پریشب رفته بودیم سیتی استار (هایپر استار سابق!) خرید کنیم، بهزاد نبوی رو دیدیم. گفتم آقای مهندس نبوی! برگشت نگاه کرد به ما، سلام کردیم بهش. بعد یهو خانمش از توی یکی از مغازه ها صداش کرد، رفت یه چیزی به خانمش داد و خیلی سریع برگشت پیش ما. انگار که ما رو می شناسه! سلام و علیکی کردیم و احوالش رو پرسیدیم. گفت که فیزیوتراپی داره و نمی دونه که موقع فیزیوتراپی باهاش مامور می فرستند یا نه! توی صداش یه حس خوب بود. حس امید! روی لبش هم یه لبخند باحال! چنان با آرامش و خنده می گفت تازه باید ۵ سال هم در بند باشم که آدم فکر می کرد می خواد بره پیک نیک! اونقدر آروم و متین و مظلوم (نه با مظلوم نمایی!) صحبت می کرد که بعد از اینکه باهاش خداحافظی کردیم، توی چشمان آزاده اشک جمع شده بود. پیش خودمون گفتیم ببین با یه «مرد» حدودا ۷۰ ساله چیکار دارند می کنند!
بهزاد نبوی یکی از ادماییه که هیچ حرفی پشتش نیست.
حمید: البته هیچی هیچی که نه! من یه سری چیزا شنیدم از پدرم، اما نمی دونم در حدّ شایعه بوده یا واقعیت! ولی آدم خوبی به نظر می رسه
منم که الان دارم اینو می خونم حس خوبی دارم
آدمهای نازنینی از دست رفتند و تلف شدند اما پایمردی بعضی ها واقعا زندگی رو تحمل پذیر می کنه
حمید: جداً روحیه ی اینجور آدم ها رو که می بینم، واقعاً احساس شرمندگی می کنم به خاطر لحظاتی که حس ناامیدی بهم دست می ده!
چقدر حس خوبی بوده دیدن آدهای وارسته و آروم…
حمید: همین آرامششونه که درد به جون مخالفانشون انداخته!
بعدنا میتونی به بچت بگی من بهزاد نبوی رو از نزدیک دیده بودم!
حمید: اولا بچت نه و بچه هات:دی ثانیا جدی جدی خیلی خوشحالم از دیدنش و حتماً با افتخار می گم به بچه هام:دی
خوش به حالتون!
من عشق این آدمم. خیلی باحاله. خیلی….
حمید: دقیقا مدل حرف زدنش مثل حرف زدنش توی اون فیلمی بود که بعد از اولین مرخصی اش درباره ی خانمش گفته بود! خیلی باحاله واقعاً
واقعا خوش به حالمون با این نبوی ها و تاجزاده ها و عرب سرخی ها و میردامادی ها و میرحسین ها و کروبی ها و …هایی که داریم. دلم برای طرف مقابل می سوزد …
حمید: آخ که حرف دل ما رو گفتی!