بایگانی برچسب: s

انتخاب درست

الان ساعت یک بامداد یکشنبه‌س و من، بعد از دو روز خیلی سخت و تلخ و طولانی، با چاشنی کم‌خوابی و غم و غصه و گریه و زاری، به شدت به خواب نیاز دارم و چشمام قرمز شده از بی‌خوابی. اما واقعاً نمی‌شد نوشتن این مطلب رو عقب انداخت. خیلی وقته که خیلی حرفا توی ذهنم هست که گاهی وقتا خیلی شخصیه که خب طبیعتاً به درد وبلاگ با مخاطب نیمه‌خصوصی نمی‌خوره. گاهی وقتا هم حال ندارم که بنویسمشون. همین شده که توی سه ماه اخیر، دو تا مطلب نوشتم اینجا.

اما الان حرفی هست که با اینکه شخصیه، ولی حتماً حتماً باید بگم:

همیشه می‌گن یکی از مواقعی که می‌شه آدم‌ها رو شناخت، توی سختی‌هاس. حالا اگه این آدم، همسرت باشه، شریک خوشی و غمت باشه، نتیجه‌ی انتخابی که کردی، توی این سختی‌ها خیلی خیلی بیشتر خودش رو نشون می‌ده. اینهمه روده‌درازی کردم که بگم «من از انتخابی که برای شریک آینده‌م کردم، بی‌نهایت خوشحالم. از اینکه آزاده رو دارم خیلی خیلی راضی‎ام. از اینکه هر روزی که می‌گذره، مطمئن‌تر می‌شم که انتخابم درست بوده، تو پوستم نمی‌گنجم». شک ندارم که آرامش و قوت قلبی که توی لحظه لحظه‌های سخت این دو روز حس کردم، به‎خاطر آرامش و روحیه‌ی آزاده بوده. دیدن چهره‌ش آرومم می‌کنه. صداش، حرفاش، دستاش، چشماش … توصیفی برای اینا ندارم واقعاً

آزاده! دوستت دارم کمه برای ابراز حسی که بهت دارم. حسم رو نمی‌تونم به زبون بیارم. فقط خوشحالم، خوشحال

به امید روزهای بی دغدغگی

حدود ساعت ۱۹:۳۰، از سرکار یا دانشگاه میرسیم خونه، خسته و داغون. از قبل از ۸ صبح از خونه زدیم بیرون، دنبال کار و درس و مقاله و پروژه و هزار و یک کوفت و زهر مار دیگه*. بدن و چشمامون دیگه نا نداره، در حالی که میدونیم باید هنوز مثل ۳-۴ روز دیگه ی هفته، تا ساعت ۲ نصف شب به درس و پروژه برسیم. یه چیزکی درست میکنیم و میخوریم. بعد میایم یه کم اخبار نگاه کنیم، پارازیت قشنگی که از اول این هفته شروع شده، اجازه نمیده. اعصابمون خرد میشه. به همدیگه یه نگاهی میکنیم، چشمای جفتمون برق میزنه، دی وی دی پلیر رو روشن میکنیم و شروع میکنیم «لاست» دیدن. تا حدود ساعت ۱ که دیگه حتی حال «لاست» رو هم نداریم.

میریم میخوابیم به امید روزهایی که یا درس نباشه یا کار! و فقط از سر کار یا دانشگاه برگردیم خونه و بدون دغدغه، بتونیم فیلم ببینیم، کتاب بخونیم، بشینیم حرف بزنیم. به امید روزایی که توی تعطیلی هاش بریم پارک قدم بزنیم، مثل ۲-۳ سال پیش بریم کوه و هر چی ورزش کردیم رو با یه آبگوشت موقع ناهار توی یکی از رستوران های توی کوه جبران کنیم.

این با هم بودن، با «آزاده» بودن، تنها دلیل تحمل این روزا و داشتن امید به روزای بهتر و بی دغدغه ی آینده ست. با تمام این فشارها و پر دغدغگی ها!!!، به من که داره خوش میگذره

————————————————————————-

* به یاد گذشته ها که توی هر بند نوشته هام مینوشتم «هزار و یک کوفت و زهر مار دیگه»

پی نوشت ۱: دارم تبدیل میشم به یه مینیمال نویس احمق بی خاصیت

پی نوشت ۲: منظورم این نبود که مینیمال نویس ها احمقند یا بی خاصیت! منظورم اینه که من دارم اینجوری میشم

پی نوشت ۳: بزرگترین آرزوی این روزهامون شده از بین رفتن دغدغه ی همزمان کار و درس