، نشر نیلوفر، ۱۳۸۷

۲- شاید راهی باشد برای این روزهای من …

کجا هستم؟

من مش حسن نیستم. من حتّی گاو مش حسن هم نیستم. حس می‌کنم اصلاً نیستم. زود بوده‌ام، زود هستم، امّا انگار دیگر زود نیستم. اصلاً شاید نبوده‌ام. از اوّل شاید بهتر باشد که باشم. کجا باید باشم؟ می‌خواهم اینجا باشم یا نباشم؟ ذهنم روز به روز داغ‌تر می‌شود. دائم خواب و بیدارم. حتّی دم صبح‌ها، دلم نمی‌خواهد خواب باشم یا بیدار. اصلاً نمی‌دانم دلم می‌خواهد یا نه!

چند روز است گاو مش حسن دست از سرم بر نمی‌دارد.

آخ! دلم درد می‌کند. دل‌درد دارم. هر روز، در خواب و بیدار دم صبح، منتظر بیداری‌ام، ولی دلم هم درد می‌کند و خواب. من یک موجود عجیب‌ام. من اصلاً نمی‌دانم که موجود هستم یا عجیب. من می‌خواهم سکوت کنم. من یک ماه، دو ماه سکوت می‌خواهم تا درونم سر ریز کند، تا شاید بفهمم دلیل این دل‌درد لعنتی چیست یا درمان‌اش!

من سکوت می‌خواهم