پریشب رفته بودیم سیتی استار (هایپر استار سابق!) خرید کنیم، بهزاد نبوی رو دیدیم. گفتم آقای مهندس نبوی! برگشت نگاه کرد به ما، سلام کردیم بهش. بعد یهو خانمش از توی یکی از مغازه ها صداش کرد، رفت یه چیزی به خانمش داد و خیلی سریع برگشت پیش ما. انگار که ما رو می شناسه! سلام و علیکی کردیم و احوالش رو پرسیدیم. گفت که فیزیوتراپی داره و نمی دونه که موقع فیزیوتراپی باهاش مامور می فرستند یا نه! توی صداش یه حس خوب بود. حس امید! روی لبش هم یه لبخند باحال! چنان با آرامش و خنده می گفت تازه باید ۵ سال هم در بند باشم که آدم فکر می کرد می خواد بره پیک نیک! اونقدر آروم و متین و مظلوم (نه با مظلوم نمایی!) صحبت می کرد که بعد از اینکه باهاش خداحافظی کردیم، توی چشمان آزاده اشک جمع شده بود. پیش خودمون گفتیم ببین با یه «مرد» حدودا ۷۰ ساله چیکار دارند می کنند!