داستانهای من و اون (۱)

ساعت ۲ نصف شب بود. می خواستم بخوابم. پتو نداشتم. خواستم یواشکی برم پتو بردارم که کسی بیدار نشه، یهو از جاش بلند شد و گفت: «چیکار می کنی؟»

گفتم: «اومدم پتو بردارم!»

گفت: «مگه اونجا پتو نیست» [اگه بود که اینجا نمیومدم خوب!]

حالا گیر داده که پتو میخوای چیکار! «می خوام دیگه بابا! گیر نده!»

گفت: «خوب حالا بیا این پتویی که روی منه رو بردار ببر بنداز روی یکی دیگه!»

حالا همه بیدار شده اند! خوب حالا می تونم با خیال راحت و با سر و صدا، پتو رو بردارم برم بخوابم!

————————————————-

پ.ن.

از این به بعد می خواهم داستانهایی را تحت عنوان «داستانهای من و اون» بنویسم!

شخصیت اصلی این داستان، فردی است که کمی بیش از حدّ به یک چیز گیر می دهد. البته کمی تا قسمتی هم شخصیت داستان بر اساس یک شخصیت واقعی می باشد!

3 دیدگاه در “داستانهای من و اون (۱)

  1. سلام
    وبلاگ خوبی داریدو با تشکر از اینکه به ما سر میزنید و لینک دادید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.