دل خوشی

این روزها، در کنار همه ی موارد بدی که توی جامعه وجود داره و آدم رو دل زده می کنه، دل خوشی هایی وجود داره که شاید بعضی هاشون کوچیک به نظر برسند، اما من با همین دل خوشی ها، هر روز کلی انرژی و روحیه می گیرم و از زندگیم لذت می برم.

از دل خوشی های بزرگم مثلاً اینه که روزهایی که میام دانشگاه و آزاده شرکته، منتظرم هر چه زودتر موقع ناهار بشه که برم شرکت و آزاده رو ببینم و نیم ساعتی رو کنار هم باشیم، یا عصر بشه و فرصت کنم برم شرکت و دور هم با بچه ها میوه بخوریم! یا مثلاً روزهایی که دانشگاه ام و آزاده خونه، زودتر شب بشه که برم خونه و کنار هم باشیم.

یه دل خوشی که شاید کوچیک به نظر بیاد و البته یکی از دلایلیه که این مطلب رو می نویسم، اتفاقات و دیدارهای توی دانشکده است که کلی بهم انرژی و روحیه میده و یاد دوران لیسانس و دور هم بودن های دائمی با بچه ها میفتم. مثلاً چند وقت پیش، از آزمایشگاه رفتم بیرون که برم آب معدنی بخرم. از در آزمایشگاه خارج شدم و توی راهروی سمت راست پیچیدم. رسیدم جلوی آزمایشگاه دکتر میرعمادی. احمد منصوری رو دیدم و وایسادیم به خوش و بش. ۱۰ دقیقه ای اونجا بودم. بعد رفتم به سمت آسانسور. از جلوی در آزمایشگاه دکتر حسابی رد شدم. امین و( فکر کنم) مازیار رو دیدم. چند دقیقه ای هم اونجا مشغول خوش و بش بودم. بعد توی راه پله ها، علی شریف رو دیدم. بعد پژمان رو دیدم. بعد حسین تاجیک. هی همینطوری آشنا دیدم و وایسادم به حرف زدن. فکر کنم حداقل نیم ساعت گذشته بود و من هنوز از دانشکده که بیرون نرفته بودم هیچی، از طبقه ی ۷ هم خارج نشده بودم! آخر سر هم برگشتم آزمایشگاه و یادم رفت برم آب معدنی بخرم!

واقعاً این دل خوشی ها عجب به موقع می رسند …

6 دیدگاه در “دل خوشی

  1. ما هم دلخوشی‌مون همیناست.

    حمید: اون دل خوشی اول من رو هم داری یعنی؟ کی ازدواج کردی و ما خبر نداریم؟ 😀

  2. من و علی سوار اتوبوس شدیم بریم باغ هنر. همین که سوار شدیم یکی گفت سمانه
    برگشتم دیدم راضیه است. خدایی این خیلی بیشتر حال می ده. آدم ذوق می کنه اساسی. ِ:D

    حمید: من یه بار توی خیابون داشتم راه می رفتم، یهو یکی اومد جلوم وایساد، ترسیدم! بعد نگاه کردم دیدم یکی از دوستای دبیرستانمه! کلی شاد شدم و لذت بردم. می فهمم چه حال خوبی داشتین وقتی راضیه رو دیدین

  3. خداییش دلگرمیه دیدن یه آشنا تو یه محیط غریب… حتی آشنایی که شاید ارتباط نزدیکی نداشتی قبلا باهاش… چه برسه دیدن یک دوست…ولی فکر کنم دوران کارشناسی ارشد با اون محدودیت زمانی‌اش و ارشد و دکترا با شرایط جدید سنی و کاری، حتی تو دانشگاه قبلیتم باز حس غربت داره….
    حالا شرایط خودتو با من و مجید مقایسه کن و فکر کن که چه کشیدیم و چه می‌کشم!….

    حمید: شرایط شما که خیلی دردناک بود. من غصه می خوردم براتون

  4. به به. عجب خوشی های خفنی. بپا دپرس نشی :دی

    حمید: جدی خیلی خوبه دکتر! باور کن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.