… اگر تاریخ فرانسه را در غیاب جامعه شناسی مارکس، مبنای تعریف مفهوم بناپارتیسم قرار دهیم، در این صورت بناپارتیسم کمابیش وضعیتی است که در آن دیکتاتوری نظامی با استفاده از نبوغ خویش به قدرت می رسد و با تکیه بر توانایی های شخصی و محبوبیت مردمی اش، نابسامانی های اجتماعی را به سامان می کند. اما اگر جامعه شناسی مارکسیستی را نیز برای تعریف این مفهوم به کار بگیریم، بناپارتیسم وضعیتی است بر آمده از تعادل طبقاتی در جامعه؛ یعنی وضعیتی که در آن دولتی مستقل از طبقات اجتماعی در جامعه شکل می گیرد و در مقام عمل، گرفتار ملاحظه ی منافع و علائق خرد و کلان سران طبقات اجتماعی گوناگون نیست. اگر سنگ بنای بناپارتیسم را به قدرت رسیدن یک دیکتاتور نظامی هوشمند و کارآمد بدانیم، دیگر در تعریف این مفهوم، نیازی به طرح موضوعاتی چون تعادل طبقاتی و استقلال دولت (از طبقات اجتماعی) نمی باشد. اما اگر شکل گیری تعادل طبقاتی را سنگ بنای بناپارتیسم بدانیم، باز هم می توان از ظهور یک دیکتاتور نظامی کارآمد و هوشمند سخن گفت. هر چند که در این صورت، این عامل دوم، دیگر ذاتی بناپارتیسم به شمار نمی رود. در جامعه شناسی مارکسیستی، سیمای دولت بناپارتی عمدتاً با توجه به رابطه ی دولت و طبقات اجتماعی ترسیم می شود ولی اگر تاریخ فرانسه را از این منظر نگاه نکنیم، سیمای دولت بناپارتی عمدتاً با توجه به نقش آفرینی و کنش گری سیاسی افراد خاص ترسیم می شود. پس هر دو دیدگاه، ظهور دولت بناپارتی را با عطف نظر به نقش کارگزاران سیاسی توضیح می دهند. با این تفاوت که در تبیین مارکسیستی، ظهور دولت بناپارتی معلول انفعال بازیگران کلان (طبقات اجتماعی) و در تبیین غیر مارکسیستی، پیدایش چنین دولتی غالباً محصول فعالیت بازیگران خرد (افراد) قلمداد می شود. اگر به قدرت رسیدن یک دیکتاتور محبوب را یکی از مؤلفه های اصلی تأسیس دولت بناپارتی بدانیم (تبیین غیر مارکسیستی)، مصادیق نظام بناپارتی در تاریخ سیاسی جهان افزایش می یابد …
مارکس دولت بناپارتی را «زائده ای انگل گونه» بر پیکر جامعه ی مدنی می دانست. چنین دولتی فاقد خاستگاه اجتماعی است. به ناگاه بر تنه ی درخت جامعه نشسته است، بی آن که نسبتی عمیق با منافع هیچ یک از طبقات اجتماعی داشته باشد. به رغم برخورداری از حمایت اقتصادی طبقات اجتماعی گوناگون، به تامین منافع آنها «متعهد» نیست. البته فقدان چنین تعهدی، به این معنا نیست که دولت بناپارتی در عمل نیز منافع هیچ یک از نیروهای اجتماعی را تأمین نمی کند …
اگر بی ریشگی نظام های بناپارتی را یکی از علل کوتاه بودن عمر آنها بدانیم، سخن گزافی نگفته ایم. نظام بناپارتی از حمایت عمیق هیچ یک از طبقات اجتماعی برخوردار نیست، چرا که نمایندگی منافع سیاسی و اقتصادی هیچ یک از آنها را به صورت تام و تمام بر عهده ندارد. نظام بناپارتی – به قول ویکتور هوگو – رعد و برقی ناگهانی در آسمان صاف است. شاید پیدایش اش جامعه را غافلگیر کند اما دولت اش، دولت مستعجل است و حاکمیتش دیری نمی پاید؛ چرا که وضعیت تعادل طبقاتی، خود وضعیتی دیرپا نیست و جامعه ی خسته و سیاست زده، بالاخره روزی جامه ی خستگی از تن به در می آورد و از نو به سیاست رو می آورد.
—————————————————
مهرنامه – شماره ی پنجم – مهرماه ۱۳۸۹ – صفحه ی ۸۱