بایگانی برچسب: s

نگاه «منصفانه» به وضعیت ایران معاصر

سال سوم دبیرستان، معلم تاریخی داشتیم که مطالبی غیر از چیزایی که توی کتابای درسیمون علیه حکومت پهلوی نوشته شده بود رو برامون تعریف میکرد.

همین جمله‌ی بالا، تفاوت دو نگاه به وضعیت ایران معاصر رو نشون میده: نگاه حاکمیت فعلی و نگاه مردم عادی.

کسانی که طرفدار پر و پا قرص جمهوری اسلامی، نه لزوماً حاکمان فعلیش، هستن، غالباً در مورد دوران محمدرضاشاه منفی‌بافی میکنن و از گفتن نکات مثبت احتمالی طفره میرن. اونایی هم که دل خوشی از جمهوری اسلامی ندارن، نکات منفی دوران محمدرضاشاه رو کلاً نادیده میگیرن.

از طرف دیگه تا جایی که یادم میاد، توی هر جمع و محفلی، وقتی صحبت از مقایسه‌ی زندگی در دوران پهلوی و جمهوری اسلامی میشد، میدیدم و میشنیدم که آدمها معمولاً با یه حسرت خاصی از دوران پهلوی تعریف میکنن؛ نه فقط از وضعیت اقتصادی، که از وضعیت فرهنگی و اجتماعی و مذهبی و گاهی حتی سیاسی! از هر کسی هم که میپرسی «پس کی انقلاب کرد؟»، معمولاً خودشون رو به کوچه‌ی علی‌چپ میزنن و قضیه رو به دیگران حواله میدن: یکی از آدمهای عقب‌مونده‌ای میگه که قدر زندگی در دوران محمدرضاشاه رو ندونستن؛ یکی دست خارجی‌ها و تغییر سیاست غرب در مورد حکومت ایران رو پیش میکشه؛ یکی سکوت میکنه و میگه اشتباه کردیم و فکر میکردیم قراره وضعمون بهتر بشه؛ و خلاصه هر کسی با توجه به چیزی که «الان» فکر میکنه، در مورد اون دوران نظر میده. اما معمولاً کسی پیدا نمیشه که «منصفانه» بگه واقعاً اون موقع نظرش در مورد حکومت محمدرضاشاه چی بوده و چی شد که بخش بزرگی از مردم شامل خودش و اطرافیانش، فکر کردن که نیاز به تغییر حکومت وجود داره. میگم «منصفانه»، چون به نظرم نارضایتی از وضعیت حکومت فعلی، نباید باعث بشه که نکات منفی دوران سلطنت محمدرضاشاه رو از یاد ببرند و فقط خوبیهاش رو بگن و به‌به و چه‌چه کنن.

جالب اینجاست که تو صحبت با غیرایرانی‎ها هم همین گستره‌ی حرفها رو میشنوم:
– همکار لبنانی‌ام که نامزد ایرانی داره، از آزادی اجتماعی و شادی و جشن و آزاد بودن جوونها در دوران محمدرضاشاه صحبت میکنه که با توجه شناختی که از شخصیت خودش توی این یک سال و نیم همکاری پیدا کردم و البته با توجه به تیپ همسرش که تیپ غالب این روزهای جوونهای بی‌خیال ایرانیه، به نظرم طبیعیه که فقط همین بخش از زندگی رو مهم بدونن و نظرش کاملاً برام قابل درکه؛ هر چی هم که براش توضیح میدم که همه‌چیز زندگی اینایی که تو میگی نیست، بازم دفعه‌ی بعد که باهاش صحبت میکنم، همون حرفای قبلی رو تکرار میکنه.
– همکار مسن کانادایی‎ام، تحت تاثیر فضای غالب رسانه‌ای دنیا (که به نظرم لزوماً همه‌ش نادرست نیست)، از تغییر حکومت شاهِ دارای تعامل با دنیا به حکومت روحانیونِ منزوی در دنیا که سفارت آمریکا رو اشغال کردن، اظهار تعجب میکنه؛ و بیشتر متعجب میشه وقتی بهش میگم خیلی از همون کسانی که سفارت آمریکا رو اشغال کردن، الان اصلاح‌طلب شده‌ن و حتی طرفدار برقراری روابط با آمریکا هستن و دیگه درگیری با دنیا و انزوا رو نمیخوان.
– دوستان شیعه‌ی عراقی‌ و افغانستانی که مدتی باهاشون فوتبال بازی میکردم، از نارضایتی من از وضعیت فعلی حکومت در ایران متعجب میشدن و وقتی جواب منفی من به سوال «پس به نظرت شاه خوب بوده؟» رو میشنیدن، سردرگم میشدن که «پس تو چی میخوای؟» و وقتی از من میشنیدن که «هر دو حکومت مطلوب امثال من نبودن و نیستن» بیشتر گیج میشدن و در نهایت نتیجه‌گیریشون این بود که «ما که نمیفهمیم شما چی میخواید!» یا «قرار نیست ایران، سوییس باشه!» (انگار که ما سوییس خواستیم!) و به وضوح، تحت تاثیر وضعیت وخیم کشورهای خودشون و البته احتمالاً رسانه‌های حاکم بر ایران و فضای فرقه‌زده‌ی خاورمیانه، جملاتی میگفتن مثل «همین امنیت رو هم از صدقه‌ی سر فلانی دارید!» بگذریم از حرصی که میخوردم موقع شنیدن این جملات.

از همون اواسط دوران دبیرستان که پیگیر اتفاقات سیاسی ایران بودم، هیچ‌وقت نتونستم قبول کنم که حکومت محمدرضاشاه، اونقدری که آدمای ناراضی از حکومت فعلی ازش تعریف میکنن، خوب بوده باشه. همیشه و همیشه هم این استدلال رو برای خودم داشتم که مگه میشه نویسنده و فعال فرهنگی و سیاسی و دانشجو و کلاً مخالف رو بندازی توی زندان و نذاری حرفشون رو بزنن و خوب باشی؟ همون سالها که بعد از کشته شدن داریوش و پروانه فروهر خوندم داریوش فروهر به‌خاطر اعتراض به جدایی بحرین، زندانی شده بوده، پیش خودم فکر میکردم که حتماً یه جای کار حکومت محمدرضاشاه میلنگیده که امثال فروهر توش زندانی میشدن.

توی کتابها و مجلات مختلف هم جسته و گریخته مطالبی در مورد حکومت محمدرضاشاه میخوندم که گاهی محققانه‌تر بودن و اگرچه به‌خاطر سانسور، نمیتونستن نکات مثبت اون دوران رو بگن، اما سعی میکردن نکات منفی رو هم با سند و مدرک همراه کنن و شرط انصاف رو تا حد خوبی رعایت کنن.

خلاصه که همه‌ی این مسائل، از گذشته تا حالا، دست به دست هم داد و تصمیم گرفتم شروع کنم جدی‌تر در مورد اون بخش از تاریخ معاصر ایران که با پوست و گوشت خودم حسش نکردم، دوران محمدرضاشاه، مطالعه کنم: نحوه‌ی اداره‌ی مملکت، وضعیت اقتصادی و فرهنگی و سیاسی مملکت، آدمهای مهم حکومت، روابط با کشورهای مختلف، قضایای نفت، تعامل با گروههای مختلف سیاسی، نحوه‎ی مبارزه‌ی گروههای مختلف، زمینه‌های شورش قومیتها و عشایر و خلاصه هر چیزی که دید بهتری نسبت به تاریخ معاصر ایران بهم بده.

شاید به نظر مسخره بیاد که حالا که از ایران خارج شده‌ام و دیگه قصد برگشت و زندگی مجدد توی ایران رو ندارم، تازه به فکر افتاده‌ام که در مورد تاریخ ایران معاصر مطالعه کنم و به جاش باید برم در مورد تاریخ کانادا و وضعیت سیاسی و اجتماعی و فرهنگی اینجا بخونم. اما احساس میکنم نیاز دارم بفهمم چی شد که کشوری که توش به دنیا اومدم و ۳۰ سال زندگی کردم، به وضعیت الانش رسید. چی شد که «کسانی که توی خرداد ۸۸ توی زنجیره‌ی سبز و ۲۵ خرداد و بقیه‌ی راهپیمایی‌ها شرکت میکردن و حتی فکر خروج از ایران هم به ذهنشون خطور نکرده بود، از ایران رفتن؟» (نقل به مضمون از توییتر). حس میکنم تا این قضیه برام روشن‌تر نشه، نمیتونم روی چیزای دیگه‌ای مثل مطالعه‌ی تاریخ کانادا تمرکز کنم.

ایران که بودم، فصلنامه‌ی «گفتگو» و ماهنامه‌های «اندیشه‌ی پویا» و «نسیم بیداری» رو میخوندم و مطالب خوبی در مورد ایران معاصر داشتن. تقریباً همه‌ی نسخه‌هایی که ازشون داشتم رو با خودم آوردم اتاوا و تصمیم دارم شماره‌هایی که نخوندم رو حتماً بخونم. یه سری کتاب رو هم قبلاً خونده بودم مثل «تاریخ ایران مدرن» یرواند آبراهامیان که چنگی به دل نزد. یه سری رو هم که خریده بودم و با خودم آوردم اینجا و یه سری هم اخیراً خریده‌ام. کتابهایی که نسخه‌ی اصلیشون فارسی نیست یا نسخه‌ی اصلی فارسیشون چاپ خارج از ایرانه و تیغ سانسور بهشون نخورده رو هم از آمازون خریده‌ام و میخرم. مثلاً کتاب «معمای هویدا»ی عباس میلانی یا «همه‌ی مردان شاه» استیفن کینزر.

این چند تا کتاب رو اخیراً خونده‌ام: «یک فنجان چای بی‌موقع» امیرحسین فطانت، «از سید ضیاء تا بختیار» مسعود بهنود، «شورش عشایری فارس» کاوه بیات، «نگاهی به شاه» عباس میلانی. الان هم دارم کتاب «زمینه‌های اجتماعی انقلاب ایران» حسین بشیریه رو میخونم. لطفاً اگه کتابی در این زمینه میشناسید معرفی کنید.

تصمیم دارم خلاصه‌ی برداشتهام از هر کتاب رو اینجا بنویسم.

مشاهدات یک تازه وارد – ۴ : کارمندهای بخشهای اداری و مرتبط با ارباب رجوع – ۱

توی ایران، من معمولا از دست منشی های شرکتها و ادارات و بیمارستانها و کلا آدمهای بخشهای اداری، دیوونه میشدم. آدمهایی که هیچ هنر دیگه ای ندارند و صرفا از سر بی هنری و محض کسب درآمد این شغل رو انتخاب کرده اند (که خب هیچ حرفی توش نیست و حق طبیعیشونه)، اما طوری از ارباب رجوع طلبکار هستند که فکر میکنی مگه اینا چه گلی به سر من و شما زده اند که اینجوری رفتار میکنند! تعداد زیادیشون یه جور عقده ی حقارت و قدرت طلبی رذیلانه دارند که مشمئز کننده است. هیچ نظارت و مدیریت خاصی هم بالای سرشون نیست که شما بتونی ازشون شکایت کنی و کافیه بفهمند که تو باهاشون مشکل داری، دمار از روزگارت درمیارند، طوری که باید قید کاری که با محل خدمتشون داشتی رو بزنی! موارد دیگه ای هم هستند که راه افتادن کار شما، کاملا به حس و حال کارمند مربوطه بستگی داره و خیلی از مواقع لازمه که داد و فریاد راه بندازی و عصبانی بشی و شلوغ کنی تا کارت راه بیفته!

مثالی که باهاش برخورد داشتم این بود که برای تایید نمرات دبیرستان و پیش دانشگاهی آزاده، رفته بودم یکی از اداره های آموزش و پرورش مشهد. فکر کنم روز ۲۷ اسفند بود. رفتم دبیرخونه برای تایید نهایی که خانمه اعتراض کرد که وای این چه وقت اومدنه و دم عید تازه کارت یادت افتاده و شروع کرد غرغر کردن! منم که کلا از بخشهای قبلی کلافه شده بودم، یه کم عصبانی شدم و گفتم که خانم شما اینجا نشستی و هنوز وقت اداری تموم نشده و باید کار من رو راه بندازی. من ساکن مشهد نیستم و نمیتونم هر موقع شما حوصله داشتی بیام اینجا. یه کم باز غرغر کرد و وقتی دید که من نمره ها رو گذاشتم جلوش و همینطور زل زدم بهش، برگه ها رو برداشت و در کمتر از دو دقیقه، شماره ی ثبت دبیرخونه رو وارد سیستم کرد و نوشت و مهر رو زد و تمام! یعنی برای اینکه یه کار دو دقیقه ای رو انجام نده، حاضر بود نیم ساعت غر بزنه و با اعصاب و روان خودش و ارباب رجوع بازی کنه.

بگذریم از قصه ی پر آب چشم ایران و حالا بگم از اتاوا!

این وضعیت در اتاوا به شکل دیگه ای وجود داره. اینجا هم خیلی از کارمندهای بخشهای اداری و اپراتوری، آدمهای با سطح سواد و درک پایین هستند که بسیار آروم و کند هم هستند و یه کاری که ممکن بود یه اپراتور با همون وضعیت داغونی که ازش توصیف کردم، در ایران در عرض ۵ دقیقه برای شما انجام بده، اینجا ممکنه ۱۵-۲۰ دقیقه طول بکشه! مثلا برای یه حساب باز کردن که توی ایران میری بانک و شماره میگیری و مثلا نیم ساعت معطل میشی و بعد اپراتور حداکثر ۱۰ دقیقه ای کارت رو راه میندازه، اینجا لازمه که از یه هفته قبل وقت بگیری و حدود ۱ ساعت طول میکشه که یه سری فرم رو پر کنه و شما امضا کنی و دوباره پر کنه و دوباره امضا کنی و دوباره توضیح بده و بره و بیاد و خلاصه جونت رو بالا بیاره!

فقط دو تا نکته ی خیلی مهم اینجا هست که توی ایران نیست: یکی اینکه اینجا اون کارمندی که شما باهاش کار دارید، طبق ساعت و برنامه ش باید سر کارش حاضر باشه و کار کنه و مثل ایران بسته به حس و حال طرف نیست که مثلا بگه آقا یه ربع مونده به پایان ساعت اداری و دیگه سیستم رو خاموش کردیم و از این حرفها و تو مجبور بشی که داد و قال راه بندازی تا کارت راه بیفته. حالا ممکنه طرف اونقدر سرعتش کم باشه که کارت رو کند راه بندازه، ولی به هر حال مشغول کاره و وقتی شما بهش مراجعه کردی، کارت رو راه میندازه. دوم هم اینکه چون نظارت کافی روی نفرات وجود داره، شما میتونی از کسی که کارت رو راه ننداخته، به مدیریت بالاترش شکایت کنی و اون هم موظفه که کار شما رو راه بندازه، نه اینکه برای حمایت از نیروی خودش، شما رو محکوم کنه و بپیچونه.

خلاصه که اینجا هم آدمها همون آدمها هستند با این تفاوت که نظارت و مدیریت و احتمالا مسئولیت پذیری آدمهاست که در دو تا سیستم با آدمهای مشابه، تفاوت ایجاد میکنه. شاید (به احتمال خیلی خیلی قوی) اصلا اون مسئولیت پذیری به ضرب و زور حقوق و ترس از اخراج و بیکاری و هزار چیز دیگه باشه که البته توی ایران هم هست ولی بازم رعایت نمیشه!

شهری که دوستش ندارم

یه صدای ناواضحی از دور می‌اومد. نزدیک‌تر که شد، چهره‌ی صاحب صدا رو دیدم. پیرمردی بود پریشون، با ریشی درهم و به هم ریخته. پیرمرد در حالی که یه دسته جوراب رو جلوی چشم مسافرها تکون می‌داد، می‌گفت: «آقا یه جوراب از من بخر!» یه کمی صبر کرد، کسی دست به جیب نبُرد. پیرمرد ادامه داد: «خب نخرین باید برم دزدی کنم. برم دزدی کنم؟» بعد هم سه چهار تا فحش آب نکشیده نثار هاشمی و خاتمی کرد. البته حقشان هم بود، خصوصاً دومی که با تمام ارادتی که به‌اش دارم، باور دارم که خیلی خیلی حق‌اش بود. بگذریم. آروم اما طوری که اطرافیانم بشنوند گفتم: «انگار بقیه دزدی نکرده‌اند». پیرمرد ادامه می‌داد و فحش‌هایی هم نثار «دیگران» کرد. با هر فحش، مردم می‌خندیدند. من بغض کرده بودم و فکرم به هم ریخته بود، طوری که حتی یک خط از کتابی که داشتم می‌خوندم رو نمی‌فهمیدم. پیرمرد به یه سرباز نیروی انتظامی رسید. یهو برگشت یه چیزی با این مضمون گفت: «سرکار! بیا به من دستبند بزن، منو ببر زندون. اونجا حداقل یه دادستانی هست که حرفم رو بهش بزنم». مردم همچنان می‌خندیدند. مسافری که من روبروش ایستاده بودم، وقتی چهره‌ی من رو دید، خنده از روی لب‌اش محو شد. ایستگاه حبیب‌اله بود و من باید پیاده می‌شدم.

من از مردمی که به درد یه نفر از جنس خودشون می‌خندیدند، متنفر بودم، متنفرم. من از این شهر، از این کشور که مردم‌اش به درد هم‌نوع خودشون می‌خندند، متنفرم. آهای مردم! من از شما متنفرم.

همه از یک جنس

جایی خوندم که : «دنیس مک دوناگ» معاون مشاور امنیت ملی آمریکا در پاسخ به دوگانه بودن سیاست آمریکا در لیبی و بحرین می گوید: ما درمورد برخورد و دخالت در امور کشورها سیاست یکپارچه و مداومی را پیگیری نمی کنیم. بلکه هر مورد را براساس منافع ملی خود در منطقه مورد ارزیابی قرار می دهیم. درمورد بحرین باید گفت که ناو پنجم نیروی دریایی آمریکا در این جزیره مستقر می باشد. علاوه بر آن بحرین متحد آمریکا در مقابله با نفوذ ایران در منطقه است.

توی بوردهای دانشگاه هم یه همچین چیزی چسبونده بودند: «انما المومنون اخوه. حضور همه ی دانشجویان الزامی است … اعتراض به کشتار و شکنجه ی مسلمانان در بحرین، یمن، اردن و … و عربستان». البته خوشبختانه یه نفر با خودکار روی یکی از این اطلاعیه ها، بعد از عربستان نوشته بود: و سوریه! مگه مردم سوریه مسلمان نیستند؟

جالبه که این جماعت بی شخصیت و پست فطرت، همه جا مثل هم هستند: چه آمریکا و چه ایران!

ترس

ترسمون از اینه که روزی اصلاح و تغییر انجام بشه، که یک ریال پول توی حساب دولت مملکت نباشه، هیچ سکوی نفتی وجود نداشته باشه که قابلیت تولید نفت داشته باشه، هیچ کارخونه ای نباشه که توان کار کردن داشته باشه، همه چیز صفر ِ صفر باشه!

عِرق ملی

توی جام ملت های آسیای قبلی، خیلی ها رو می دیدم که دوست داشتند عراق نتیجه بگیره! چون علاوه بر اینکه تازه از دست صدام راحت شده بود و گفته می شد داره به سمت دموکراسی و قانون سالاری پیش میره، خوب هم بازی می کرد.

خود من دیروز که چند دقیقه از بازی آفریقای جنوبی توی جام جهانی رو دیدم، از این که می دیدم یه کشور آفریقایی تونسته میزبان جام جهانی بشه، اون هم کشوری که تا چند دهه پیش شدیداً درگیر تبعیض نژادی و دیکتاتوری بوده، خوشحال بودم و براشون آرزوی موفقیت کردم. امروز هم توی یه وبلاگی خوندم که دیگرانی هم هستند که مثل من فکر می کنند و حس من رو دارند!

امروز با بچه های آزمایشگاه که صحبت می کردیم، بحث این شد که کره ی جنوبی، یونان رو دو بر صفر شکست داده. گفتم خوشحالم که ایران مفتضحانه حذف شد و به جام جهانی نرسید تا بعضی ها موفقیت ها و زحمات یه گروه دیگه رو سرپوشی بر بی برنامگی خودشون قرار ندهند و همه چیز رو به نام خودشون ثبت نکنند! دیدم عجب عِرق ملی ای دارم من

کلاً این روزها از اینکه همه چیز به نام بعضی ها تموم میشه خیلی ناراحتم

سالی که گذشت

سال ۸۸، سال پر اتفاقی بود.

سه ماه اول سال، روزهای انگیزه و روحیه بود. روزهای امید. اما روزهای آخر خرداد، ترکیبی از امید و نا امیدی وجودمون رو گرفته بود. روزهای اشک بود و غم.

اوائل تابستون، دوباره روزهای پر کاری بود. آماده شدن برای جشن ازدواج، تمام روزهامون رو پر کرده بود. روز پر از شادی ۱۶ مرداد ۸۸، تا حدودی به فکرمون آرامش و روحیه داد. تجربه ی زندگی جدید!

از اواسط تابستون به بعد، تقریباً هر روزمون ترکیبی بود از امید و نا امیدی، یا بهتره بگم شادی و غم! هر چی گذشت، از رخ دادهای کشورمون و عکس العمل ها، بیشتر بوی امید میومد. به همین خاطر، بدجوری به آینده امیدوارم!

در نهایت، سال ۸۸، برای ما اولین و شاید مهم ترین پله بود برای رسیدن به سکوی پرتاب به زندگی آینده که براش برنامه ریزی کرده ایم؛ و برای کشور ما، به نظرم یکی از مهم ترین پله ها بود برای رسیدن به سکوی پرتاب به سوی قانون گرایی و دمکراسی.

امیدوارم سال ۸۹، سالی باشه که برنامه ریزی هامون به نتیجه برسه و امیدهامون، هر روز پر رنگ تر بشه. من که خیلی امیدوارم …

سال نو مبارک!

آقای هاشمی! این لحظه را یادتان هست؟

می گویند «هر انقلابی فرزندان خود را می بلعد»! من به عنوان یک جوان از نسل دوم پس از انقلاب اسلامی ایران که سالهای ابتدای آن را به یاد ندارم و بلعیده شدن انقلابیون، آن هم انقلابیون پر سابقه و میانه رو را ندیده ام، با دیدن رخدادهای این روزهای ایران، به خوبی جمله ی یاد شده را می فهمم. اسناد مکتوب و تصویری از روزهای آغازین پس از انقلاب نیز حذف نیروهای انقلاب را به خوبی نمایان میکند.

نکته ی جالب، تاسف برانگیز و عبرت آموز این است که کسانی که خود به حذف دیگر انقلابیون مشغول بودند و تا همین چند سال پیش نیز قدرت فوق العاده ای در ساختار حکومت ایران داشتند، این روزها به سادگی از ساختار قدرت در ایران پس زده می شوند و جایشان را کسانی میگیرند که برخی از آنها فعالیت شفافی در راستای انقلاب اسلامی ایران نداشته اند، اما امروز از مدعیان اصلی انقلاب به شمار می آیند.

اکبر هاشمی رفسنجانی مهم ترین و پر نفوذترین فردی است که تا اواخر دهه ی هفتاد، جایگاه محکم و قدرتمندی در ساختار حکومت ایران داشت و این روزها به شدت مورد انتقاد قرار گرفته و در آستانه ی حذف از حکومت ایران است. کسی که به روایت مستندات تاریخی، از حذف نیروهای میانه رو ملی-مذهبی در اوایل دوران انقلاب، چندان ناراضی به نظر نمی رسید:

تصویر درگیری گروه های تندرو و افراطی انقلاب با نیروهای میانه رو ملی – مذهبی (دکتر معین فر و هاشم صباغیان) در مجلس و خشنودی هاشمی رفسنجانی رئیس وقت مجلس

با اینکه این روزها به نظر میرسد آقای هاشمی با توجه به سخنان اخیرشان همراه با خواست مردم ایران هستند، با اینکه در دور دوم انتخابات ریاست جمهوری نهم و در مجلس خبرگان چهارم با اکراه به وی رای داده ام تا به انحصارطلبان و اقتدارگرایان امروز «نه» بگویم، اما هیچ گاه نتوانسته ام به هاشمی و خاندانش اعتماد کنم. فکر میکنم اگر بحث اختلافات و مناظرات اخیر در داخل حکومت ایران، دامن شخص آقای هاشمی و خانواده اش را نمی گرفت، وی قدم در راه کنونی اش نمی گذاشت.

شاید بهتر باشد در زمانی که به اتحاد و همدلی نیاز داریم تا به خواسته های به حقمان برسیم، این حرفها گفته نشوند، اما نمی توانم نگویم! نمی توانم نگویم که هر چه تلاش می کنم نمی توانم به هاشمی اعتماد کنم. اما با تمام این حرفها و ناخشنودی ها، به نظرم تا زمانی که او می خواهد در جبهه ی ما باشد، باید از وی استقبال کنیم و برای اجرای خواسته هایمان از وی کمک بگیریم. شاید او هم به اشتباهاتی که کرده پی برده و می خواهد جبران مافات کرده باشد. بگذریم از اینکه به نظرم هر چقدر هم که اقدامات مثبت انجام دهد، اقدامات انحصار طلبانه اش در زمان در اختیار داشتن زمام امور جبران و از تاریخ ایران و اذهان مردم ایران زدوده نخواهد شد.

———————————-

پانوشت ۱: تصویر مربوط به درگیری انقلابیون افراطی با دکتر معین فر و هاشم صباغیان از نیروهای ملی – مذهبی و میانه رو انقلاب در دوره ی اول مجلس است. به لبخند آقای هاشمی خوب توجه کنید!

پانوشت ۲: تصویر را از صفحه ی ۵۱ شماره ی ۴۰ مرحوم هفته نامه ی شهروند امروز برداشته ام.

و ندای خدا بزرگ است

و هر شب، همچنان فریادهای «الله اکبر»، بیشتر از شبهای قبل در خیابانهای شهر من می پیچد. و من هر شب، به مردم شهرم، به مردم کشورم امیدوارتر میشوم. امیدوار به اینکه به زودی روزی خواهد رسید که این مردم، جامه ی سیاه خرافه و کوته فکری را کنار بگذارند. این روز، ممکن است یک سال بعد، ۱۰ سال بعد یا حتی خیلی بیشتر باشد، اما من باز هم به مردم شهر و کشورم امید دارم.

اما نمی دانم این خدایی که مردم، هر روز و هر شب صدایش میزنند و ناله و نفرین هایشان به بانیان و جانیان رخدادهای اخیر «ایران» را از طریق او اعمال می کنند، آیا صدای این مردم را می شنود؟ آیا دل بستن خشک و خالی به خدایی که انگار در این نزدیک نیست! مؤثر است؟ نمی دانم چه می شود!

فقط می دانم که مسئولیت ما سنگین تر از قبل شده. مسئولیت خبر رسانی و آگاهی بخشی نسبت به آنچه این روزها بر «ایران» ما می گذرد، جدی تر از قبل شده. تا همین چند وقت پیش، دیگر داشت حالم از «وطن»، از «وطن دوستی»، «عِرق ملی» و الفاظ مشابه بهم میخورد. اما این روزها، حداقل می توانم این الفاظ را تحمل کنم. شاید روزهایی دیگر بیایند و من، دوباره از این الفاظ خوشم بیاید.

می دانم که «میر» ما شَرَفَش را نفروخت، هنوز هم نفروخته و نخواهد فروخت. می دانم به رایی که «میر حسین» دادم، بیشتر از قبل افتخار می کنم.

«میرحسین»! برای آگاهی بخشی به جامعه، بیش از پیش کنارت هستیم.