یه صدای ناواضحی از دور میاومد. نزدیکتر که شد، چهرهی صاحب صدا رو دیدم. پیرمردی بود پریشون، با ریشی درهم و به هم ریخته. پیرمرد در حالی که یه دسته جوراب رو جلوی چشم مسافرها تکون میداد، میگفت: «آقا یه جوراب از من بخر!» یه کمی صبر کرد، کسی دست به جیب نبُرد. پیرمرد ادامه داد: «خب نخرین باید برم دزدی کنم. برم دزدی کنم؟» بعد هم سه چهار تا فحش آب نکشیده نثار هاشمی و خاتمی کرد. البته حقشان هم بود، خصوصاً دومی که با تمام ارادتی که بهاش دارم، باور دارم که خیلی خیلی حقاش بود. بگذریم. آروم اما طوری که اطرافیانم بشنوند گفتم: «انگار بقیه دزدی نکردهاند». پیرمرد ادامه میداد و فحشهایی هم نثار «دیگران» کرد. با هر فحش، مردم میخندیدند. من بغض کرده بودم و فکرم به هم ریخته بود، طوری که حتی یک خط از کتابی که داشتم میخوندم رو نمیفهمیدم. پیرمرد به یه سرباز نیروی انتظامی رسید. یهو برگشت یه چیزی با این مضمون گفت: «سرکار! بیا به من دستبند بزن، منو ببر زندون. اونجا حداقل یه دادستانی هست که حرفم رو بهش بزنم». مردم همچنان میخندیدند. مسافری که من روبروش ایستاده بودم، وقتی چهرهی من رو دید، خنده از روی لباش محو شد. ایستگاه حبیباله بود و من باید پیاده میشدم.
من از مردمی که به درد یه نفر از جنس خودشون میخندیدند، متنفر بودم، متنفرم. من از این شهر، از این کشور که مردماش به درد همنوع خودشون میخندند، متنفرم. آهای مردم! من از شما متنفرم.