توی این یکی دو ماه بعد از عید که فعالیتهای انتخاباتی جدی تر شده، وقت زیاد یا در واقع وقتی برای فعالیت انتخاباتی نداشتیم. اما سعی کردیم حداقل کاری که از دستمون برمیاد رو انجام بدیم و اونهم چیزی نبود جز صحبت توی جمع های فامیلی با کسانی که چندان مایل به رای دادن نبودند. هدفمون این بود که برای موسوی رای جمع کنیم، اما وقتی میدیدیم که کسانی که اول میگفتند رای نمیدیم، حالا راضی شده اند که به کروبی رای بدند، خدا رو شکر میکردیم و شدیداً تشویق میکردیم که حتماً این کار رو بکنند و حتماً توی انتخابات شرکت کنند و به هر کسی جز احمدی نژاد رای بدند.
نکته ی جالب در بحث هایی که میکردیم، افراد طرف بحث بودند: افرادی از نسل پدران و مادران ما! به جای اینکه ما به عنوان دانشجو و جوونهای جامعه، آرمانگرایانه و با تندروی با قضیه ی انتخابات برخورد کنیم، این پدر و مادران ما و هم نسلانشون بودند که شدیداً مخالف رای دادن بودند! دیدگاه های جالبی هم داشتند:
یکی میگفت که اینها همه اش سرکاریه و هیچ فایده ای نداره، همه چیز رو آمریکا و انگلیس تعیین میکنند! توی یکی از مهمونی ها، این حرف ما رو شدیداً آتیشی کرد و من و وحید، خیلی حرف زدیم و حتی بعضی جاها من خودم حس کردم که به شدت دارم عصبانی صحبت میکنم و داره صدام میره بالا و سعی کردم که خودم رو بیشتر کنترل کنم. حرفمون این بود که مسلماً کشورهایی که قدرت بیشتری توی خیلی از زمینه ها دارند، دوست دارند توی امور کشورهای دیگه به یه نحوی دخالت کنند، این خیلی طبیعی و بدیهیه! اما اینکه بخوایم همه چیز رو به نام دیگران بنویسیم و مسئولیت رو از خودمون سلب کنیم، واقعاً تفکر غلطیه!
یکی دیگه (که حالا راضی شده به کروبی رای بده) میگفت من رای نمیدم، خاتمی انقلاب مردم ایران رو عقب انداخت و فقط سوپاپ اطمینان بود!!! معلوم بود که فقط از اتفاقاتی که این روزها داره میفته عصبانیه و حرفهای ضد و نقیض هم زیاد میزد و جواب محکمی به سوالاتی که ازش میپرسیدیم، نمیتونست بده و توی خیلی از موارد، سکوت میکرد که سکوتش رو میشد به حساب این گذاشت که یه کمی از مواضعش داره کوتاه میاد. البته کلی هم حرفهای جالب زد که متوجه شدیم بنده خدا اصلاً توی باغ نیست. مثلاً گفت که من دوره ی دوم اومدم به خاتمی رای دادم که هاشمی رای نیاره!!!
یکی که دوره ی نهم ریاست جمهوری خودش رای نداده بود، ولی خونواده اش رو فرستاده بود که به احمدی نژاد رای بدند، از بیخ با همه چیز (تاکید میکنم: همه چیز!) مخالفت میکرد و میگفت فایده ای نداره و حتی تا حدی پیش رفت که انقلاب ۵۷ رو زیر سوال برد. این مورد، من رو شدیداً عصبانی کرد. نه اینکه همه ی نتایج بعد از انقلاب رو تأیید کنم ها، مطمئناً هر کسی انتقاداتی هم به اتفاقاتی که بعد از انقلاب افتاده داره، اما شخصاً نمیتونم قبول کنم که اونهمه حرکت و اون شور انقلابی مردم (درست یا غلط) رو نادیده بگیریم و همه چیز رو زیر سوال ببریم. مشخص بود که به چیزهایی که میگه اعتقادی نداره و فقط میخواد ابراز مخالفت کرده باشه! در نهایت هم بحث بالا رفتن حقوق در دوره ی احمدی نژاد رو پیش کشید که با جوابهای ما درباره ی تورم و این چیزها، از موضعش تا حدودی پا پس کشید. حداقل از موضع رای ندادن تا حدودی پایین اومد.
یکی دیگه میگفت که فایده ای نداره و باید انقلاب بشه تا این مملکت درست بشه! از صحبتهایی که با این مورد داشتیم، مشخص بود که یه سری حرفهای احساسی رو فقط پشت هم داره تکرار میکنه و در نهایت هم خودش و خونوادش تا حدودی راضی شدند که باید آروم آروم جلو رفت و مشکلات رو اصلاح کرد. در نهایت هم گفت که بین کاندیداهایی که الآن هستند، به موسوی بخاطر تحصیلات دانشگاهیش و سوادش رای میده. این شخص در حال حاضر توی خونواده ی نزدیکش، مشغول تبلیغ برای موسوی شده! اینهمه تغییر در مواضع، خیلی خیلی برای من جالب بود.
یکی از مهم ترین کسانی که مخالف رای دادن بود، پدر آزاده بود. «بابا» کسیه که از قبل انقلاب شدیداً پیگیر مسائل مختلف بوده، پای سخنرانی های مختلفی میرفته و کلاً آدم مطلعی و اهل مطالعه ای بوده و هست. «بابا» توی دو انتخابات منجر به انتخاب خاتمی، شدیداً فعال بوده و خیلی توی اطرافیانش برای خاتمی تبلیغ کرده و چون بزرگتر فامیل هم هست و خیلی روی حرفش حساب میکنند، حرفش واقعاً تأثیرگذاره. اما این دوره، بخاطر اینهمه بی قانونی و وضع خراب مملکت و اینکه هیچ کس نتونسته کاری جلوی دولت محترم نهم انجام بده، خیلی شاکی بود و راضی به شرکت در انتخابات نبود. ۲ هفته پیش که رفته بودیم مشهد، دو روز تمام با «بابا» بحث کردیم که واقعاً قهر کردن از انتخابات، اونهم توی این شرایط حساس، دردمون رو بیشتر میکنه و وضعیت رو بدتر. «بابا» خیلی از مواقع حرفهامون رو تأیید میکرد، اما باز هم معلوم بود ته دلش راضی نیست که توی انتخابات شرکت کنه. مهم ترین دلیلی که اینقدر با «بابا» صحبت میکردیم تا راضی بشه توی انتخابات شرکت کنه، همون تأثیر حرفهاش توی فامیل و آشناها بود. چون میدونستیم که اگر راضی بشه رای بده، خیلیهای دیگه رو هم میتونه راضی کنه توی انتخابات شرکت کنند و به کاندیدای مورد نظر ما رای بدند یا حداقل توی انتخابات شرکت کنند و به کسی غیر از احمدی نژاد رای بدند. در نهایت جمله ای که «بابا» گفت و نشون از رضایت نسبیش برای شرکت در انتخابات بود و ما رو شدیداً خوشحال کرد یه چیزی با این مضمون بود: «ما که آخر سر بخاطر حرف بچه هامون هم شده، میایم و رای میدیم به موسوی. شما دانشجوها یه چیزی بگین، ما به حرفتون گوش میدیم». چند روز پیش هم که تلفنی صحبت میکردیم، «بابا» میگفت که توی فامیل مشغول تبلیغ برای موسوی شده و این ما رو خیلی خیلی خوشحال تر کرد.
توی حرفهایی که میزدیم، بغیر از تلاش برای تعدیل موضع افراد مخالف، سعی میکردیم طوری بحث کنیم که کسانی که داخل بحث نیستند هم تحت تأثیر قرار بگیرند و تا حدودی هم موفق بودیم.
کلاً حرفهای جالبی توی این یکی دو ماه شنیدیم و سوالات زیادی توی ذهنم بوجود اومد، مثلاً:
۱- چرا نسلی که توی جوونیش، یه انقلاب رو دیده و حالا از نتایج اون انقلاب راضی نیست، از انقلاب مجدد صحبت میکنه؟ وقتی انقلاب قبلی که رهبر داشته، کلی تئوریسین داشته و انقلابیونش به شدت تشکیلاتی عمل کرده اند، نتیجه اش اصلاً مطابق میلشون نیست، به امید چه کسی یا کسانی، انقلاب مجدد رو هم جزو تفکراتشون قرار داده اند؟ تجربه رو تجربه کردن خطا نیست؟
۲- چرا نسل ما که باید آرمانخواه باشه و با توجه به شرایطی که براش بوجود اومده و اتفاقاتی که دیده، چندان تمایلی به شرکت در انتخابات نداشته باشه، جاش با نسل پدران و مادرانمون عوض شده و ما هستیم که داریم تلاش میکنیم اونها رو راضی کنیم که توی انتخابات شرکت کنند؟
۳- چرا نسل ما که به دلیل حال و هوای جوونی، باید خیلی بیشتر از پدران و مادرانمون از اصلاح تدریجی ناراضی باشه، این روزها اینطور نیست و اکثراً به دنبال این هستند که کم کم باید پیش رفت و مشکلات رو برطرف کرد؟ چرا نسل ما محافظه کارانه تر (و به نظرم عاقلانه تر) از نسل قبلمون داره عمل میکنه و رادیکالیسم خیلی در بین ما (حداقل الآن) جایی نداره؟
این روزها خیلی خیلی ذهنم درگیر انتخابات شده، طوری که واقعاً باید خیلی تلاش کنم تا ذهنم رو روی امتحانات پایان ترم و تمرینات و پروژه ها متمرکز کنم! اما دارم تلاشم رو میکنم و مطئنم که از پس این کار برمیام.