مرگ رنگ

چند روز پیش، صبح که می رفتم به سمت دانشگاه، یک جایی از مسیر که همه ی مسافرای دیگه پیاده شدند. راننده پرسید: «شما دانشجو هستی؟» گفتم: «بله». گفت: «به نظر شما چرا زندگی های ما اینطوری شده؟ چرا جامعه ی ما به این روز افتاده؟» سوالی بود که بارها و بارها با دیدن رذیلت های جامعه به ذهنم خطور کرده بود، اما هر بار سعی کرده بود فکرم رو مشغولش نکنم تا اعصابم بیشتر خرد نشه!

این بار نتونستم فکر نکنم، چون باید یه جوابی به راننده می دادم!

گفتم: «شاید چون مردم نمی دونند چیکار دارند میکنند! شاید چون فکر نمی کنند به کارهایی که دارند می کنند

راننده گفت: «اما من فکر میکنم یقین در مردم از بین رفته، ایمان از بین رفته

میگفت: «میشه آدم در کنار یه خوبی مطلق باشه و ازش استفاده ای نکنه؟ مثلاً توی دانشگاه شما، استادی که با سواد و با متانته، وقتی داری باهاش صحبت میکنی، امکان داره لذت نبری؟» جوابی جز تایید نداشتم. چون واقعاً وقتی کنار یه آدم متین و مهربون میشینم، اونقدر احساس خوبی دارم که امکان نداره از این همنشینی لذت نبرم!

از موقعی که پیاده شدم، حتی سر کلاس سیگنال، فکرم اینبار بدجوری مشغول شده بود. بالاخره باید یه جوابی میگرفتم ازدلیل دیدن اینهمه دنائت! ذهنم بدجوری آشفته شده بود. این بار آشفته تر از همیشه. چون این روزها اونقدر از این بی رنگی و بی هویتی جامعه ناراحتم که بعضی وقتها، موقع تعریف یکی از این نامردمی ها، چنان بغض میکنم که نمی تونم ادامه بدم!

خیلی چیزها به ذهنم رسید. به این فکر کردم که نکنه اون خوبی مطلق وجود نداره که بشینیم کنارش و از مصاحبتش لذت ببریم. اما یاد مثل اون آرایشگر و مرد مو بلند افتادم و منصرف شدم! دیدم به این راحتی ها نمی تونم انکارش کنم و یه جورایی هم دوست نداشتم این انکار رو انجام بدم!

در اینکه راننده از یقین و ایمان به خدا می گفت، شکی نبود. اما من بعضی موقعها فکر میکنم مردم به خدا ایمان دارند، اما به خدای خودشون! خدایی که برای خودشون ساخته اند! شاید خدای شر! شاید پول! شاید خیلی موجودات دیگه که با توصیفات من از خدای خیر خیلی فرق داره! هر کس خدای خودش رو داره و دلیلی وجود نداره که درک من و دیگران از خدا یکی باشه. کی گفته خدا یکیه؟ خدای من، خدای شما و خدای اینهمه مردم! مهم اینه که خدای من یکی باشه. پس همه خدا دارند و به خدای خودشون ایمان دارند. خدای درونی!

این وسط فکر میکنم مردم به انسانیت ایمان ندارند. فکر میکنم انسانیت دیگه مثل خدا نمی تونه اینهمه تکثر داشته باشه و اینهمه تفاوت بین نظرات مختلف! همه ی آدمهایی که ذره ای عقل دارند، سوء استفاده از کودکان رو خلاف انسانیت می دونند! کمک به همنوع رو خوب می دونند، همه ظلم و سرکوب مردم و دروغگویی در مورد آزادی مردم رو مذموم می دونند و … به این نتیجه رسیدم که مردم یادشون رفته که انسانند. ما واقعاً اشرف مخلوقاتیم یا اسفل اونها؟ در بین کدوم گروه از موجودات اینهمه پستی می بینیم؟ به نظرم این مرگ خدا نیست، مرگ انسانیته!

وقتی گروهی، مثل باقی چیزها، خدا رو هم برای خودشون قبضه کرده اند، مختص خودشون کرده اند، من به انسانیت پناه آورده ام تا از درون انسانیت، خدای خودم رو پیدا کنم! خدای من انسانیته! خدای من نماد انسانیت و محبته! خدای من اون چیزی که اونها می خواهند و میگند نیست! خدای من مثل خدای اونها مرده نیست، بخیل نیست، منتقم نیست

پس شاید این انسانیته که مرده، نه خدا! پس مردم ما، ایمانشون به انسانیت از بین رفته، نه ایمانشون به خدا!

خیلی چیزها توی ذهن آشفته ام گذشت. اما نتیجه ی مقدماتی تفکراتم رو نوشتم. «مرگ انسانیت به جای خدا! مرگ رنگ!». فراموش کرده ایم که انسانیم و انسان میتونه خوب باشه

1 دیدگاه در “مرگ رنگ

  1. حمید حرف دلمون و گفتی…ماچگونه ماشدیم زیبا کلام بدک نیست…پیشنهاد میکنم اگه نخوندی یه نگاه بندازی سیر تاریخی بدختی هامون و تا حدودی نشون داده…اقا راستی تولدت مبارک…سوریادت نده بدی ها؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.