بایگانی برچسب: s

تشکر

متشکرم آقایان سید محمد طباطبایی و سید عبدالله بهبهانی که به من نشان دادید ۱۰۰ سال پیش روحانیونی بوده‌اند که علاوه بر درد دین، درد مردم و مملکت هم داشته‌اند و حتی سرزمین‌شان را ترجیح می‌داده‌اند!

متشکرم آقای احمد کسروی که تاریخ مشروطه را نگاشتی تا من امروز بخوانم‌اش و بدانم که آن سال‌ها و این سال‌ها خیلی به هم شبیه‌اند و در نهایت هم خواست مردم کم و بیش حاکم شده است.

متشکرم آقای محمد علی جمال‌زاده که کتاب «صحرای محشر» را اینچنین محشر نوشتی تا من خواننده از خواندن تعبیرات جالب و آن همه اصطلاحات و کنایه‌های عامیانه کیفور شوم.

متشکرم آقای پیمان قاسم‌خانی که فیلم‌نامه‌ی «ورود آقایان ممنوع!» را اینچنین طنازانه نوشتی و در این وانفسای لبخند، قهقهه در وجودمان کاشتی.

متشکرم آقای رضا عطاران که لحظه لحظه‌ی بازی‌ات و فیگورهای جذاب‌ات در «ورود آقایان ممنوع!»، وجودمان را شاد کرد.

متشکرم آقای رامبد جوان که «ورود آقایان ممنوع!» را ساختی و مردم را تا ساعت ۲ بامداد در سینما به خنده وا داشتی.

سکوت

ناراحت و غمناکم از سکوت اجباری این روزهایمان. از وبلاگ ننویسی!!! از خانه نشینی های چند وقت اخیر.

این را می فهمم و با تمام وجود حس می کنم که دیگر زندگی ام فقط مال خودم نیست و همراهی هست که زندگی ام را با او قسمت کرده ام. خودم را با او قسمت کرده ام. این را هم می دانم که در برابر جماعتی هستیم که از هیچ چیز ابایی ندارند.

از اینکه درد خانه نشینی های اخیر را به ناحق بر سر همراهم خالی کرده ام، شرمنده ام.

از آینده ای که هیچ در آن نیست، نگرانم. از فردا. نه فردایی دور، دقیقاً همین فردا!

حرف زیاد دارم، اما احتمالاً حرف من، حرف همه است! حرف همه ی کسانی که می نویسند و سکوت نکرده اند. پس باز هم خشمم را فرو می خورم، به محافظه کاری ادامه می دهم و سکوت می کنم.

به امید روزهای بهتر که البته خیلی خیلی خیلی دور می بینمشان …

وای این شب چقدر تاریک است

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب، چقدر تاریک است

اندکی صبر سحر نزدیک است
اندکی صبر سحر نزدیک است
اندکی صبر سحر نزدیک است …

————————————————–

دلگیرم از این روزها، از این فشارها به مردم، به ما، به دوستان. از اینهمه دروغ، از اینهمه پستی …

یعنی واقعا سحر نزدیکه؟

ما را بس

اگر رها کند ایّام از این قفس ما را
سبوی باده و گلبانگِ چنگ بس ما را

شکوفه ها بشکفتند و باغ گل پُر شد
ولی به برگ گلی نیست دسترس ما را

«هوا خوش است و چمن دلکش است» و می خشکد
به دل شکوفه ی شوق و گل هوس ما را

بهار پا به رکاب است و پای ما دربند
رها کنید خدا را، ازین قفس ما را

به حیرتم که در آزار ما چرا کوشند
که کس ندیده در آزارِ هیچکس ما را

دو ترک چشم تو آشوبگرِ سیه مست اند
ولی به طیره* گرفته ست این عَسَس** ما را!

غریق و مستِ مِیِ زنده رود و کارونیم
چه نسبت است بدان ساحل ارس ما را؟

شکوفه ی هنرم، ظلم بین که گردون کرد
اسیر پنجه ی یک مشت خار و خس ما را

جز «آسمان» که بود «آشنا»ی اختر من
امید امید نباشد به هیچ کس ما را

مهدی اخوان ثالث

————————————————————-

از لغت نامه ی دهخدا:

* طیره:‌ خشم

** عَسَس: جمع عاسّ،‌ به معنی گزمه و داروغه

این روزهای من

این روزها، میتونم بگم که عجیب ترین، سخت ترین و شیرین ترین روزهای زندگیم رو دارم تجربه میکنم.

عجیب بخاطر اینکه کمتر از ۲ ماه دیگه، مهم ترین رخداد سیاسی ۱۰ سال اخیر عمرم داره اتفاق میفته. مهم ترین رخدادی که قراره آینده ی زندگی دو نفره ی ما رو رقم بزنه: تأثیر اولش بر ادامه ی زندگی در داخل یا خارج از ایرانه و تأثیر دومش،‌ روی ادامه یا عدم ادامه تحصیل من در مقطع بعدی هست که البته اونهم مرتبط با تأثیر اوله. عجیب بودنش اینجاست که با تمام این اهمیت، هنوز اونطوری که دلم میخواسته و میخواد، نتونسته ام توی اون اتفاق مهم به صورت فعال مشارکت داشته باشم.دلم میخواد فرصت کافی داشتم، توی ستادهای انتخاباتی فعالیت میکردم یا توی فعالیت های نشریاتی انتخاباتی مشارکت می کردم. البته فعالیت انتخاباتی ام (یا بهتره بگم فعالیت های انتخاباتی مون) رو در حدّ  توانمون داریم انجام میدیم. توی جمع های خانوادگی، توی مهمونی های معدودی که شرکت میکنیم، به شدت در امر اطلاع رسانی و رای جمع کردن فعالیم. من و آزاده و وحید و فرناز و بابام و مامانم، ۶ نفری توی جمع ها بحث میکنیم و سعی میکنیم دیگران رو به رای دادن و از اون مهم تر،‌ رای دادن به اصلاح طلبان (و شخص میرحسین) تشویق کنیم و البته تا حدّ خیلی خیلی خوبی هم موفق بوده ایم تا اینجا.

سخت بخاطر اینکه فشار شدید کار و درس، باعث شده که کم خوابی شدید داشته باشم، چندتا از موهام در عرض ۴-۵ ماه بعد از شروع ترم اول سفید بشه!، ذهنم دائم درگیر باشه و فرصتی برای استراحت و حتی مهمونی رفتن نداشته باشم (نداشته باشیم!). وقتی هفته ای ۳۰ ساعت سرکار بری؛ با داشتن ۹ واحد، ۵ روز در هفته سر کلاس بری؛‌ پشت هم تمرین و کار کلاسی از راه برسه؛ خودت رو برای انجام پروژه ها و امتحانات میان ترم و پایان ترم آماده کنی؛ بدونی که باید پروژه ی کارشناسی ارشد رو تا آخر خرداد تصویب کنی و هنوز فرصت نکرده باشی هیچ کاری براش انجام بدی و فقط ذهنت درگیر باشه؛ بدونی که جشن عروسی ات حدود سه ماه دیگه است و کلی خرید داری که باید انجام بدی؛ اینکه دلت میخواد بدون کوچکترین دغدغه ای، بری بیرون و دوستانت رو ببینی، بشینی کتاب بخونی، فیلم ببینی، فکر کنی، ورزش کنی، کار کنی و فعالیت های جنبی انجام بدی، اما نمیتونی؛ و کلی چیز دیگه که میدونی باید توی مدت حداکثر یکی دو ماه انجامشون بدی و فرصت هم کم داری و هی باید از خوابت کم کنی و این کم خوابی و فشار به چشمت، باعث شده که چشمات روز به روز ضعیف تر بشند، همه و همه باعث میشه شدیداً ذهنت درگیر باشه و در طول روز، بارها و بارها توی صحبت کردنت با دیگران، توی گفتن کلمات مختلف اشتباه کنی.

اما مهم ترین بخش این روزها، شیرینی اونه. اینکه میدونی تمامی این کارها (با فشارها و سختی هایی که داری تحمل میکنی)، خوب داره پیش میره و داره آینده ی خوبی که برای خودت و زندگیت برنامه ریزی کردی رو جلوت ترسیم میکنه و نتایج خوبش رو هم توی ماه های گذشته دیدی و لذت بردی؛ و مهم تر اینکه میبینی یه نفر همیشه کنارت هست که با اینکه خودش هم شدیداً تحت فشاره و خستگی ها برای اون هم هست، اما همیشه بهت روحیه میده. اصلاً همین وجودش بهت روحیه میده، خنده هاش، نگاهش و کلاً بودنش بهت روحیه میده. این چیزهاست که تحمل سختی ها و عجیب بودن این روزها رو برات داره ساده میکنه.

اینه توصیف این روزهای من …