تفاوت تصورات دیروز و امروز

خردسال که بودم، تصورم از خدا یه مرد جوون مهربون با ریش مشکی و چشمای خندون بود.

شاید مهم ترین دلیلش، جو حاکم بر اون روزهای خونواده مون بود. یه عموی بسیجی که توی جنگ کشته شده بود، یه عموی بسیجی دیگه که هنوز هم به همون اندازه ها ریش داره و روز عروسیش، زیر تابوت دوستش رو گرفته بود. پدرم که بخاطر کشته شدن عموم توی جنگ و عزادار بودن، مدتها ریش داشت و دلش هوای جنگ کرده بود. خانواده ای که همه چیزش شده بود جنگ و جنگ و جنگ.

من با دو سال سن، تمام شعرهایی که میخوندم از جنگ بود: «ای لشکر صاحب زمان، آماده باش، آماده باش» … «عمو سعید سربازه، تو جبهه ی اهوازه، گلوله می اندازه، قلب دشمن میسوزه، عمو سعید پیروزه» … «برادران بسیج، دلاوران بسیج» … صدای آژیر قرمز و سفید رو هم درست مثل رادیو در می آوردم. تمام دوستان پدرم و خیلی از اقوام هم ریش  داشتند

اما حالا، وقتی تصاویر ۵ ماه اخیر رو می بینم، با خودم فکر میکنم خردسالان امروزی، تصورشون از خدا چیه؟ یا نه! با دیدن صحنه های جنگ خیابونی این روزهای تهران، تصورشون از یه آدم ریشو چیه؟

4 دیدگاه در “تفاوت تصورات دیروز و امروز

  1. دکتر شما هم جزء مقامات شدی مثه اینکه! ما همه بچه بودیم شما خردسال بودی! 😀
    یهو در مورد خاطرات عنفوان جوانی هم بگو دیگه! 😉

  2. راستش من برعکس بودم تو خونواده…
    الانم گاهی از اینکه میگم حتی اگه میرحسین موسوی رییس جمهور میشد, من راضی بودم ؛ همه من رو دعوا میکنن…که بعد تصحیح میکنم , البته به شرطی که رهبری از قانونمون حذف میشد:)
    اما اینایی که نوشتین رو باور دارم, با تمام وجود باور دارم که دیگه اگه یه زمانی یکی یه چهره ای که قدیما به نظرم موجه بود, داشته باشه؛ اون اتفاقا اصلا ادم خوبی نیست …
    و همین جاست که این نتیجه رو میگیرم که خب, با تمام اینکه قرار نبوده برتابیدن این برجای خود نبودنهای خدا… پس حتما حتما حتما, فردا از آنِ ماست…
    “خیلی سخته…”…اما خب واقعا چه باید کرد یا چه میشه کرد…جز دعا کردن و موازی با تلاش خودمون یه کم هم امیدمون به خدا باشه

    حمید: ایمان داشتن و امید داشتن خوبه، اما یه موقعها از بعضی دعاها این حس بهم دست میده که الکی داریم دلمونو خوش میکنیم! داریم الکی پاچه خاری خدایی رو میکنیم که اصن در این حدودی که ازش میگیم، نیست!

  3. من بچگیام فک میکردم خدا شکل قورباغس! یه بارم توهم زدم خدا رو دیدم، بعد از مامانم پرسیدم من خدا رو دیدم، شکل قورباغس؟ دعوام کرد!

    حمید:‌ احتمالا زیاد لب برکه زندگی کردی

  4. یه جاشو اشتباه نوشتی. باید می گفتی خانواده ای که همش چیزش شده بود ریش و ریش و ریش:دی

    حمید: درست نوشتم! آخه اون موقعها جنگ و ریش مساوی هم بود. البته هنوز هم هست! با این تفاوت که اون موقعها جنگ علیه خارجی بود و حالا جنگ علیه داخلی

پاسخ دادن به مصطفی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.