با عرض معذرت، این مطلب طولانی است! در سایت فصلنامهی گفتگو، شمارهی جدیدش وجود نداشت که به آن ارجاع بدهم، مجبور شدم بخشهای مهم مطالب این فصلنامه را در این مطلب بیاورم.
————————————————————————-
۱- « … انقلاب که پیروز شد، یک طبقهای که تا روز انقلاب در راهپیمایی و اعتراضها نبود، بلافاصله شد انقلابی دو آتشه. سعی کردند بروند در آن بخشهایی که امنیت را میشود بهدست گرفت. مثلاً دستور آمده بود کمیتههای انقلاب در مناطق حفظ امنیت کنند. یکدفعه این مسئله طرح شد که باید کسانی را که تا دیروز حفظ امنیت میکردند، منزوی کرد. این حرفی که میزنم تجربهی شخصی من است. یکدفعه گفتند باید نیروی جدید بیاید و به این نیروی به اصطلاح جدید سلاح دادند و قدرت را در اختیار گرفت. و جالب اینکه در این نوع اتفاقها همه سهیم بودند، شیعه و بلوچ و سیستانی و کرمانی. آدمهایی را من میشناختم تا روز ۲۲ بهمن واقعاً آن طرف قضیه بودند، فردای آن روز تفنگ جمهوری اسلامی را بهدست گرفتند و به هیچکس هم رحم نکردند. من این نقل قول را از حاج آقا کفعمی میکنم. خدا رحمتش کند، آدم درستی بود. کفعمی را من خودم شنیدم گفت فلانی که دزد بود، چطوری به او سلاح دادند و رئیس کمیته شد. این آن خطی بود که پیش رفت. حالا از کجا حمایت میشد، من نمیدانم. ولی این خط پیش رفت …
یک بحثهایی مطرح بود راجع به قانون اساسی و مسائلی را سبب شده بود. آقای دکتر یزدی وزیر امور خارجه آمده بود پیش مرحوم مولوی عبدالعزیز. من هم بودم. آمده بود به مولوی عبدالعزیز بگوید که آقا تو مردم را جمع کن یک جایی، ما بیاییم سیاستهای دولت بازرگان را برای مردم توضیح دهیم. مولوی عبدالعزیز گفت که من این کار را میکنم، مشکلی نیست. ولی اینهایی که شما سلاح دادید، اینها شر درست میکننذ. اگر آمدند و شر درست کردند، مسئولیتش را تو میپذیری؟ خلاصه یزدی خیلی سفت و سخت روی این قضایا بود که سخنرانی کند. مولوی عبدالعزیز هم اعلام کرد عیدگاه مردم جمع شوند و قرار بود آقای دکتر یزدی برود در عیدگاه و آنجا سخنرانی کند و مسائل را روشن کند. مردم جمع شدند. من خودم آنجا ناظر بودم. مردمی که در آنجا جمع شدند، اکثریت بلوچها بودند. از بین سیستانیها و بیرجندیها و کرمانیهایی که تا روز ۲۲ بهمن در تظاهرات بودند و آن مسائل و گرفتاری را تحمل کرده بودند و اکنون هم منزوی شده بودند، آمده بودند. گروه رقیب هم که حالا دست بالا را داشت، آمده بود. یعنی در عیدگاه فقط بلوچها نبودند. گروههای متفاوت شهر همه آمده بودند. آن گروه که عرض کردم سلاح دستشان بود، در مسجد اهل تشیّع، مسجد جامع، جمع شده بودند و تحت این عنوان که این اجتماع غیرقانونی است، مردم را تشویق میکردند که ما باید برویم با آن برخورد کنیم.
در اینجا یک اتفاقی افتاد که من را دچار تردید کرد و آن اینکه این افراد مرحوم کفعمی را هم با خود همراه کردند. من نفهمیدم چرا ایشان با آنها رفتند و بعدها هم رو در رو از ایشان نشنیدم که حقیقتاً چرا او با آن گروه همراه شد. کسی به من گفت که ظاهراً آنها رفته بودند مرحوم کفعمی را از خانهاش برداشتهاند با این استدلال که ما میخواهیم بهخاطر وحدت مردم برویم و در اجتماع بلوچها شرکت کنیم. شما هم بیایید که بعداً مشکلی پیش نیاید. گویا اینطوری ایشان را قانع کرده بودند و او اصلاً نمیدانسته جریان پشت پرده چیست و اینها میخواهند چهکار کنند. تا میآیند نزدیک عیدگاه که به طرف کلات کامبوزه بروند. تا آنجا هم کفعمی بوده. ظاهراً آنجا یکسری صحبتها میشود و یک عده شعارهایی میدهند و کارهایی میکنند که کفعمی موضعگیری میکند و میگوید که برمیگردد. البته من خودم ندیدم، ولی شنیدم که کفعمی آنجا موضعگیری میکند و میگوید که ما برای جنگ نیامدیم، که ناگهان از هر دو طرف تیراندازی میشود و موجب تلفات. و قضیه به هم خورد و سخنرانی آقای یزدی هم انجام نشد. تیراندازیها اما ادامه یافت و موجب تلفات بیشتری شد. اینها میگویند که آنها اول تیراندازی کردند. آنها میگویند که اینها اول تیراندازی کردند. من هم حقیقتش را نمیدانم، ولی تیراندازی شد …» (بخشی از مصاحبهی پیرمحمد ملازهی، کارشناس مسائل خاورمیانه، فصلنامهی گفتگو، شمارهی ۵۷، فروردین ۱۳۹۰)
۲- ما بهخاطر مأموریت کاری پدرم، از سال ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۱ زاهدان بودیم و من سال اول دبستان را آنجا گذراندم. همسایهی بلوچ زیاد داشتیم. بیچارهها نه سر میبریدند، نه قاچاقچی بودند، نه دزد و راهزن و اشرار بودند، نه اسلحه روی دوششان بود. اتفاقاً خیلی هم با محبت و صاف و ساده بودند. همسایهی بلوچی داشتیم که ۸ تا بچه داشت: محمد، عابده، صالحه، آمنه، مرضیه، گلبدیل، هاجر و ساحره. دو بچهی اولشان ازدواج کرده بودند و آنجا ساکن نبودند و دو بچهی آخرشان هم سنشان کمتر از سن مدرسه رفتن بود. میماند ۴ تا بچه که هیچکدام سواد نداشتند. آنقدر آدمهای خوب و مهربانی بودند و ارتباط خوبی باهاشان داشتیم که مادرم، برایشان کلاس سوادآموزی گذاشت و پا به پای من، درسهای سال اول دبستان را بهشان یاد میداد. یکبار هم که فرناز (خواهرم) که دو سالش بود، رفته بود توی خیابون و گم شده بود، کلی از همسایهها (البته بلوچ و غیر بلوچ) بسیج شده بودند و در خیابان دنبالش گشته بودند. آخر سر هم که فرناز پیدا شد، کلیهاش را در نیاورده بودند!
۳- سال ۱۳۷۰ وضعیت شهر زاهدان خراب بود. یک چیزهای گنگی یادم هست. بیکاری بود. دور میادین شهر، بلوچها گروه گروه نشسته بودند. بنزین میفروختند، کپسول گاز میفروختند. خلاصه بازار شغلهای کاذب و بیکاری گرم بود. سال ۱۳۸۰ که برای دیدن دوستان و آشنایان ساکن زاهدان، مجدداً به آن منطقه سفر کردیم، وضعیت همان بود که در سال ۱۳۷۰! نوروز سال ۱۳۸۹ هم که برای دیدن پدربزرگ آزاده (که از زمانی که به خاطر شغلش به زاهدان منتقل شده، همونجا موندگار شده) و بقیهی خانوادهشون رفتیم زاهدان، باز هم همان وضعیت برقرار بود. بلوچها دور میدانهای شهر، فروش کپسول گاز به راه بود. خلاصه باز هم بیکاری و شغل کاذب! یعنی ۲۰ سال همین وضعیت در آنجا ثابت مانده بود. حالا با یه کمی بالا و پایین. من که نه از توسعه در اقتصاد و جامعهشناسی و کلاً از علوم انسانی سر در نمیآورم، با چشم خودم دیدم که مردم آن منطقه سالهاست که در محرومیت زندگی میکنند و میفهمم که باید برای آن منطقه کاری کرد. نمیدانم چرا مسئولین این مملکت این را نمیفهمند! اجازهی فعالیت مذهبی هم که به بلوچهای اهل تسنن نمیدهیم. خب یکی مثل عبدالمالک ریگی پیدا میشود، اسلحه به دستشان میدهد، هم سوء استفادهی سیاسی میکند، هم اقتصادی و هم مذهبی. یکی از نفرات مهم القاعده هم میشود شیخ خالد که اهل شهر سرباز استان سیستان و بلوچستان است (نقل از فصلنامهی گفتگو – شمارهی ۵۷ – فروردین ۱۳۹۰). خب با این بلاهایی که حاکمیت دارد سر این منطقه میآورد، انتظار دیگری باید داشت؟
۴- با تمام این محرومیتها و فشارها، مولویهای بلوچ مثل مولوی عبدالحمید، آدمهای معقول و منطقی و اصلاحطلبی هستند. فکر میکنم اگر آن منطقه درگیر آشوبهای بیپایان و افسار گسیخته نشده، از صدقه سر امثال مولوی عبدالحمید است، نه سرکوبهای حاکمیت! کلاً بهنظر میرسد بلوچها آدمهای اصلاحطلبی هستند. مثلاً در یکی از دو انتخابات ریاست جمهوری در شهر سرباز، ۹۹ درصد مردم به خاتمی رای دادند. یادم هست که بعد از انتخابات ۱۳۸۴ و پیروزی احمدینژاد، در جلسهای که توسط انجمن اسلامی پلی تکنیک و با حضور بابک احمدی برگزار شد، یک آقایی، خیلی شاکی شروع کرد به بد و بیراه گفتن به مردم بهخاطر رایی که داده بودند. میگفت «واقعاً مردم مناطق مرفه ما باید خجالت بکشند. رای دکتر معین در استان سیستان و بلوچستان رای اکثریت بود! بازم درود به شرف مردم اون منطقه». اون موقع واقعاً خجالت کشیدم از اینکه ساکن پایتخت ایران هستم که مردمش بهراحتی افتادند توی بغل پوپولیسم.
۵- داشتم فکر میکردم به محرومیتهای مردم آن منطقه. کلی هم فحش و بد و بیراه نثار دولتها کردم، چه دولت هاشمی، چه خاتمی و چه احمدینژاد. چون من وضعیت آن منطقه را در هر سه دولت دیدهام و تقریباً هیچ فرقی با هم نداشتند. با دیدن مطلب «پژوهشهای صورتگرفته دربارهی سیستان و بلوچستان» در شمارهی ۵۷ فصلنامهی گفتگو، متوجه شدم که از ۶۴ مورد پژوهش (از بین ۶۷ مورد) که تاریخش مشخص است، ۱ مورد در دوران مهندس موسوی (تا سال ۱۳۶۸)، ۳۴ مورد در دوران هاشمی (تا ۱۳۷۶)، ۲۸ مورد در دوران خاتمی (تا ۱۳۸۴) و ۱ مورد هم در دوران احمدینژاد انجام شده است. پیش خودم گفتم که دوران موسوی که دوران جنگ بوده و کل مملکت درگیر جنگ. باز دست دولتهای هاشمی و خاتمی درد نکند که حداقل ۴تا کار پژوهشی در مورد این استان انجام دادهاند. شاید اگر دولت نهم درست عمل میکرد و برنامهریزیهای بلند مدت احتمالی برای این استان را درست اجرا میکرد، وضعیت این استان الآن بهتر میبود. ۱ پژوهش در دورهی احمدینژاد، سرکوب دائم هر گونه اعتراض قوم بلوچ و موارد مشابه، قدرت امثال عبدالمالگ ریگی را زیادتر میکند و شکاف بین یکی دیگر از اقوام ایرانی و حاکمیت را بیشتر!
۶- کاش روزی برسد که فشارهای ناجوانمردانه بر قومیتهای ایرانی تمام شود!
———————————————————————-
پانوشت: به همت «دبیرخانهی کمیسیون اجتماعی و فرهنگی کلانشهرهای ایران»، ۲۰ تا ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ «هفتهی فرهنگی سیستان و بلوچستان» نامگذاری شده بود. بگذریم از اینکه عکسهای صفحهی اول سایت این دبیرخانه، کاملاً نشاندهندهی تبلیغاتی بودن اینجور حرکات است، اما باز از هیچی بهتر است. دستشان درد نکند! همان موقع که این قضیه را دیدم، میخواستم بهخاطر تجربیات شخصیام، مطلبی در مورد این استان بنویسم، وقتی فصلنامهی گفتگو را دیدم، خوشحال شدم که مطلبم کاملتر خواهد شد! بههرحال اگر تا اینجای مطلب را خواندهاید، شرمندهام بهخاطر اینهمه حرف! واقعاً خسته نباشید:D