منفعت

امروز سمینار داشتیم. برنامه ریزی برای این سمینار از حدود ۲ هفته پیش شروع شد. توی جلسه ی توجیهی سمینار، کارهای موجود تقسیم شد. مسئول تعیین برنامه سمینارها، مسئول ارتباط با اساتید، مسئول تدارکات و پذیرایی روز سمینار، مسئول تجهیزات چند رسانه ای سمینار، مسئول حضور غیاب جلسات، ناظر زمان سمینارها و …

وقتی از من سوال شد که توی کدوم یکی از موارد میخوای همکاری کنی؟ گفتم هیچکدوم! البته در نهایت چون هر کس باید یه کاری انجام میداد، مسئولیت حضور غیاب یه تعداد از جلسات سمینار رو به من دادند که لازمه اش فقط حضور در جلسه ی سمینار بود. حضوری که چون قبل از سمینار خودم بود، چندان سخت نبود!

امروز سر سمینارها داشتم با خودم فکر میکردم که من که توی دوران لیسانس، حاضر بودم هر کار داوطلبانه ای رو به عهده بگیرم و فعالیت های دانشجویی کوچیک و بزرگ رو با تمام وجود قبول میکردم و انجام میدادم، چی شده که در حال حاضر، تا زمانی که یه کم منفعت شخصی توی کاری نبینم، به این راحتی ها حاضر نیستم اون کار رو انجام بدم؟ شاید اونقدر توی دوران لیسانس از این کارها کرده ام که اشباع شده ام. شاید هم شرایطی که این روزها بر جامعه مون حاکمه، مثل همیشه به شدت روی من تاثیر گذاشته. شاید هم اون کارها مال همون دوران بود و شور و هیجانش هم مال همون روزها! شاید هم گذر عمر باعث این قضیه شده!

نمیدونم ناراحت باشم یا خوشحال!

10 دیدگاه در “منفعت

  1. اصلا درستش هم اینه که آدم به فکر نفعش باشه. یعنی همه به فکر نفع خودشون هستن. ممکنه نفع پول باشه یا یه حس خوب باشه یا هر چیز دیگه ای. الان شرایط اینه که هیچ نفعی تو این جور کارا برات نیست و کاملا منطقیه که دیگه شرکت نکنی توشون.
    اگه وضع خوب باشه نفع ها همه متقابلن و هر کار خوبی که می کنی فیدبک خوب هم می گیری و واسه همین همه با هم پیشرفت می کنن. ولی وضعیت الان اصلا اینجوری نیست

    حمید: حس خوب که گفتی جالب بود. بهش فکر نکرده بودم. واقعاً دیگه حس خوبی ندارم به این کارها!

  2. من بازهم امید دارم … هرچند می دونم تمام چیزهایی که تو می گی هم درسته… می دونم یه عده دیگه بهاری نمی بینن… به احترام همون ها هنوز امیدوارم….

    حمید: ما هم امیدواریم، گرچه نه چندان زیاد!

  3. راستی بهار که بیاد دیگه گرما و سرما میره سرجاش… اونوقته که همه چی قشنگ میشه… هم گرمای تابستون هم سرمای زمستون … بارون بهار و برگهای پاییز… بیا امیدوار باشیم

    حمید: من که واقعاً دارم امیدم رو به طور کامل از دست میدم!

  4. این نظم طبیعته دوست عزیز! خدا خواسته که بعد زمستون بی برو برگرد بهار بیاد… پس بیا منتظر بهار باشیم که میاد 🙂

  5. یه عالمه تبریک از این سمینار و رهایی…ایشالله که تیک هم هم به خوشی تموم میشه و دیگه راحت راحت…

    حمید: ممنون. البته راحت راحت نمیشیما! هنوز پروژه ها مونده!

  6. زن بگیری دکتر درست بشی، زن میخوای!

    حمید: این جمله که خطاب من به توئه دکتر! ما دیگه خرمون از پل گذشت 😀

  7. اون موقع وقت داشتیم، انرژی داشتیم، شور و شوق واسه فعالیت‌های جانبی داشتیم… اون موقع درس خوندن کنار سایر فعالیت‌ها معنی داشت و مسأله اصلی نبود… اون موقع این فعالیت‌ها رو صرف دور هم بودن و واسه اینکه یه کار جمعی کرده باشیم انجام می‌دادیم که خوب لذت هم داشت در نهایت خستگی…
    الان فرق کرده دیگه… وقت که نداریم… فعالیت اصلیمون کاره … و از طرفی با این وقت کم همینکه درس رو به سرانجام برسونیم هم کلی کار کردیم!… و اینکه الان درس خوندمون خیلی جدی‌تر شده…
    یه مورد دیگه هم هست که شاید فقط من اینطور حس می‌کنم.. من خودم تو دوران ارشد احساس تعلق به دانشگاه نمی‌کنم… این خودش می‌تونه تأثیر داشته باشه واسه کسایی که حس مشابه دارن :دی

    حمید: آهااااااا! با مورد آخر شدیداً موافقم

  8. شما رو نمی دونم اما آزاده باید خوشحال باشه. چرا که شما دیگه متأهل شدی خوب نیست که تو این کارا باشی. تو این کارا که باشی باید با همه سر و کله بزنی مثلا خانمها 😀
    سوای شوخی من فکر می کنم بیش از همه اون چیزایی که گفتی مشکل وقته. مثلا من خودم می ترسم مسئولیتی رو به عهده بگیرم اما به دلیل کمبود وقت نتونم از عهده اش بربیام. اینه که این اتفاق واسه منم افتاده.

    حمید: آزاده هم همین رو گفت! البته منظورم تیکه ی آخر حرفت بود 😀
    آزاده هم گفت که اگه همون موقع هم اینهمه درگیری کاری و درسی داشتی و وقت زیادی نداشتی، احتمالا دنبال این کارا نمیرفتی!

پاسخ دادن به نازنین لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.