برو کنار

بر روی شانه های پهن و ستبر گوژپشت نتردام می نشینم و از پله های دروازه بشریت با سرعت تمام بالا می روم و آویزان وار از درختی به درختی دیگر سفر می نمایم و در بین راه، با دیدن ببر سیاه آسیایی، به یاد پسر جنگل می افتم و از طنابی که به آن آویزانم پیاده می شوم و روی سر در خانه پسر جنگل می ایستم و هو هو چی چی کنان از جلوی ایستگاه آخر زندگی رد می شوم. قبل از پل نزدیک ایستگاه مابعد آخر زندگی، صدای سوت قطار به صدا در می آید. ترمز قطار را می کشم. ریزعلی خواجوی است که سوت ترمز را کشیده. دست ریزعلی را می گیرم و با هم از پل می پریم پایین. ناگه، صدایی شبیه به صدای تارزان می شنویم. به بالا می نگریم. سیمرغ بلورین نامرد، سیندرلا در بغل، از کنار ما می گذرد و باد گرمش از جانب خوارزم ما را تحت تأثیر قرار داده و بوی گند بی تربیتی فیل ما را دچار اشتهای شدید می نماید. جلوی هایدا می ایستیم، مقداری پاپ کرن می خریم و روی چمنهای بلوار کشاورز، کنار تابلوی علفها را نخورید می نشینیم. ژامبون گوشت ژیگو را خورده و شعرگویان و خرامان، راه خانه خود در پیش می گیریم. گویا حسین آقا که قبلاً رئیس خط می نمود، سرش به زیر آب رفته و خفه نموده گردیده است. رئیس جدید خط می پرسد:آقا جنت آباد میرید؟ با شادمانی پاسخ می دهم: بله قربان، وگرنه می ترکید. سوار بر تاکسی قراضه داش علی شده و به سوی سر منزل مقصود روانه می گردم. یادم رفت ریزعلی را هم با خودم بیاورم. باد سردی می وزد. بیچاره ریزعلی! حالا باید برود معتاد شود و زیر پل بخوابد یا خودش را به یکی از این گرمخانه ها که برایشان ساخته اند هجوم برد، تا گرم و نرم بماند. عرق گرمی بر پیشانیم نشسته است. با دلی آکنده از غم و سرشار از رحمت، وحشیانه فریاد میزنم: لعنت بر پدر و مادر چَسی چه در این مکان آشگال بریزد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.