آدم تا وقتی مجرده، هر جوری دلش میخواد زندگی میکنه. هر موقع میخواد، هر جایی میخواد میره و هر کاری دلش میخواد میکنه.
با ازدواج این وضعیت عوض میشه. بسته به مدل رفتاری و زندگی همسر، این تغییر میتونه خیلی زیاد یا کم باشه. در واقع بستگی به توافقی داره که کم کم توی زندگی مشترک بین مرد و زن شکل میگیره. معقولش اینه که هر طرف یه بخشی از خواسته ها و عادتهاش رو تغییر بده تا به وضعیت تعادل برسن و زندگیشون با کمترین مشکل پیش بره. مثلا اگه تا دیروقت هم بیرون یا مهمونی باشی و فرداش بخوای بری سر کار، یه کاریش میکنی و بالاخره یه جوری بلند میشی یا دیرتر میری سر کار و اول صبح رو مرخصی میگیری.
اما وقتی پای بچه به زندگی باز میشه، اگه بخوای زندگی روزمره ت مثل قبل باشه، برنامه ی زندگیت رو باید طوری تنظیم کنی که بیشترین مطابقت رو با وضعیت بچه ت داشته باشه. مثلا دیگه نمیتونی تا دیروقت بیرون یا مهمونی باشی و انتظار داشته باشی که بچه ت طبق معمول هر روز، همراه با خودت حدود ساعت ۷ صبح از خواب بیدار بشه و باهات همراهی کنه و قبل از ساعت ۸، از خونه بزنی بیرون که ببریش مهدکودک و خودت هم به کار و زندگی روزانه ت برسی.
ممکنه افرادی هم باشن که ساعت بیدار شدنشون دیرتر باشه و اگه بچه شون مثلا تا ساعت ۹:۳۰-۱۰ هم خواست بخوابه، مشکلی نداشته باشن. اما اگه قرار باشه بچه رو بذارن مهدکودک، دیگه نمیتونن انتظار داشته باشن که به این راحتی برنامه ی روزانه شون رو بتونن مثل قبل اجرا کنن. چون یا مهدکودکها صبحها دیرتر از یه ساعت مشخصی بچه ها رو قبول نمیکنن (مثل اتاوا که ما الان ساکنش هستیم) یا اینکه ساعت کار مهدکودکها مشخصه و مثلا تا ساعت ۶ عصر بچه ها رو نگه میدارند. پس شما دیگه نمیتونی ساعت ۱۱ بری سر کار و تا ساعت ۸ شب هم بمونی و بعدش برگردی خونه.
البته این موارد برای زن و شوهرهای شاغل درسته و اگه یه نفر قرار باشه توی خونه بمونه، این مسائل دیگه به این شدت مطرح نیست.
حالا این وسط وقتی خودت باشی و بخوای زندگیت رو طبق برنامه ی مورد نظرت تنظیم کنی، مشکلی نیست و همه ی زندگیت در اختیار خودته. مشکل زمانی شروع میشه که اطرافیانت انتظار داشته باشن که مثل قبل از بچه دار شدن زندگی کنی یا انتظارات اونا رو دائم برآورده کنی و در هیچ شرایطی حاضر نباشن وضعیت تو رو درک کنن.
به دلایلی که بالا نوشتم، ما بعد از به دنیا اومدن یاسمین یه سری تغییرات توی برنامه مون داشتیم. فاز دوم تغییر برنامه که شدتش بیشتر بود هم زمانی اتفاق افتاد که آزاده برگشته بود سر کار و بعد از دو سال کمک مامان و بابام (و البته در مواقع اضطرار، دوستان فوق العاده خوب و مهربونمون) در نگه داری یاسمین، قرار شده بود یاسمین رو بذاریم مهدکودک. از اینجا به بعد، ساعت خواب یاسمین حدود ساعت ۹ شب بود تا صبحها، حدود ساعت ۷ بیدار بشه و برنامه ی روزانه مون مثل قبل باشه. تا قبل از این تنظیم برنامه ی جدید، زندگی ما با خونواده ی من توی یه ساختمون، مزیت خیلی بزرگی به حساب میومد که واقعا کمک حالمون بود.
مشکل دقیقا از موقعی شروع شد که ما میخواستیم یاسمین رو ساعت ۹ شب بخوابونیم و این قضیه برای بقیه ی فامیل، غیرقابل درک بود. دیگه مهمونی وسط هفته رو نمیرفتیم. مثل قبل دیگه هر ساعتی حاضر نبودیم در هر برنامه ای شرکت کنیم، حتی آخر هفته ها. چون معمولا برنامه ی به هم ریخته ی آخر هفته، به هفته ی بعد هم سرایت میکرد و کل هفته مون رو به هم میریخت.
حالا زندگی توی یه ساختمون با خونواده ی من، مشکلات جدیدی رو برامون درست کرده بود. قبل از این تغییر برنامه، معمولا وقتی فامیل میرفتن به خونه ی مامان و بابام سر بزنن، بابام میومد دنبال یاسمین که ببردش خونه شون که بقیه ی فامیل هم ببینندش. بعد از تغییر برنامه هم انتظار داشتن که همون سیستم برقرار باشه. یعنی ساعت ۱۰ شب بیان خونه ی بابا و مامانم (بعله! شب نشینی های خونواده ی من تازه ساعت ۱۰ شب شروع میشه 🙂 ) و منتظر باشن که یاسمین هم بره اونجا که ببینندش و وقتی با مخالفت ما روبرو میشدن، ناراحت میشدن و دلخور میشدن. اوایل، کنار اومدن با این قضیه برای مامان و بابام هم مشکل بود. اما اونا خیلی زود با ما همراه شدن و معمولا خودشون مهموناشون رو توجیه میکردن که ساعت خواب یاسمینه و نمیشه بیاریمش که همه ببینندش. در واقع ما روی برنامه ی خودمون پافشاری میکردیم و سر برنامه مون مونده بودیم و مامان و بابام هم معمولا همراهی میکردن، اما دیگران با اینکه در ظاهر همراه بودن، در واقع براشون این قضیه حل نشده بود و در هر برخورد با بعضی از اقوام، باید تیکه و طعنه و کنایه میشنیدیم بابت این قضیه.
یکی از موارد مثبتی که مهاجرت به کانادا برای ما داشت و واقعا آرامش بهمون داده، همین دور شدن از طعنه ها و کنایه ها و دلخوری هایی بود که فامیل برای خودشون درست کرده بودن و ما رو هم باهاش عذاب میدادن.