من مش حسن نیستم. من حتّی گاو مش حسن هم نیستم. حس میکنم اصلاً نیستم. زود بودهام، زود هستم، امّا انگار دیگر زود نیستم. اصلاً شاید نبودهام. از اوّل شاید بهتر باشد که باشم. کجا باید باشم؟ میخواهم اینجا باشم یا نباشم؟ ذهنم روز به روز داغتر میشود. دائم خواب و بیدارم. حتّی دم صبحها، دلم نمیخواهد خواب باشم یا بیدار. اصلاً نمیدانم دلم میخواهد یا نه!
چند روز است گاو مش حسن دست از سرم بر نمیدارد.
آخ! دلم درد میکند. دلدرد دارم. هر روز، در خواب و بیدار دم صبح، منتظر بیداریام، ولی دلم هم درد میکند و خواب. من یک موجود عجیبام. من اصلاً نمیدانم که موجود هستم یا عجیب. من میخواهم سکوت کنم. من یک ماه، دو ماه سکوت میخواهم تا درونم سر ریز کند، تا شاید بفهمم دلیل این دلدرد لعنتی چیست یا درماناش!
من سکوت میخواهم