لحظههایی هست که حس میکنی ناامیدی همهی جامعه رو گرفته. حست کاملاً هم درسته. بعد یه کورسویی از امید پیدا میشه. با تمام خستگی، با تمام ناراحتی و نگرانی، چشم میدوزی به سمت اون کورسو. بعد میفهمی که خیلی از مردم ناامید همون جامعه، نگاهشون مثل تو به اون کورسو بوده. روحیه میگیری. انرژی میگیری برای موندن. دلت نمیخواد از اون جامعه بری. نه اینکه هویتت رو با موقعیت مکانی اون جامعه گره زده باشی، نه! حس میکنی وجودت، هویتت، با اون امید و با لحظه لحظههای شادی آدمای اون جامعه گره خورده. دلت نمیخواد از اون جامعه بری. اما، «بچهها را چه کنیم؟»