بایگانی ماهیانه: نوامبر 2011

روی ماه خودکشی را ببوس

امکان اقدام به قتل یا خودکشی زمانی به وجود می‌آید که فرد امکان گریز از وضعیت ناهنجار و دشواری را که در آن گرفتار شده است ناممکن بداند. موقعیت بحرانی می‌تواند معضلی باشد که شخص از حل آن ناتوان است یا گمان می‌کند که ناتوان است. در چنین شرایطی ذهن اون برای رهایی از بحران و در واقع برای حل مسئله دو راه حل غیر طبیعی را ممکن است انتخاب کند. در راه حل اول او می‌کوشد تا صورت مسئله را پاک کند. در این حالت اگر مانع انسانی وجود داشته باشد، معمولاً قتل رخ می‌دهد. در راه حل دوم، سوژه بنا به دلایلی نمی‌تواند صورت مسئله را پاک کند. در چنین موقعیتی او اقدام به محو کردن حل کننده‌ی مسئله می‌‎کند. در این وضعیت پدیده‎ی خودکشی رخ می‌دهد.

————————————–

۱- بخشی از کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته‌ی «مصطفی مستور»

۲- اونقدر شرایط جامعه بد شده و اونقدر فشار زیاد شده که دائم خبر خودکشی و قتل و جنایت می‌شنویم. اهل خوندن کتاب‌ها و مطالب روانشناسی و این چیزها نیستم. بخاطر همین، این تحلیل به نظرم جالب بود

دلتنگی

یه مدتیه که با توجه به اتفاقات دور و برم، خاطراتم از خیلی خیلی دور تا خیلی خیلی نزدیک، میاد جلوی چشمم. در واقع نسبت به شرایط عادی تشدید شده این قضیه. به محض سکوت، غرق میشم و لذت می‌برم.

وقتی یه نفرو می‌بینم که می‌لنگه یا چشمش لوچه، یاد پدربزرگم می‌افتم که به‌شدت خرافاتی بود و کافی بود از در خونه بیرون بره و یکی رو ببینه که این خصوصیات رو داره، بلافاصله برمی‌گشت توی خونه و می‌گفت که امروز روز خوبی برای بیرون رفتن نیست! از شانس بد ما، یکی از همسایه‌هامون چشمای خودش و زنش و مادرش و دخترش و یکی از پسراش لوچ بود و خانوادگی یه کمی هم خل وضع بودند؛ یکی دیگه از همسایه‌هامون هم می‌لنگید! یهو دلم برای پدربزرگم تنگ میشه و دلم می‌خواد برگردم به روزای بچگی و بی‌دغدغه بودن.

یه روز که از اصلاح صورتم می‌گذره و ته ریش زبری توی صورتم سبز میشه، یاد اون یکی پدربزرگم می‌افتم که همیشه دست و پای ما رو می‌گرفت و ته ریش زبرش رو می‌مالید به کف دست و پاهامون و ما هم که قلقلکی، غش می‌کردیم از خنده و دست و پا می‌زدیم که از دستش فرار کنیم. با اینکه بالای ۷۰ سال سن داشت، هر موقع می‌رفتیم خونه‌شون، کلی باهامون کلنجار می‌رفت و از سر و کولش بالا می‌رفتیم. یهو دلم برای پدربزرگم و اون روزهای بچگی و شادی‌های کودکانه تنگ میشه و تا چند دقیقه غرق میشم توی خاطراتم.

گفتگوی مربوطه

تکنیسین بی‌هوشی در حال تزریق داروی بی‌هوشی در اتاق عمل: خب! چی شد که اینطوری شدی؟

من: هیچی. سر فوتبال بودم، یهو دولا موندم و دیگه نتونستمممم …

پرستار: آقای حسینی! آقای حسینی! بیدار شو. میخوام محل تزریق سرم رو عوض کنم

من با دیدن اتاقی که قبل عمل توش بودم، فهمیدم که عمل تموم شده! در واقع حدود سه ساعت از گفتگوی من و تکنیسین بی‌هوشی گذشته بود …

—————————————-

نمی‌دونم چرا چند روزه دائم این گفتگو توی کله‌ام میاد. یه جورایی دلم یه بی‌هوشی توی همون مایه‌ها می‌خواد. در کمتر از سه ثانیه!