عمو بندر بلند میشود و میرود و جلو اتاق خودش به نماز میایستد. بلور خانم سفره را انداخته است و دارد بشقاب مخصوص امان آقا را میچیند.
پدرم میگوید دنیا زندان مؤمن است. عمو بندر اهل بهشت است. ولی این حرفها اصلاً تو کت محمد میکانیک نمیرود.
– بسکه وعده شنیدیم، وعدهدونمون دراومد. هر چه بیشتر فلاکت میکشیم، بیشتر به اون دنیا حوالهمون میدن.
حاج شیخ علی به خانهمان برکت میدهد. به کار و کاسبی پدرم برکت میدهد. حالا دیگر دستمان نمیرسد که دعوتش کنیم. آن وقتها که خودش را و دامادش را و بچههاش را و برادرهاش را و برادرزادههاش را دعوت میکردیم، عیدمان بود. حسابی شکمی از عزا درمیآوردیم.
– حاج شیخ علی، شک بین چار و پنج، بنا را به چه میگذارن؟
اتاق پدرم را براشان فرش میکنیم. از همهی همسایهها متکا قرض میگیریم. اتاق پدرم نورانی میشود. دست حاج شیخ علی را میبوسم. مثل دنبه است. عین دست بلور خانم نرم و سفید است. حاج شیخ علی از ثواب اطعام علما و از همنشینی با علما حرف میزند. دامادش از نعمتهای بهشت حرف میزند. برادرش از ثواب ختم صلوات حرف میزند و بعد از خمس و بعد از سهم امام.
محمد میکانیک جایش ته جهنم است
– آخه اینم شد کار که من زحمت بکشم و بدم یه مشت شکم گنده؟
خواج توفیق تا بست دیگر بچسباند تو دماغی به حرف میآید
– بوده تا بوده علما برکت زمین بودن. هر کسم بخواد باشون در بیفته، ور میفته.
محمد میکانیک میزند زیر خنده.
امان آقا بلند میشود. خواج توفیق تریاک را رو حقه میپزد و بعد میدمد به وافور. پدرم سکوت کرده است. گویا فکر میکند که اگر چیزی نگوید بهتر است. گاهی حرفها و خندههای این محمد میکانیک بدجوری تو ذوق میزند.
——————————————–
بخشی از فصل اول کتاب همسایهها، نوشتهی احمد محمود